قصه کودکانه غول آشپز و سه بز کوچولو

قصه کودکانه غول آشپز و سه بز کوچولو

 قصه ای جذاب درباره غولی که عاشق آشپزی بود و چگونه ترس بزها از او به دوستی تبدیل شد.

داستان غول آشپز برای کودکان

روزی روزگاری در زمانهای خیلی قدیم توی یک دشت سرسبز و پر از علف سه تا بز زندگی می کردند که با هم برادر بودند به اسم های بزبزی و بزدونه و بزبزک..

بزها هر روز صبح و عصر توی چمن ها می چریدند و علف می خوردند. روی تپه های دور در کنار پل یک خونه سنگی کوچیک بود که هیچ وقت بزها بهش نزدیک نمی شدند. یک روز صبح که بزی ها در حال چرا بودند.

بزبزک که از همه کوچیک تر بود گفت:” اون خونه سنگی که کنار پل هست مال کیه؟ کی اونجا زندگی می کنه؟” بزبزی گفت:” اونجا خونه یه غوله ..یادت باشه هیچ وقت نباید به اونجا نزدیک بشی! ”

بزبزک گفت:” چرا نباید بهش نزدیک بشیم؟ کسی تا حالا اون غول رو دیده؟” بزبزی گفت:” نه ما تا حالا ندیدیمش اون هیچ وقت از خونش بیرون نمیاد !! ولی میدونیم که اون یه غول بی شاخ و دم و خطرناکه.. ”

اما یک روز صبح که بزی ها در حال علف خوردن بودند از کنار پل صدای عجیب و غریبی اومد. غول که خیلی کم از خونه اش بیرون می اومد از خونش بیرون اومده بود و کنار پل ایستاده بود و با صدای بلند داد میزد:” الان همتون رو می گیرم و میبرم خونم! ”

بزبزی در حالیکه صداش می لرزید گفت:” گفته بودم که این غول خیلی خطرناکه.. یالا بجنبید باید از اینجا دور بشیم” بعد سریع دویدند و از پل دور شدند.

از اون روز به بعد دیگه بزبزی و بزدونه و بزبزک به پل نزدیک نشدند. چند روزی گذشت و دیگه خبری از غول نبود. بزبزک گفت:” کنار پل یه عالمه گل و علف تازه در اومده .. بیایید بریم اونجا از علفهای تازه خوشمزه بخوریم ..”

بزدونه گفت:” باید مراقب باشیم، اگه دوباره سر و کله غول پیدا بشه چی؟” بزبزک گفت:” خب مثل اون دفعه سریع فرار می کنیم..”

اینطوری شد که دوباره بزی ها برای چرا به کنار پل رفتند. فصل بهار بود و همه جا پر از چمن های تازه و گلهای رنگارنگ شده بود. بزی ها با علاقه مشغول خوردن چمن ها شدند.

قصه بچگانه

بزبزک که از همه بازیگوش تر بود همینطور که میدوید و دنبال گلهای رنگی می گشت از روی پل رد شد و به خونه غول نزدیک شد.

غول کنار خونه اش ایستاده بود با دیدن بزبزک گفت:” هی تو اینجا چیکار می کنی بز کوچولو؟ ” بزبزک گفت:” داشتم علف می خوردم که سر از اینجا در آوردم.. الان باید برگردم پیش برادرهام”

غول گفت:” حالا که تا اینجا اومدی نمیشه بری ! اول باید بیای بریم خونه من !” بزبزک که حالا دیگه خیلی ترسیده بود شروع به جیغ و داد کرد و گفت:” نه من نمیام !!! الان برادرهام بزبزی و بزدونه رو خبر می کنم که بیان!!”

غول با خونسردی گفت:” چه بهتر.. اونا رو هم خبر کن اونا رو هم میبرم خونم !” بزبزک گفت: ” اگه برادرهام بیان با شاخ های تیزشون حسابت رو میرسن !” غول ابروهاش رو در هم کشید و با صدای آروم گفت:” چرا میخوان به من شاخ بزنن؟ مگه من چیکار کردم”

بزبزک گفت:” برای اینکه تو یه غول بی شاخ و دمی و می خوای ما رو بخوری!” غول با ناراحتی و تعجب گفت:” کی گفته من میخوام شما رو بخورم؟” بزبزک نگاهی به قیافه غول کرد و گفت:” اوووم خب تو غولی دیگه، قیافت هم خشنه ، خودت هم گفتی که می خوام همتون رو بگیرم ببرم خونم !”

غول که ناراحت بود و بغض کرده بود گفت :” من که نمیخوام شماها رو بخورم ، فقط دوست دارم بیایید خونم تا براتون شام بپزم.. من عاشق آشپزیم! اصلا هیچ کس منو دوست نداره و حاضر نیست بیاد خونم ..”

همون موقع بزبزی و بزدونه که داشتند دنبال بزبزک می گشتند بع بع کنان سر رسیدند. اونا وقتی بزبزک رو کنار غول دیدند سرشون رو پایین گرفتند و شاخ هاشون رو آماده کردند که به غول حمله کنند!

بزبزک پرید و جلوی برادرهاش ایستاد و گفت:” نه وایسین! این غول بیخطره.. اون نمی خواد به ما آسیبی بزنه و ما رو بخوره! اون میخواد ما بریم خونش تا برامون غذا بپیزه.. اون یه غول آشپزه!”

بزبزی و بزدونه از شنیدن این حرفها خیلی تعجب کردند. غول با صدای آروم گفت:” اگه دوست دارید میتونید برای شام بیاید خونه من..”

بزبزی و بزدونه با تردید به هم نگاه کردند.. ولی مثل اینکه حرفهای بزبزک درست بود و اون غول واقعا بیخطر بود! اونها بالاخره تصمیم گرفتند که به خونه غول برند. همون خونه سنگی کوچیکی که همیشه ازش می ترسیدند. اون شب غول بالاخره به آرزوش رسید و آشپزی کرد و یک غذای خیلی خوشمزه برای بزها پخت و کنار هم خوردند و به غول و بزی ها خیلی خوش گذشت..

خیلی زود همه حیوانات خبردارشدند که یک غول آشپز کنار پل زندگی میکنه.. همه از دور و نزدیک میومدند و از غذاهای خوشمزه ای که غول میپخت می خوردند..

حالا دیگه هیچ کس از غول نمی ترسید و همه غول رو دوست داشتند و غول هم دیگه هیچ وقت احساس تنهایی نکرد..

separator line

 

 منبع خبر