چرخه عشق و مهربانی: داستان تأثیر کار کوچک سارا

یک کار کوچک سارا، چرخه ای از عشق و مهربانی را به راه انداخت که زندگی بسیاری را تغییر داد.

قصه بچگانه کار فوق العاده سارا
سارا یک دختر معمولی بود. درست مثل بقیه بچه ها .. به نظر شما یک آدم معمولی می تونه دنیا رو تغییر بده؟ سارا هم هیچ وقت حدس نمیزد که بتونه یک روز دنیا رو تغییر بده ، ولی سارا تونست! اون تونست که دنیا رو تغییر بده ..
یک روز معمولی که سارا از مدرسه به خونه برمی گشت، از کنار یک زمین بزرگ که پر از تمشک های آبدار و خوشمزه بود گذشت .. یک زمین معمولی مثل همه زمین ها .. سارا یک ظرف بزرگ از تمشک های آبدار رو چید، مقداریش رو برداشت و بقیه اش رو توی بالکن خانم همسایه گذاشت..
خانم همسایه با دیدن تمشکهای تازه و آبدار خیلی خوشحال شد .. اون نمیدونست که چه کسی اون تمشک ها رو توی بالکنش گذاشته ! خانم همسایه که شیرینی پز ماهری بود تصمیم گرفت کلوچه تمشکی درست کنه .. اون با خودش فکر کرد به 5 نفر از آدمهایی که حدس میزنه آوردن تمشک ها کار اونها بوده یک بشقاب کلوچه تمشکی بده تا خوشحالشون کنه !
یکی از این 5 نفر پسرک روزنامه فروش بود که هر روز با دوچرخه اش از جلوی خونه خانم همسایه رد می شد و به همه روزنامه می داد. اون روز وقتی که پسر روززنامه فروش اسم خودش رو روی بشقاب کلوچه ها دید دوچرخه اش رو سریع پارک کرد و شروع به خوردن کلوچه ها کرد. اوووووم اونها واقعا خوشمزه بودند!
کلوچه های خوشمزه پسرک رو واقعا خوشحال کرد. اون تصمیم گرفت حالا اون هم 5 نفر رو خوشحال کنه ! اون هر روز با عجله روزنامه ها رو توی چمن های جلوی خونه ها پرت می کرد. اما اون روز تصمیم گرفت از دوچرخه پیاده بشه و روزنامه هر کسی رو به دستش بده تا دیگه لا به لای چمن ها دنبال روزنامه نگردند. پسرک شروع کرد به تحویل دادن روزنامه ها .
یکی از اون 5 نفر آقای جوانی بود که از این کار پسر روزنامه فروش انقدر خوشحال و شگفت زده شد که تا ساعتها لبخند می زد.. آقای جوان همون روز به یک سفر کاری رفت و توی هواپیما به همه لبخند زد. اون هم به 5 نفر کمک کرد تا چمدانهاشون رو جا به جا کنند..
یکی از اونها خانمی بود که همراه پسر کوچولوش سوار هواپیما شده بود . پسر کوچولو که خسته شده بود مدام نق می زد و گریه می کرد. آقای جوان در حالیکه با لبخند کمک می کرد تا چمدان اون خانم رو جابه جا کنه شروع به شوخی کردن و دالی موشه با پسرکوچولو کرد. پسرکوچولو که گریه اش قطع شده بود شروع به خندیدن کرد.. موقع خداحافظی پسر کوچولو برای مرد جوان دست تکون داد و با خودش فکر کرد:” چقدر عجیب که یک آدم غریبه انقدر مهربون بود ..”
حالا نوبت پسرکوچولو بود تا خوشحالیش رو با چند نفر دیگه تقسیک کنه ، روز بعد که پسرکوچولو به همراه مامانش برای خرید بیرون رفته بود تصمیم گرفت به 5 نفر کمک بکنه .. یکی از اونها پیرمردی بود که توی صف خرید ایستاده بود و به نظر می رسید پول کافی برای خرید میوه نداره .. پسرکوچولو با اجازه مامانش از پرتقال هایی که خریده بودند به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد در حالیکه اشک توی چشمهاش جمع شده بود از پسر کوچولو و مامانش تشکر کرد و از فروشگاه خارج شد..
توی ایستگاه اتوبوس پیرمرد ایستاده بود و به پرتقال خوش عطر و آبدار توی دستش نگاه می کرد و لبخند می زد. دختر دانشجویی که از دانشگاه برمیگشت و دستش پر از کتاب بود کنار پیرمرد ایستاد. ناگهان دسته کیف دختر پاره شد و همه کتابها و وسایلش روی زمین پخش شدند. دختر با ناراحتی کتابها رو جمع کرد. پیرمرد با مهربونی کیف بافتنی که با دستان خودش بافته بود رو به دختر داد و گفت :” بیا دخترم این کیف برای تو .. وسایلت رو توی این بزار !”
دختر که از این محبت پیرمرد شگفت زده شده بود با خوشحالی تشکر کرد و وسایلش رو توی کیف گذاشت.. حالا قلب دختر پر از عشق و مهربونی شده بود و نوبت اون بود که بخشی از این عشق و مهربونی رو به دیگران بده!
یکی از اونها خانمی بود که غمگین و تنها کنار دریاچه ایستاده بود.. دختر دانشجو با دیدن خانم تنها لبخندی بهش زد و گفت:” چه چشمهای زیبایی دارید.. مثل دریا آبی و درخشان !”
خانم تنها با شنیدن این حرف بغض کرد و اشک توی چشمهاش جمع شد. حرف محبت آمیز دخترجوان برای اون خانم تنها خیلی ارزشمند بود.. اونها با هم شروع به حرف زدن کردند و موقع خداحافظی دیگه اون خانم غمگین نبود.
اون احساس شادی و عشقی رو در قلبش حس می کرد. اون هم می خواست این حس خوب رو با 5 نفر تقسیم کنه .. یکی از اونها پسرش بود که دکتر بود و روز سختی رو توی بیمارستان گذرونده بود .. خانم به پسرش زنگ زد و بعد از احوالپرسی بهش گفت:” دوستت دارم پسر عزیزم و همیشه بهت افتخار می کنم .. ” آقای دکتر با شنیدن این حرف خستگیهاش از بین رفت و با خنده گفت:” ممنونم مامان ..من همیشه به شما و این حرفهای محبت آمیز نیاز دارم ..”
آقای دکتر با حرفهای مادرش انرژی بیشتری پیدا کرده بود و می خواست خوشحالیش رو با آدمهای دیگه تقسیم کنه ..برای همین 5 تا دسته بزرگ بادکنک خرید تا به بچه های مریض بیمارستان هدیه بده .. یکی از اونها برای پسر کوچولویی بود که روی صندلی چرخ دار می نشست و همون روز از بیمارستان مرخص می شد. اون با گرفتن بادکنک ها خیلی خوشحال و هیجان زده شد.
حالا نوبت اون بود که این احساس بی نظیر رو به دیگران هدیه بده .. اون وقتی که توی پیاده رو دوستش رو دید که دستهاش پر از خرید بود و نمی تونست به راحتی راه بره سریع با صندلی چرخدارش خودش رو به اون رسوند و خریدهاش رو براش تا خونه برد..
دوستش خیلی خوشحال شد و کلی ازش تشکر کرد. حالا اون هم دلش می خواست این حس خوب رو به دیگران بده! برای همین به خواهرش که همیشه دوست داشت سوار اسکیتش بشه پیشنهاد داد تا با هم به پارک برن و اسکیت سواری کنند.. خواهرش از این پیشنهاد خیلی خوشحال و هیجان زده شد.
بعد از اسکیت سواری توی پارک خواهرش تصمیم گرفت که یک نفر رو خوشحال بکنه .. اون برای زن فقیری که همیشه زیر درختی توی پارک می نشست یک ساندویچ گرم خرید و بهش داد.
زن خیلی خوشحال شد و چشمهاش پر از اشک شد. از اونها تشکر کرد و قلبش پر از شادی شد و همون موقع تصمیم گرفت که با اینکه چیزی نداره ولی حتما به چند نفر کمک بکنه تا خوشحالشون کنه ..
اون زن همون روز یک کیف پر از پول توی پارک پیدا کرد.. اون با این همه پول می تونست خیلی چیزها بخره و مشکلاتش رو حل کنه ولی خوب میدونست که این پولها برای اون نیست و باید هر چه زودتر صاحبش رو پیدا کنه ..
برای همین به شماره ای که داخل کیف بود زنگ زد و کیف رو برای صاحبش برد. صاحب کیف خانمی بود که یک شیرینی فروشی بزرگ داشت. خانم شیرینی فروش با دیدن کیف پولش که پیدا شده بود خیلی خوشحال شد و از کار بزرگ و ارزشمند اون زن تشکر کرد و وقتی فهمید که بیکاره بهش پیشنهاد داد تا توی شیرینی فروشی مشغول به کار بشه ..
قلب خانم شیرینی فروش پر از عشق و حس خوب شده بود و اون هم می خواست که این خوشحالی رو به چند نفر دیگه بده .. برای همین وقتی که بلیط تیاتر مورد علاقش رو می خرید متوجه شد که بلیط ها تموم شده و یک نفر که خیلی اون تیاتر رو دوست داشت بدون بلیط مونده.. خانم شیرینی فروش بلیطش رو به اون خانوم داد و گفت:” این بلیط برای شما ! من می تونم هفته بعد دوباره بلیط بخرم ..”
اون خانم با ناباوری بلیط رو گرفت و از شدت خوشحالی و شادی نمیدونست چطوری تشکر کنه .. فقط می دونست که قلبش پر از عشق و خوشحالی شده و دلش می خواست اون هم این حس رو به دیگران هدیه بده.. یکی از اونها خواهرزاده کوچولوش سارا بود .. اون یک گردنبند قلبی کوچک برای سارا خرید و بهش هدیه داد. سارا با دیدن گردنبند چمهاش از ذوق و هیجان برق زد.
کی ؟ سارا؟ بله همون سارا کوچولوی اول قصه که یک روز که از مدرسه برمی گشت یک سبد تمشک چید و به خانم همسایه داد. حالا بعد از اینکه اینکه این عشق و محبت بین کلی آدم چرخیده بود به شکل یک گردنبند زیبا دوباره به سارا رسیده بود ..
کار سارا شاید به نظر کوچیک و معمولی بود ولی اثر فوق العاده ای داشت و زندگی و حال چندین نفر رو تغییر داده بود! سارا با یک سبد کوچیک تمشک باعث همه این اتفاقها شده بود. فقط دو هفته از روزی که سارا تمشک ها رو به خانم همسایه داده بود می گذشت ولی توی این دو هفته عشق و مهربونی به کلی از آدمهای دور و نزدیکی که سارا اصلا اونها رو نمی شناخت فرستاده شده بود و یک عالمه لبخند به لبهای آدمها اومده بود..
بله بچه های عزیزم ! چرخه عشق و محبتی که از سارا شروع شده بود باز هم به سارا برگشته بود! جالبه نه ؟ اگر همه آدمهای دنیا این چرخه رو ادامه بدند و عشق و خوشحالی رو پخش کنند حتما سهمی به همه آدمها می رسه .. عشق و محبت هر چقدر که تقسیم بشه کمتر نمیشه بلکه بیشتر و بیشتر میشه ..
مطالب مرتبط
- جسد حافظ اسد به سرقت رفت !
- تماشا کنید: استقبال رسمی الهام علیاف از رییس جمهور پزشکیان +فیلم
- اضطراب چه زمانی طبیعی است و چه زمانی به اختلال تبدیل میشود؟
- سفر پزشکیان به باکو فصل نوینی در گسترش دیپلماسی منطقهای است
- اگر مردم به رابطه با آمریکا رأی دهند سر میز مذاکره هیچ کارتی نداریم/ پیشنهاددهندگان رفراندوم دروغ میگویند
- پیشبینی کوینشرز: هشریت بیت کوین به ۱ زتاهش در ثانیه میرسد
- محمود احمدینژاد در لباسهایی که هیچکس فکرش رو نمیکرد!؛ این تصاویر رو از دست ندید!
- قیمت میوه و ترهبار امروز دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴