قصه کودکانه گاوی که فکر می کرد مرغ است

قصه کودکانه گاوی که فکر می کرد مرغ است

 قصه ای جذاب و آموزنده درباره گاوی به نام بابی که باور داشت یک مرغ است و ماجراهای عجیب و غریب او در مزرعه.

داستان تصویری کوتاه گاوی که فکر می کرد مرغه برای کودکان

روزی روزگاری توی یک مزرعه گاوی زندگی می کرد به اسم بابی.. بابی گاو عجیب و غریبی بود و فکرهای عجیبی توی کله اش داشت.. شاید خنده دار باشه ولی اون فکر می کرد که یک مرغه! بله یک مرغ!

اون بیشتر وقتش رو کنار مرغ و خروس ها و جوجه های توی مزرعه می گذروند و سعی می کرد کارهای مرغ ها رو تکرار کنه ! مثلا دانه های گندم رو مثل مرغ ها نوک می زد! یا سعی می کرد روی یک پاش بایسته!

مرغ ها جوجه هاشون رو از سر راه بابی دور می کردند تا یه وقت زیر دست و پای بابی له نشن! وقتی بابی می خواست به مرغ ها نزدیک بشه خروس ها با نوک اون رو می زدند و می گفتند:” آهای مراقب باش گنده ی دست و پا چلفتی !”

قصه

وقتی خروس به بابی نوک زد و نگذاشت به مرغ ها نزدیک بشه اون خیلی ناراحت شد و پیش سگ رفت . تنها دوستی که بابی توی مزرعه داشت سگ پیر بود. بابی که خیلی ناراحت بود شروع به گریه کرد.

سگ پیر سعی کرد به بابی دلداری بده و آرومش کنه .. اون بارها و بارها به بابی گفته بود که اون یک مرغ نیست و نباید خیلی به مرغ ها نزدیک بشه .. اما این حرفها توی گوش بابی نمی رفت و اون باور نمی کرد که مرغ نیست !

داستان

شب که می شد بابی که نمی تونست توی لونه مرغ ها بخوابه کنار لونه سگ می اومد و اونجا می خوابید.. یکی از شبها که بابی کنار لونه سگ خوابیده بود، گرگ کوچولویی از دیوارهای مزرعه رد شد و وارد مزرعه شد. بابی که سر و صدا رو شنیده بود چشمهاش رو باز کرد و گرگ کوچولو رو دید و گفت:” چه خبره؟ تو دیگه کی هستی؟”

قصه کوتاه کودک

گرگ گفت:” ببخشید که بیدارت کردم، من دنبال مرغ می گردم.. آیا این اطراف مرغی وجود داره؟ من تا حالا از جنگل بیرون نرفته بودم و این اولین باریه که از جنگل خارج شدم .. مامان و بابام بهم گفتند بیام مزرعه و یک مرغ براشون ببرم ! اما من نمی دونم مرغ ها چه شکلی هستند؟”

بابی با هیجان گفت:” خب من یک مرغ هستم !” گرگ کوچولو تعجب کرد و به بابی خیره شد و گفت:” اما من فکر می کردم مرغ ها کوچیکتر از تو هستند..” بابی شروع کرد به نوک زدن دانه های گندم ، بعد هم تلاش کرد تا روی یک پاش بایسته ! و گفت:” من بزگترین مرغ دنیام ! تو کی هستی؟”

گرگ کوچولو گفت:” من یک گرگم ! ” اما اون انقدر کوچولو بود که بابی اصلا از اون نمی ترسید.. بابی نگاهی به گرگ کرد و گفت:” مطمینی که سگ نیستی؟” گرگ کوچولو گفت:” بله مطمینم ..” بعد هم با یک ضربه ناگهانی توی سر گاو زد و بابی بیهوش شد و روی زمین افتاد!

داستان تصویری کوتاه

گرگ کوچولو بابی رو توی چرخ دستی گذاشت و به سمت جنگل به راه افتاد. وقتی به خونه شون رسید با صدای بلند داد زد:” مامان ، بابا وقت شامه .. من بزرگترین مرغ دنیا رو براتون آوردم!”

قصه کودک

بابا گرگه با تعجب به بابی که توی چرخ دستی بود نگاهی کرد و گفت:” ای گرگ نادون! این که مرغ نیست ! این یه گاوه !!!” مامان گرگه گفت :” می تونیم اینو بعدا بخوریم ! اما الان دلمون یک موغ کوچولوی خوشمزه می خواد ! ” بابا گرگه گفت: “برگرد به مزرعه و این دفعه دیگه اشتباه نکن.. یک مرغ کوچولو برای شام بیار .. ما خیلی گرسنه ایم!”

داستان کودک

بعد هم بابی بیچاره رو توی یک انبار گذاشتند و در رو بستند و قفل کردند. گرگ کوچولو دوباره به مزرعه برگشت و از روی دیوار پرید و کنار لانه سگ رفت . سگ از لونه اش بیرون اومد و شروع به پارس کرد و گفت:” کی اونجاست؟ چطوری جرات کردی منو بیدار کنی؟ ” گرگ کوچولو گفت: ” من گرگ هستم، ببخشید که بیدارت کردم .. من دنبال یه مرغ هستم! می دونی کجا می تونم مرغ پیدا کنم؟ راستش من یه دونه پیدا کردم ولی وقتی به خونه بردم معلوم شد که اون یه گاوه !”

قصه بچگانه

سگ عصبانی شد و گفت:” چی؟ تو گاو ما رو به خونه بردی؟” سگ خیلی ناراحت شد.. اون به دوستش بابی فکر کرد که الان توی چه دردسری گیر افتاده .. بعد یه کم فکر کرد و نقشه ای به ذهنش رسید و گفت:” من یک مرغم ! می تونی منو به خونه ات ببری! ” گرگ کوچولو خوشحال شد که این دفعه تونسته یه مرغ پیدا کنه بعد دوباره با سنگ توی سر سگ زد و این دفعه اون رو به خونه برد..

داستان بچگانه

مامان گرگه و بابا گرگه باز دوباره با دیدن سگ شوکه شدند و گفتند:” واااای تو باز دوباره اشتباه کردی ! این هم مرغ نیست.. ” گرگ کوچولو سرش رو پایین انداخت و گفت:”یعنی اصلا شبیه مرغ نیست؟” مامان گرگه گفت: “نه اصلا ! این یک سگه !”

قصه کوتاه

اونها سگ رو هم کنار بابی توی انبار حبس کردند. بعد بابا گرگه گفت: ” حالا بیا بریم مزرعه تا بهت مرغ واقعی رو نشون بدم! ” اونها سه تایی به سمت مزرعه رفتند تا مرغ شکار کنند.
وقتی سگ به هوش اومد خودش رو کنار بابی توی انبار دید.بابی از دیدن سگ خیلی خوشحال شد. سگ گفت:” من اومدم که نجاتت بدم! باید زودتر از اینجا بریم بیرون ..”

داستان کوتاه

بابی گفت:” اما در اینجا قفله! چطوری می تونیم بریم بیرون؟” سگ گفت: “تو خیلی راحت می تونی قفل در رو بشکونی” بابی با تعجب گفت :” چی ؟ من؟ یه مرغ کوچیک مثل من چطوری میتونه قفل در رو بشکونه؟! نه من نمیتونم این کارو بکنم !”

سگ پارس کرد و گفت:” بس کن بابی ! تو یک گاو هستی نه یه مرغ!!! ” سگ به پاهای بابی اشاره کرد و گفت:” ببین تو پاهات خز داره نه پر! روی پوستت هیچ پری وجود نداره! ” بابی گفت:” خب شاید پرهای من مثل خز هست! ” سگ گفت:” تو تا حالا یک تخم هم نگذاشتی! درسته؟” بابی یه کم فکر کرد. سگ درست می گفت اون تا حالا تخم نگذاشته بود!

بعد سگ به شاخ های بابی اشاره کرد و گفت:” اونها رو ببین! اونها شاخ های تو هستند.. تا حالا مرغ شاخ دار دیدی؟ تو یک گاو هستی و می تونی با اون شاخ ها در رو بشکونی!!”
بابی به فکر فرو رفت. حرفهای سگ درست بودند. بابی با صدای بلند گفت: تو درست می گی! شاید من یک گاو هستم! ” بعد با سرعت به طرف در دوید و با یک ضربه در رو شکوند!

قصه تصویری

سگ گفت:” موفق شدی.. تو یک گاو پرقدرت هستی! حالا باید زودتر به مزرعه بریم تا مرغ ها رو از دست گرگ نجات بدیم ” اونها با عجله به طرف مزرعه راه افتادند. وقتی به مزرعه رسیدند گرگ ها وارد لونه مرغ ها شده بودند . سگ شروع به پارس کرد و بابی شاخ هاش رو بالا گرفت تا به طرف گرگ ها حمله کنه!

گرگ ها با دیدن سگ و گاو شروع به فرار کردند.. از اون به بعد بابی دیگه فکر نمی کرد که یک مرغ بزرگه! اون می دونست که یک گاو کوچیکه و از اینکه گاو بود خیلی خوشحال بود!

داستان تصویری

مرغ ها هم از اون به بعد با بابی دوست بودند و از اینکه با یک گاو بزرگ و قوی دوست بودند خوشحال بودند. شبها وقتی که بابی کنار لونه سگ می خوابید مرغ و جوجه های زیادی به کنار اون می اومدند و کنارش می خوابیدند..

separator line

 

 منبع خبر