خبر سقوط بالگرد و شهادت رئیس‌جمهور چطور به مادر شهید رئیسی رسید؟؛ روایتی از زبان برادر کوچک آیت‌الله رئیسی که اشک از چشم‌ها جاری می‌کند!

خبر سقوط بالگرد و شهادت رئیس‌جمهور چطور به مادر شهید رئیسی رسید؟؛ روایتی از زبان برادر کوچک آیت‌الله رئیسی که اشک از چشم‌ها جاری می‌کند!

  ساعدنیوز: برادر شهید خدمت در حالی که با همان آرامش همیشگی صحبت می‌کند به قصه شهادت که می‌رسد بغض‌می کند و با صدایی لرزان از لحظه اعلام خبر حادثه بالگرد به «بی بی» می‌گوید.

به گزارش سرویس سیاسی پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، سال گذشته در آخرین روزهای اردیبهشت بود که ملتی نگران‌، چشم به صفحه تلویزیون دوخته بودند تا شاید آن اخبار ضد و نقیضی که در فضای مجازی در گوشی‌های خود می‌دیدند را باور نکنند و خبری امیدوارکننده از سلامتی رئیس‌جمهور خود ببینند و بشنوند. افسوس که این دلخوشی زودگذر بود و دست تقدیر بر آن قرار گرفته بود تا بهار به تلخ ترین روزهای سال یک ملت تبدیل شود.

محمد حسن رییس الساداتی، برادر شهید آیت الله سید ابراهیم رییسی، رییس جمهور فقید کشورمان در گفت وگو با خبرنگار فارس در مشهد به مرور خاطراتی از شهید خدمت می پردازد.

برادرم، حرف ها را در سینه خودش نگه می داشت

برادر رئیسی

او می‌گوید: ما 5 فرزند و من، آخرین پسر و فرزند خانواده هستم. من 18 سال با حاج آقای رییسی اختلاف سنی دارم. آن زمانی را که یادم می آید در کودکی هایم حاج آقای رییسی ازدواج کرده بود و در خانه خودش زندگی می کرد.

برادر کوچک شهید رییسی ابتدای صحبت مان به خلقیات خاص شهید خدمت اشاره می کند و می گوید: شهید رییسی همان طور که همه مان می دانیم جدیت خاصی داشت و هر کاری را بر عهده می گرفت دوست داشت به بهترین نحو آن را انجام دهد. او وقتی حرفی را می زد آن قدر پیگیری می کرد تا حتما انجام شود. او البته متواضع بود و دنبال هیچ حاشیه ای را نمی گرفت.

حاج آقا یک ویژگی خاص داشت و بسیار راز نگهدار بود. حرف های زیادی را به او می رساندند ولی او سریع بازگو نمی کرد. اگر کسی خبری می آورد جایی بازگو نمی کرد. او علاوه بر این که روحانی و بزرگ خانواده ما بود، مسئولیت های زیاد و مختلفی در کشور داشت. بنابراین هم در خانواده و هم در کشورمان و بین مسئولین، آگاهی زیادی از بسیاری مسائل و افراد داشت. اما حرف ها در سینه او می ماند و جایی بازگو نمی شد.

جلسه ای ماهانه برای دیدار اقوام و خانواده

در ادامه صحبت مان به روزهای جدایی از مشهد می رسیم: در سال های پس از تولیت آستان قدس در ریاست قوه قضائیه و مجریه به تهران رفت اما شرایط و سنگینی کار باعث نمی شد که از اقوام و بستگان و خانواده مخصوصا مادرمان بی خبر باشد.

حاج آقای رییسی جلسه ای ماهانه می گرفت و همه خانواده در آن حضور داشتند تا همدیگر را ببینند. همه خانواده می دانستیم که ماهی یک بار را در کنار حاج آقا هستیم. شهید رییسی فقط به این دیدارها قانع نبود. او روضه ای ماهانه برپا می کرد و هیچ موقع این روضه را ترک نمی کرد. اگر تهران بود این روضه در حسینیه ای در تهران برگزار می شد و اگر در مشهد بود حسینیه امام رضا علیه السلام در خیابان هاشمی نژاد برگزار می شد. حاج آقا انس عجیبی با اهل بیت داشت.

خیلی ها نمی دانستند که برادر سید ابراهیم رییسی هستم

برادر شهید خدمت ادامه می دهد: این که شهید رییسی دوست نداشت خیلی تاثیر شهرت قرار بگیرد در ما هم اثر گذاشته بود. مثلا من وقتی وارد اداره و محل کارم شدم به خاطر این که فامیل ما به رییس الساداتی معروف است خیالم راحت بود که خیلی ها متوجه برادری من و شهید رییسی نمی شوند.

تا این که یکی از آشنایان ما در محل کار من استخدام شد و بقیه فهمیدند که من برادر شهید رییسی هستم. بعد از شهادت حاج آقا هم خیلی ها تازه متوجه شدند خانه خانواده شهید رییسی در همین محل است و بعضی همسایه ها حتی تعجب کرده بودند از این که اینجا زندگی می کنیم.

وقتی خبر حادثه را به «بی بی» رساندیم

برادر شهید خدمت، اندک اندک به جای سخت صحبتش می رسد. جایی که می خواهم از روز شهادت رییس جمهور بگوید: حاج آقا دو سه روز از قبل از حادثه بالگرد، به مشهد آمده بود. من قبل از آن روضه ای بودم و وقتی به خانه آمدم، دیدم که برادر نشسته است. دیداری که با همیشه فرق داشت و قابل وصف نیست. دیداری که برای همیشه در ذهنم ماند.

ظهر روز حادثه هم از اداره به خانه آمدم. ناهار را خوردم و به اتاق رفتم تا استراحت کنم. مقداری گذشت که تلویزیون اولین خبرها را درباره این ماجرا اعلام کرد. اول اصلا باورم نمی شد که ممکن است اتفاقی برای رییس جمهور افتاده باشد.

من هم مثل همه مردم از رسانه ها پیگیر ماجرا بودم و از طریق نزدیکان به حاج آقا چندباری تماس گرفتم و جویای ماجرا شدم. لحن صحبت ها و نکاتی که می گفتند امیدوار کننده نبود. من هم مثل همه مردم آن ساعات را با استرس گذراندم. حتی عده از اهالی محل در خیمه الانتظار، تکیه عزاداری محل‌ رفت و آمد شهید رییسی جمع شدند و برای سلامتی اش روضه خواندند.

ساعت ها گذشت و هنوز مادران هیچ اطلاعی نداشت تا این که رسما شهادت آیت الله رییسی را اعلام کردند. منقلب شدم. نمی دانستم چطور باید به بی بی بگویم. از شوک حادثه و سرگردانی چگونگی اطلاع آن به مادر، خودم را مشغول کار دیگری کردم اما از ظهر به بعد، کم کم مهمانان به خانه می آمدند.

مادر شهید رئیسی

بعضی ها کمک کردند و جلوی در خانه، پرچم سیاه و بنری نصب کردیم. در حالی که هنوز صاحب خانه نمی دانست چه بلایی سر جگرگوشه اش آمده است. ما همه نگران وضعیت سلامتی بی بی بودیم.

اول می خواستیم مقداری بگذرد و آرام آرام به او بگوییم. اما بی بی چشم انتظار حاج آقا بود. چون حاج آقا معمولا تماس می گرفت و جویای احوال مادر می شد. او معمولا نمی گفت که قرار است به مشهد بیاید یا نه. چون نمی خواست بی بی را برای آمدنش هوایی کند و هر لحظه ممکن بود کاری پیش بیاید و یا به سفر برود یا در جلسه ای شرکت کند.

ساعتی گذشت. آمدن و رفتن مهمانان با لباس های مشکی، حال و هوای مهمانان، تجمع مردم جلوی خانه و همه این ها سبب شده بود که بی بی به چیزی شک کند. مخصوصا این که اگر حاج آقای رییسی نمی توانست به مشهد بیاید حتما تلفن میزد تا مادرم خاطرجمع باشد و استرس نداشته باشد. بی بی چشم انتظار بود ولی حاج آقا دیگر تماسی نگرفت.

خلاصه تصمیم بر این شد که آرام آرام به بی بی بگوییم. من که آنجا نماندم. عصر همان روز، یکی از فامیل به خانه بی بی آمده بود و همه چیز را تعریف کرد اما مادرم انگار خودش متوجه ماجرا شده بود. او می دانست دیگر پسرش را در این دنیا نمی بیند...

 

 منبع خبر

قیمت روز طلا، سکه و ارز

جدیدترین ها