سردبیر اسبق روزنامه رسالت، دبیر اسبق حزب جمهوری اسلامی و قائم مقام دبیرکل حزب موتلفه در بخش نخست گفت وگو با «پروژه تاریخ شفاهی روزنامه نگاری و رسانه ایران» از خانواده خود و نحوه آشناییاش با مطبوعات صحبت میکند. وی از ارادت خود به دکتر علی شریعتی و شهید مرتضی مطهری، مطالعه مخفیانه کتابهایی که در دسترس همگان نبود و مبارزه غیرمسلحانه با رژیم پهلوی سخن میگوید.
جدال با انقلابیون پیشین از جمله سازمان مجاهدین خلق، فعالیت دوباره حزب موتلفه و تشکیل حزب جمهوری اسلامی از دیگر اشارات مصاحبه شونده است. بخش نخست این گفت وگو در پی میآید.
خانوادهای پرعائله
۸ بهمن ۱۳۳۵ در خانوادهای متوسط در قزوین پا به دنیا گذاشتم. پدرم کارگر شرکت نفت و مادرم خانهدار بود. ۷ برادر و ۲ خواهر داشتم. با درآمد کارگری پدرم زندگی متوسطی داشتیم. پدرم تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بود و مادرم هم سواد خواندن و نوشتن داشت با این وجود هر دو فقط قرآن، مفاتیح و نهج البلاغه میخواندند. از نظر مسلمانی، خیلی مومن نبودیم. نماز عادی میخواندیم مثل آدمهای معمولی. اهل مسجد و روضه و محرم و صفر هم بودیم ولی خودمان روضه نمیگرفتیم. مرجع تقلید پدرم آیتالله بروجردی و مرجع من امام خمینی بود.
دکهخوان بودیم
قبل از انقلاب ما روزنامهخوان به آن معنا نبودیم بلکه دکهخوان بودیم. یعنی جلوی دکههای روزنامهفروشی میرفتیم و تیتر روزنامهها و مجلات را میخواندیم. البته وقتی پیش رفقا میرفتیم از روزنامههایی که آنها خریده بودند استفاده میکردیم ولی خود من قبل از انقلاب، هیچ وقت روزنامه نخریدم. والدین من هم اهل روزنامه خواندن نبودند. اما دو برادرم اهل روزنامهخواندن و تعقیب کننده اخبار و اطلاعات و همین طور کتاب خواندن بودند.
این دو برادرم عمدتاً روزنامههای کیهان و اطلاعات را میخریدند و میخواندند. من هم همان روزنامههایی را که برادرانم به منزل میآوردند مطالعه میکردم. البته این مربوط به بعد از انقلاب بود. سعید یکی از برادرانم که در صدا و سیما بود به اقتضای شغلش روزنامه میخواند. برادر دیگرم غلامرضا انبارلویی که مستشار دیوان محاسبات بود هم روزنامه میخواند. او حتی در یک دوره طولانی برای روزنامه، نقدهای اقتصادی درباره بودجه و این قبیل مسائل اقتصادی مینوشت. دو نفر از ۷ برادرانم سالها بعد در جنگ تحمیلی ایران و عراق به شهادت رسیدند. آنها آن ایام در جبهه بودند اصلاً فرصت روزنامهخوانی نداشتند.
قبل از انقلاب در خانه تلویزیون داشتیم. من عمدتاً اخبار را میدیدم و سایر برنامههای تلویزیون را برنامههای فاسدی میدانستم. البته پدرم تلویزیون را دو سه سال مانده به انقلاب خرید. سینما هم میرفتم و عمدتاً به فیلمهای تاریخی علاقه داشتم.
شیفته شریعتی و مطهری
از همان دوران دبیرستان زیاد کتاب میخواندم. بهخصوص کتب تاریخی و کتابهای مربوط به حرکتهای اجتماعی و انقلابی را دنبال میکردم. کتابهای دکتر علی شریعتی را که قبل از انقلاب به صورت زیراکسی منتشر میشد، مطالعه میکردم. شاید کمتر کتاب یا سخنرانی از او باشد که نخوانده یا گوش نکرده باشم. آن موقع کتابها و سخنرانیهای ایشان زیراکس میشد و به شهر ما هم میآمد.

گفتمان شریعتی یا به عبارتی گفتمان حسینیه ارشاد تقریباً از اواخر دهه ۴۰ تا پیروزی انقلاب، گفتمان مسلط در کشور بود. کتابهای استاد مطهری را هم میخواندم. به شعر هم علاقه مند بودم و به ویژه اشعار حافظ را میخواندم.
گردش کتاب
اهل مسجد و هیأت بودم. دوستانم در مسجد هم اهل خواندن این کتابها بودند. کتب شریعتی و مطهری را بین هم توزیع میکردیم. یعنی یک نفر آن را میخواند و در اختیار دیگری قرار میداد. جلسات مقالهخوانی هم داشتیم. این جلسات در مساجدی که در آنها فعالیت داشتیم برگزار میشد. در مقالات خود مسائل اجتماعی را مطرح میکردیم. یکی دو بار ساواک این جلسات را تعطیل و اعضای جلسات را دستگیر کرد که البته من جزو دستگیرشدگان نبودم.
محفل محرمانه
به ندرت کتاب میخریدم. فقط کتابهای تاریخی و برخی کتب دیگر را که فکر میکردم به آن نیازمندم میخریدم. کتابها در یک رابطه مخفی دستمان میرسید. کتابی را میآوردند و ۲۴ ساعت فرصت میدادند که آن را بخوانیم. بعد از آن هم آن را پس میگرفتند. ما هم در این فرصت آن را میخواندیم و تحویل میدادیم. پولی هم بابت آن نمیدادیم. معمولاً کتابهایی که به این طریق دست ما میرسید در کتابفروشیها فروخته نمیشد. در واقع کتابها از طریق یک محفل رفقا در اختیار ما قرار داده میشد. این محفل از سال های ۱۳۵۲ و ۵۳ به این سو تا پیروزی انقلاب تشکیل شده بود.
اوایل سال ۵۶ بود که رفقای ما در این محفل دستگیر شدند و از طریق آنها به من رسیدند. من دیپلم گرفته و تازه از سربازی برگشته بودم. در کارخانهای در شهر صنعتی البرز قزوین کار میکردم. محل کارم کارخانه شمعسازی شرکت بوش آلمان بود و در آن کار دفتری میکردم. سوابق من در ساواک به عنوان یک فرد فراری و تحت تعقیب موجود است. تا پیروزی انقلاب فراری بودم.
مهر قرمز حزبالله
در همان ایام فرار، به اتفاق دوستان در قزوین گروهی را به نام «حزبالله» تشکیل دادیم. این گروه تمام بیانیهها و اعلامیههای امام از جمله اولین مصاحبه ایشان که با روزنامه لوموند فرانسه انجام شد را تکثیر و در قزوین، تهران، شیراز، قم، رشت و شماری از شهرها پخش میکرد.
حزبالله جمعی از جوانان قزوین بودند که عناصر موثرش آقایان هادی ملکینژاد، ابوالفضل معصومیفر، ابوالفضل خوئینیها و ... بودند. دستگاه تکثیر و وسایل چاپ در منزل آقای ملکینژاد بود و پدر و مادر ایشان در رابطه با فعالیتهای گروه توجیه بودند. خانواده ملکینژاد نشریه حزبالله و اعلامیهها را دستهبندی و منگنه هم میکردند.
دو ماه مانده به پیروزی انقلاب فکر کردیم این محل لو رفته است، بنابراین جای دیگری را اجاره کردیم و وسایل چاپ و تکثیر را به آنجا بردیم. گروه حزبالله محدود بود و خیلی گسترده نبود. یک مهری هم به نام حزبالله تهیه کرده بودیم که پای اعلامیهها با رنگ قرمز میزدیم. ساواک خیلی دنبال این بود بفهمد این گروه حزبالله چه کسانی هستند. چون ما این نشریه را در تهران و چند شهر دیگر پخش میکردیم آنها فکر نمیکردند مرکزیتش در قزوین باشد. اگر ما این نشریه را فقط در قزوین منتشر میکردیم ساواک متوجه میشد. تا سقوط شاه هم این گروه لو نرفت.
شورای مرکزی ما پنج یا شش نفره بود. یک حوزه تشکیلاتی داشتیم که در تظاهرات شرکت میکردیم و یک گروه سیاسی-نظامی. تقریباً ۶ ماه مانده به پیروزی انقلاب دو سه بار هم برای تهیه سلاح اقدام کردیم که موفق هم بودیم.
پرهیز از درگیری مسلحانه
ما سلاح داشتیم اما درگیری مسلحانهای نداشتیم؛ چرا که مجوز مبارزه مسلحانه از طرف امام نداشتیم. سلاحها را ذخیره کرده بودیم چون از امام پرسیده بودند آیا شما فرمان جهاد صادر میکنید و ایشان فرموده بودند خیر، اما به جوانان میگویم آماده باشید. ما از این گفته امام این طور استنباط کرده بودیم که ایشان میخواهند ما جوان ها آماده جهاد باشیم و آمادگی جهاد هم اسلحه میخواهد. البته اسلحهمان خیلی محدود بود. کادر مرکزی از جمله من نفری یک کلت داشتیم نه این که زرادخانه اتمی! داشته باشیم. در آن حد که اگر امام فردا گفت بروید جهاد کنید چیزی داشته باشیم.
چرا حزبالله؟
وجه تسمیه گروه ما این بود که نشان دهیم با سازمان مجاهدین خلق یا همان منافقین نیستیم و مواضع ما تابع مرجعیت و روحانیت و امام خمینی است نه مسعود رجوی و تیمش. ما در مقالاتمان در نشریه حزبالله از آقای مطهری کد میدادیم تا خواننده بفهمد که مبانی فکری ما از روحانیت و امام است.
ما هیچ اصراری برای ارتباط با سازمان مجاهدین خلق آن موقع نداشتیم. دلیلش هم این بود که یکی از کادرهای فوقالعاده بالای آنها یعنی آقای عزتشاهی وقتی از زندان بیرون آمد به قزوین آمد و ماجرای این گروه را برای ما توضیح داد که اینها که هستند و با مشی امام مخالفند. ماهیت این گروه برای ما شناخته شده بود.
بعد از انقلاب دیدیم نه تنها ما، بلکه در بسیاری از شهرها بخش اعظم همین جوانهای مبارز که گروههای کوچک سیاسی- نظامی علیه شاه تشکیل داده بودند، عضو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی شدند نه عضو منافقین. یعنی یک حزب سراسری تشکیل دادند. برخی دیگر هم به عضویت حزب جمهوری اسلامی درآمدند.
پخش نشریه با خاور
من با یکی از دوستانم به نام ابوالفضل خوئینیها که در جنگ با عراق شهید شد یک ماشین خاور خریدیم. به بهانه این که باربر هستیم به کارخانه ارج می رفتیم و بخاری و آبگرمکن بار میزدیم. در کنار آن به طور مخفیانه نشریه حزبالله را هم همراه این اجناس میبردیم. به هر شهری که میرفتیم رفقایی داشتیم که این نشریه را به آنها میدادیم و آنها زحمت توزیعش را میکشیدند. پول خاور را هم یک مقداری ایشان گذاشت و یک مقداری من. آنچه من وسط گذاشتم بخشی از جهیزیه خواهرم بود که میخواست ازدواج کند. این خاور پوشش خیلی خوبی روی فعالیتهای مخفی ما بود. کسی شک نمیکرد که این جوانهایی که روی خاور کار میکنند و بخاری و آبگرمکن جابهجا میکنند دارند کار انقلابی میکنند.
شمارگان نشریه حزبالله بین دوهزار تا پانزده هزار نسخه در نوسان بود. تعداد آن بستگی به توانایی مالی ما داشت و این که چقدر بتوانیم کاغذ تهیه کنیم. خوشبختانه خیلیها کمک میکردند. روحانی برجسته قزوین آیتالله باریکبین هم که بعدها نماینده ولی فقیه و امام جمعه این شهر شد با ما ارتباط داشت و کمک مالی و فکری میکرد.
بخشی از مطالب حزبالله مربوط به گفتارهای شریعتی و مطهری و محمدرضا حکیمی بود. یک سری از آنها هم اطلاعیهها و بیانیههای امام و اخبار روزانه نهضت اسلامی بود که در روزنامهها هم منتشر میشد؛ مثل این که در راهپیمایی تبریز چند نفر کشته شدهاند یا بیبیسی راجع به فلان تظاهرات چه گفته است. البته در حزبالله ما سرمقاله به این معنا نداشتیم.
شلیک به بالگرد
به مرور فهمیدیم فقط ما در قزوین علیه شاه مبارزه نمیکنیم بلکه خیلیهای دیگر هستند که مشغول مبارزه مسلحانه با رژیم هستند. مثلاً یک روز که ارتش به شهر حمله کرد بیشتر مردم بالای پشت بامها رفتند. بالگردهای ارتش هم آمده بودند. ما کلتهایمان را در آوردیم و با این که میدانستیم اثری بر بالگردها ندارد به سمت آنها تیراندازی کردیم اما دیدیم از جاهای دیگر هم دارند همین کار را میکنند. یعنی گفتمان امام همه جوانان را در بر گرفته بود.
اقامت در ایام فرار
شبهایی که تحت تعقیب ساواک بودم را در دو مدرسه از مدرسههای حوزه علمیه قزوین به سر میبردم. در هر دوی آنها حجره داشتم. چون آیتالله باریکبین که متصدی حوزههای علمیه قزوین بود در جریان کارم بودند و مسئولین این دو حوزه نیز توجیه بودند. عمدتاً در این دو حجره شب را به صبح میرساندم ولی گاهی که کار چاپ اعلامیه بود شب را در منزل آقای مهدی و هادی ملکینژاد به سر میبردم.
در بقیه اوقات هم که مشغول توزیع آبگرمکن و بخاری و اعلامیه بودیم در خاور میخوابیدم. امورات من این طور میگذشت ولی به هیچ عنوان نمیتوانستم به خانه بروم چون خانه ما درست جایی قرار داشت که روبهرویش یک کلانتری بود و چند تانک و عدهای سرباز هم آنجا مستقر بودند. آن موقع حکومت نظامی هم بود. به همین خاطر وقتی در قزوین بودم به هیچ عنوان نمیتوانستم به منزل بروم.
همانطور که گفتم دو سه ماه مانده به پیروزی انقلاب از امام پرسیدند آیا شما فرمان جهاد میدهید؛ ایشان هم فرمودند نه من میگویم جوانها آماده باشند. از این جمله ایشان تلقی کردیم که باید دنبال تهیه سلاح باشیم. دو بار دنبال تهیه سلاح رفتیم که بار دوم نزدیک بود بازداشت شوم.
از گروه حزب الله، ابوالفضل خوئینیها همان طور که گفتم بعدها در یک عملیات در جبهه جنگ تحمیلی شهید شد. معصومیفر هم در درگیریهای سنندج در ابتدای انقلاب به شدت مجروح شد. او سپس درسش را ادامه داد و به صدا و سیما رفت. هادی ملکینژاد کارمند وزارت نفت شد و الان هم همان جا است. من و برخی دیگر هم عضو حزب جمهوری اسلامی شدیم.
اسلحههای پرماجرا
آخرین باری که من برای تهیه سلاح به ارومیه رفتم مقدار زیادی کلت و دینامیت تهیه کردم. در راه سقز پلیس جلوی اتوبوس را گرفت و گفت همه بیایند پایین و ساک خود را نیز همراه بیاورند. من دو ساک داشتم داخل یکی لباسهایم بود و در دیگری تعدادی کلت و دینامیت. ساک لباسم را با خودم بردم و ساک کلت را داخل ماشین گذاشتم. مأموران ساکها را که گشتند چیزی پیدا نکردند اما در ساک داخل ماشین اسلحه و دینامیت یافتند. گفتند این ساک مال چه کسی است؛ اما هیچ کس آن را گردن نگرفت.
گفتند بروید و سوار شوید. ما را به پاسگاه سقز بردند. راننده گفت الان کارشناس مربوطه میآید و در چشم هر کس نگاه کند میفهمد اسلحه مال او است یا خیر. کارشناس هم آمد بالا و در چشم تک تک مسافران نگاه کرد و چهار نفر که ته اتوبوس بودند را بازداشت کرد.
اتوبوس راه افتاد و من در قزوین پیاده نشدم و آمدم تهران. در تهران آمدم ساکم را بردارم دیدم راننده و کمک راننده دارند به سمتم میدوند، من هم فرار کردم. اتوبوس ایران پیما و گاراژش در خیابان فردوسی بود. آن روز ۱۳ بهمن ۱۳۵۷ بود یعنی یک روز پس از ورود امام به تهران. از پلههای آپارتمانی بالا رفتم و راننده و شاگردش هم دنبالم آمدند و مرا گرفتند و کتک مفصلی زدند. گفتند تو را به شکنجهگاه کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک میبریم.
یک مرتبه دیدم یک خودروی بی ام و، آمد که چند آدم هیکلی داخل آن نشسته بودند و همه بازوبند ستاد استقبال از امام را زده بودند. گفتند چه خبر است؟
کمربند یکی از این ها را طرف خودم کشیدم و گفتم من چریکم و اینها میخواهند مرا تحویل ساواک دهند.
یکی شان گفت: کی میخواهد تو را تحویل ساواک دهد؟
راننده گفت: ما.
گفت: تو غلط میکنی مگر نمیدانی حکومت اسلامی تشکیل شده است؟ مگر نمیدانی امام آمده و ساواک رفته؟
راننده گفت: بابا جان! این کلی اسلحه آورده. فکر کردم این اسلحهها مال چند تا از همسایههای ما است که چریک فدایی خلقند و تازه از زندان درآمدهاند. آنها را به اشتباه به مأموران معرفی کردم. حالا میخواهم این را بروم تحویل دهم و آنها را آزاد کنم وگرنه آنها را میکشند. مرد قوی هیکل گفت: میکشند یعنی چه؟ اصلاً حکومتی در ایران نیست که کسی را بکشد. راننده گفت: پس چه کار کنیم؟ مرد قویهیکل گفت: اگر میخواهید دعوایتان را حل و فصل کنید به مقر حکومت اسلامی در مدرسه علوی بروید.
آمدیم آنجا دیدیم آنقدر آدم میآید و میرود که کسی نمیداند مبارزه مسلحانه چیست و اسلحه کدام است. بالاخره یکی آمد و گفت: این مساله را باید ببرید دفتر آقای طالقانی تا آنجا حل شود. ما را سوار یک ماشین کردند و بردند دفتر آقای طالقانی. آنجا قضیه را برای پسر آقای طالقانی که جزو چریکهای فدایی خلق بود تعریف کردند. پسر آقای طالقانی زیر گوشم گفت: تو از بچههای جنگل هستی؟ گفتم بچههای جنگل دیگر که هستند؟ حالا من میدانستم منظورش بچههای جنگل سیاهکل است ولی خود را به کوچه علی چپ زده بودم. گفتم: من از گروه حزبالله هستم. پرسید: گروه حزبالله کدام است؟ گفتم: همان گروهی که رهبرش روحالله است.
دیدم آقای طالقانی و جمع زیادی آمدند. آقای طالقانی آمد و مفصل برای آنها صحبت کرد. راننده هم مچ ما را سفت گرفته بود تا فرار نکنیم. آخر سر هم پسر آقای طالقانی گفت: این کارها به ما مربوط نیست، بروید مدرسه علوی.
ما را دوباره به آنجا بردند. هوا دیگر تاریک شده بود. نماز مغرب را خواندیم. یک نفر آمد و گفت: الان دیگر شب است، همین جا بخوابید. صبح زود مسئولین میآیند این مساله را حل میکنند. من خودم را خواب زدم. دیدم راننده هم در ۲۰ متری من چشمانش باز است که ببیند اگر من تکان بخورم بلند شود. تا صبح نخوابیدم. یک خرده تکان میخوردم میدیدم راننده تکان میخورد و حواسش به من است.
صبح که اذان میدادند گفتم بلند میشوم اگر پرسید کجا میروی میگویم میخواهم بروم وضو بگیرم و نماز بخوانم، اگر هم بلند نشد که نماز نخوانده فرار میکنم. همین کار را هم کردم. دیدم بنده خدا آنقدر خسته است که خروپفش بلند شده است لذا نماز نخوانده گریختم.
بعد هم یک نامه نوشتم و به آقای باریکبین دادم که او از طریق ارتباطهایی که داشت بگوید اسلحه مال آن بندگان خدا نبوده است. یک نامه هم به کانون وکلا که آقایان حسن نزیه و زوارهای تشکیل داده بودند نوشتم که آقا صاحب اسلحهها من هستم و فرار کردهام و آنها را بیگناه گرفتهاند.
بعد از پیروزی انقلاب که امام دستور دادند هر کس اسلحه دارد بیاید تحویل دهد، حدود ۱۴ قبضه اسلحه کمری که در گروه حزب الله داشتیم را بردیم تحویل کمیته دادیم و رسید گرفتیم.
مقابله با شعارنویسی مجاهدین
انقلاب که پیروز شد به عنوان یک تشکیلات سیاسی _ نظامی گفتیم باید چه کار کنیم. دیدیم بسیاری از تشکیلات خودجوش قبل از انقلاب، پس از پیروزی انقلاب در حزب جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی حل شدهاند؛ ما نیز حزب جمهوری اسلامی را انتخاب کردیم.
وقتی حزب جمهوری اسلامی اعلام موجودیت کرد ما هم در قزوین فرم اعلام موجودیت را پر کردیم. سوابقمان را خواندند و من را تا دبیری حزب در قزوین ارتقا دادند. من حتی شبها در دفتر حزب میخوابیدم. شبها منافقین میآمدند روی در و دیوار شعار «مرگ بر بهشتی» مینوشتند و ما میرفتیم بهشتیاش را با رنگ پاک میکردیم و به جای آن مینوشتیم رجوی یا منافق. خاطرم هست یک شب با یکی از رفقایم همین کار را میکردیم و داشتیم به جای بهشتی مینوشتیم منافق. یک نفر آمد و گفت چرا مینویسی مرگ بر منافق؟ گفتم پس بنویسم مرگ بر مومن!؟
روزها که در حزب جمهوری اسلامی بودیم کلاس آموزشی و برنامههای حزبی داشتیم و شبها کارمان فقط شده بود اصلاح شعارنویسیهای منافقین. چون آن موقع هیچ نهاد تبلیغاتی هم نبود شعارنویسی علیه بهشتی و امام و نظام زیاد بود. همهاش هم کار منافقین و چریکهای فدایی خلق و گروههای ضدانقلاب بود.

اصلاً چالش اصلی ما در قزوین با همین منافقین و چریکهای فدایی خلق بود. میرفتیم و با اینها مباحثه میکردیم. خاطرم است اوایل انقلاب با یکی از رفقا که آدم خوبی هم بود بحث میکردم. به او گفتم حواست باشد جزو منافقین نباشی. پتو را کنار زد، زیر پتو پر از «ژ۳» بود. به من گفت من سلاح را زمین نمیگذارم. گفتم الان که دیگر جنگی نیست با چه کسی میخواهی بجنگی؟ پاسخ داد میخواهم بروم لبنان با اسرائیل بجنگم. مدتی بعد فهمیدم این رفیق ما میخواهد با جمهوری اسلامی بجنگد. مدتی فراری بود. بعد او را دستگیر کردند و البته در نهایت آزاد شد.
ما میرفتیم با اینها صحبت میکردیم و میگفتیم برخورد با امام و انقلاب و نظام درست نیست. بیشتر با اینها بحثهای تئوریک میکردیم. من به کتابهای منافقین مسلط بودم و سمومات مارکسیسم را از این کتابها درآورده بودم. این روند ادامه داشت تا سال ۱۳۶۰ که اینها اعلام قیام مسلحانه علیه حکومت کردند. این بار وضع فرق کرد و بسیاری از کادرهای آنها در قزوین اعدام شدند. تعداد زیادی از کادرهای آنها نیز به تهران آمدند و در گروههای ترور شرکت کردند. در قزوین نیز البته ترور زیاد انجام دادند و مثلا آقای چگینی که یکی از معلمان بسیار فعال بود را ترور کردند.
از سال ۵۷ تا ۶۰ دبیر حزب جمهوری اسلامی در قزوین بودم و از اواخر ۶۰ تا ۶۴ دبیر این حزب در آذربایجان شرقی. در قزوین شغل من دبیری حزب جمهوری اسلامی بود با یک هزار و دویست تومان حقوق ماهیانه.
وقتی با دختر آیتالله باریک بین ازدواج کردم خانه نداشتم. یکی از بازاریهای شهر به نام حاج رضا شاللی زیرزمینی داشت که به ما گفت هر چقدر میخواهید اینجا بنشینید و اجارهای هم لازم نیست بدهید.
ما جشن عروسی هم نگرفتیم چون پولی نداشتیم. عقدمان را هم امام خواند. مسئول کمیته شهر که آقای قدرتالله علیخانی بود و با او خیلی رفیق بودم و بعد از انقلاب و قبل از تأهل، شبها به خانه او میرفتم یا در کمیته میماندم با دفتر امام هماهنگ کرد و امام عقد ما را خواند.
ایام دبیری در تبریز
مدتی بعد دبیر حزب جمهوری اسلامی در تبریز مسئولیت دیگری را قبول کرد. از این رو از دفتر مرکزی حزب به من ابلاغ کردند که مسئولیت دبیری این حزب در تبریز را قبول کنم. وقتی به تبریز رفتم و دبیر حزب جمهوری اسلامی آنجا شدم دفتر بزرگی به ما دادند. منزلم هم آنجا بود و حقوقم ماهی شش هزار تومان شد.
در تبریز ما هفتهای یکبار به تهران میآمدیم و اخبار و تحلیلهای حزب را میگرفتیم. از تهران که برمیگشتیم یک ملاقات با امام جمعه تبریز که آقای ملکوتی بود و استاندار آذریابجان شرقی داشتیم و آنها را در جریان مسائل تهران قرار میدادیم که بفهمند حزب چه تحلیلی از مسائل کشور دارد. آقای ملکوتی مرا خیلی تحویل میگرفت چون میدانست داماد آقای باریکبین هستم.
به تهران هم که میآمدیم دبیران حزب در سراسر کشور میآمدند و گزارشهای استانهای خود را میدادند. در نهایت هم تحلیلی از جریان بنیصدر و منافقین و لیبرالها و این قضایا میدادند و دست آخر با یک کولهبار خوراک فکری به استانهای خود برمیگشتند.
آن زمان تمایلات تجزیهطلبانه که بعداً به صورت پانتُرکیسم در آمد نبود و گروههای مسلط اپوزیسیون این استان منافقین، فرقان، چریکهای فدایی خلق و حزب توده بودند.
مرگ بر کمونیست!
شهید بهشتی بعد از امام نماد رهبری نظام بود. یعنی سپری بود که همه تیرهایی که به سمت امام میآمد به ایشان میخورد. او با تشکیل حزب جمهوری اسلامی که یک هفته بعد از پیروزی انقلاب کار خود را آغاز کرد، بسیاری از نیروهای مومن را که احساس میکردند باید کار سیاسی کنند را جذب این حزب کرد. قبل از این، منافقین و چریکهای فدایی خلق که در زندان و جاهای دیگر تشکیلات داشتند متشکلترین گروهها بودند.
نماد حزب جمهوری اسلامی آقای بهشتی بود. از این رو شعار مرگ بر بهشتی یا مرگ بر حزب جمهوری اسلامی جزو شعارهای اصلی این گروهها بود. همین طور شعار مرگ بر چماقدار که منظورشان اعضای حزب جمهوری اسلامی بودند.

خاطرم است منافقین و چریکهای فدایی خلق هر روز جلوی دانشگاه یا میادین شهرها کتابهای خودشان را به فروش میرساندند یا بیانیهها و اعلامیههایشان را میآوردند و کپه کپه مینشستند و بحث میکردند و آخر سر هم کارشان به درگیری ختم میشد. البته کمیته و پلیس با آنها برخوردی نمیکردند بلکه مردم میرفتند به آنها میگفتند اینها چه مطالبی است که شما نوشتهاید؟ ناگهان میدیدیم مردم شعار میدهند: «مرگ بر کمونیست/ اون که میگه خدا نیست» و میزدند به تیپ هم. یا به مجاهدین میگفتند «مرگ بر رجوی» و آنها هم میگفتند «مرگ بر بهشتی». هر روز درگیری و بزن بزن بود.
این تجمعات و درگیریها در شهرستانها روبهروی دانشگاهها و مدارس و در تهران در چهارراهها و میادین شهر بهویژه جلوی دانشگاهها با مرکزیت میدان انقلاب و دانشگاه تهران بود. گاهی بچههایی که از قزوین به تهران میآمدند هم در این درگیریها حضور داشتند. تلویزیون هم گاهی این صحنهها را نشان میداد. این فضای سیاسی و گفتمانی روزهای اول انقلاب بود.
ورود به موتلفه
بعد از انحلال حزب جمهوری اسلامی در سال ۱۳۶۴، عضو حزب موتلفه اسلامی شدم. چون بعد از انحلال حزب جمهوری اسلامی، رفقای ما در حزب موتلفه اسلامی از امام اجازه گرفتند که فعالیت موتلفه را مجدداً شروع کنند.
من که پیش از انقلاب از طریق آیتالله ربانی شیرازی با آقای حبیبالله عسگراولادی ارتباط داشتم پس از انحلال حزب جمهوری اسلامی به موتلفه اسلامی پیوستم. در سالهای پس از پیروزی انقلاب هم نه فرصت کردم و نه اشتیاقی داشتم تا به تحصیلاتم ادامه دهم. چون بیشتر تمرکزم در کار تشکیلات حزبی بود نمیتوانستم درسم را ادامه دهم.
اتفاقاً آن موقع مسئول دانشگاه آزاد اسلامی تبریز آمد و گفت بیا و چند واحد درسی بگیر و درست را ادامه بده اما حوصله درس خواندن نداشتم. به علاوه رفقای من که قبل از انقلاب به دانشگاه رفته بودند یا چریک فدایی خلق شده بودند یا منافق. اصلاً فضای دانشگاه یک فضای غیرحزباللهی بود. آن موقع برداشتم این بود که رشتههایی مثل جامعهشناسی، تاریخ، حقوق و ... همهاش آلوده به سکولاریسم است. یعنی طرف مسلمان میرود دانشگاه و کافر بیرون میآید. از طرفی انقلاب فرهنگی شده بود و دانشگاهها را هم تعطیل کرده بودند. با این که شغلی غیر از دبیری حزب نداشتم ولی کل وقتم را حزب پر کرده بود. دیگر وقتی را نمیتوانستم به درس خواندن اختصاص دهم.
نیاز به حزبی فراگیر
همان طور که گفتم حزب جمهوری اسلامی یک هفته پس از پیروزی انقلاب اسلامی تاسیس شد. البته بحث تشکیل آن قبل از ۲۲ بهمن ۵۷ مطرح شده بود. صحبت این بود که انقلاب برای اداره کشور و برای مقابله با گروههای معارض، حتماً نیاز به یک حزب دارد. پرچمدار این تفکر آیت الله بهشتی بود که به کمک چهرههایی از جامعه روحانیت مبارز و اشخاصی که جنبه ملی داشتند حزب جمهوری اسلامی را تأسیس کردند.
هنگامی که آیتالله بهشتی با تنی چند از فقهای بنام از جمله آیات باهنر و موسوی اردبیلی حزب جمهوری اسلامی را بنیان نهادند دیگر احزاب و گروههای اسلامی که فعالیت سیاسی می کردند آمدند و به آن حزب پیوستند. موتلفه هم به این حزب ملحق شد. حدود ۱۰ نفر از اعضای شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی، عضو حزب موتلفه بودند. وقتی هم حزب جمهوری اسلامی به دلایل متعدد منحل شد موتلفهایهایِ ادغام شده در حزب جمهوری اسلامی نزد امام رفتند و به ایشان گفتند: ما از سال ۱۳۴۲ سرباز شما بودیم. شما این حزب را تأسیس کردید. آیا اجازه میدهید فعالیتمان را بار دیگر ادامه دهیم. امام فرمودند بله شما اجازه دارید.
ادامه دارد...