قصه آموزنده سگ کوچولو و استخوان گمشده

داستان کودکانه سگ کوچولو و عکسش تصویری
یک روز آفتابی خیلی زیبا و دلپذیر، سگ کوچولو با خوشحالی در روستا می چرخید که چشمش به یک قصابی بزرگ افتاد. سگ کوچولو به استخون های خوشمزه ی داخل مغازه فکر کرد و آب از لب و لوچه اش راه افتاد.
در همین لحظه، قصاب مهربون از مغازه بیرون آمد و یک استخون چاق و چله برای سگ کوچولو پرتاب کرد. سگ کوچولو اصلا باورش نمی شد که همچین شانسی آورده. سریع استخون رو براداشت و با خوشحالی به سمت خونه دوید و دم کوچیکش رو برای تشکر از قصاب تکون داد.
در راه برگشت به خونه، سگ کوچولو از روی یک چشمه ی بزرگ پرید و ناگهان عکس خودش که توی آب افتاده بود رو دید!! سگ های کوچولو اصلا معنی آینه و تصویر توی آب رو نمیدونن. به خاطر همین سگ کوچولو فکر کرد که اون یه سگ دیگست که یه استخون دستشه!!!
سگ کوچولو با خودش گفت: من حتما باید اون استخون رو به دست بیارم! پس سگ کوچولو استخون خودشو به کناری پرت کرد توی چشمه ی آب پرید!!
چشمه ی آب خیلی خیلی عمیق بود و سگ قصه ی ما اصلا شناگر ماهری نبود. اون دست و پا میزدن تا بلکه بتونه به زمین خشک برسه!! بالاخره سگ کوچولو به سختی خودشو از آب بیرون کشید.
سگ کوچولو به خاطر از دست دادن استخونش کلی حسرت خورد و متاسف بود!! اون با ناراحتی و افسوس به خونه برگشت و در راه به این فکر کرد که چقدر حریص و طمع کار بودن کار مسخره ایست.