داستان کودکانه: خونه لاک پشت کجاست؟

قصه خونه ی لاک پشت کجاست ؟ برای کودکانه
توی چمنزار حیوانات مختلفی کنار هم زندگی میکردند. یک روز لاکی که یک لاک پشت کوچولو بود مشغول گشت و گذار توی چمنزار بود. اون همین طور که آروم آروم راه می رفت به اطراف نگاه می کرد. لاکی با خودش فکر کرد:” همه حیوانات یک خونه دارند ، خونه سنجاب توی تنه درخته .. خونه پرنده روی شاخه هاست.. خونه موش خاکی زیر زمینه.. پس خونه من کجاست؟ راستی چرا من هیچ خونه ای ندارم؟!”
حلزون که روی برگی نشسته بود با دیدن لاکی گفت:” سلام لاکی، دنبال چیزی می گردی؟” لاکی گفت:” آره دنبال خونه ام می گردم، تو نمی دونی خونه من کجاست؟” حلزون گفت:” نه من نمی دونم ولی اگر بخوای کمکت می کنم که خونت رو پیدا کنی”
بعد خودش رو به پشت لاکی رسوند و روی لاکش نشست.. لاکی و حلزون به همه جا سر زدند و گشتند و گشتند..ولی هیچ اثری از خونه لاکی پیدا نکردند!
گنجشک که روی درخت نشسته بود با دیدن لاکی و حلزون گفت:” دنبال چیزی می گردین؟” حلزون گفت:” بله ما داریم دنبال خونه لاک پشت می گردیم.. تو خونه لاک پشت رو ندیدی؟” گنجشک گفت:” نه من ندیدم.. ولی اگر بخواهید منم کمکتون می کنم تا خونه لاک پشت رو پیدا کنیم..”
گنجشک بالهاش رو به هم زد و شروع به پرواز کرد. لاکی گفت:” تو خیلی سریع پرواز می کنی ما بهت نمی رسیم..” گنجشک گفت:” باشه پس منم با شما میام”
بعد پرید و روی لاک لاکی کنار حلزون نشست.. اونها سه تایی گشتند و گشتند و به همه جا سرک کشیدند ولی هیچ اثری از خونه لاک پشت نبود!
کمی جلوتر کفشدوزک که روی گل قاصدک نشسته بود با دیدن اونها گفت:” ببینم دارین دنبال چیزی می گردین؟” گنجشک گفت:” بله داریم دنبال خونه لاک پشت می گردیم.. تو تا حالا خونه لاک پشت رو ندیدی؟”
کفشدوزک یه کم فکر کرد و گفت:” نه ندیدم.. ولی بهتون کمک می کنم که پیداش کنید..” بعد هم با یک پرش خودش رو به پشت لاکی رسوند و کنار گنجشک و حلزون نشست و لاکی شروع به راه رفتن کرد. اونها گشتند و گشتند ولی باز هم خونه لاک پشت رو پیدا نکردند.
باد ملایمی شروع به وزیدن کرده بود. همون موقع سر و کله موش پیدا شد و گفت:” ببینم شماها دنبال چی می گردید؟” کفشدوزک گفت:” دنبال خونه لاک پشت، تو اونو ندیدی؟”
موش یه کم فکر کرد و گفت:” نه ندیدم.. ولی کمکتون می کنم شاید بتونیم پیداش کنیم” بعد هم به سرعت پرید پشت لاکی و کنار گنجشک و کفشدوزک و حلزون نشست و همگی با هم راه افتادند.. اونها هر چقدر این طرف و اون طرف رو نگاه کردند باز هم نتونستند خونه لاکی رو پیدا کنند..
حالا باد شدیدتر شده بود و برگهای درختها رو جدا می کرد و روی زمین میریخت.. دور و بر لاکی پر از برگهای زرد پاییزی شده بود..
باد لحظه به لحظه شدیدتر می شد. آسمون کم کم تیره شد و ابرهای خاکستری آسمون رو پر کردند. لاک پشت با ناراحتی گفت:” پس خونه من کجاست؟”
ابرهای خاکستری غرش کردند و رعد و برق همه آسمون رو روشن کرد. بعد قطره های باران دونه دونه شروع به باریدن کردند.. حلزون و گنجشک و موش همگی با هم گفتند:” اوووه خدایا ، پس خونه لاک پشت کجاست آخه؟”
یکدفعه باد شدیدی وزید و گنجشک و حلزون و موش رو از پشت لاک پشت پرت کرد پایین .. لاکی که خیلی ترسیده بود جیغ زد و سرش رو جمع کرد و سریع به داخل لاکش فرو رفت.. اون تو گرم و نرم و دنج بود..
لاکی نفس راحتی کشید و گفت: “آخیششش .. چقدر اینجا گرم و نرمه ..” بعد یکدفعه چیزی به ذهنش رسید و با خودش گفت: ” فهمیدم! خونه من همینجاست دیگه .. توی لاکم ! هم امنه هم گرم و راحت.. ”
بعد درحالیکه بارون شدیدی میبارید سرش رو از لاکش بیرون آورد و به دوستهاش گفت:” من خونمو پیدا کردم، خونه من همین لاکمه که همیشه همراهمه.. یه جای امن و گرم و راحت.. شما هم می تونید زیر لاک من وایسید تا خیس نشین..”
گنجشک و حلزون و موش که حسابی خیس شده بودند خودشون رو به لاکی رسوندند و زیر لاکش پناه گرفتند. حالا همگی از اینکه لاکی بالاخره خونش رو پیدا کرده بود خیلی خوشحال بودند.