به گزارش مشرق، نگاهی انداختیم به کتاب «قصه دلبری» که روایتی عاشقانه میان شهید محمدحسین محمدخانی و همسرش، مرجان است. داستانی که از دل نفرت آغاز شد و به عشقی عمیق و الهی رسید؛ عشقی که در نهایت به گذشتن ختم شد. گذشتن از عزیزترینها برای رضای خدا. عشقی که تجلی تسلیم در برابر خواست الهی بود.
این اثر، به قلم محمدعلی جعفری، روایتی است از زندگی شهید محمدحسین محمدخانی؛ جوانی از فعالان بسیج دانشجویی که نقش پررنگی در عملیاتهای تفحص پیکر شهدای دفاع مقدس داشت. در همان روزهایی که مشغول فعالیتهای فرهنگی و جهادی در بسیج بود، دلباخته دختری شد که حیا و نجابتش دل محمدحسین را برده بود.
مرجان اما از پسر بسیجی دانشگاه دل خوشی نداشت؛ چرا که فکر میکرد تمام کارهای بسیج را تنها او برعهده گرفته و میدان را برای دیگران تنگ کره است. درحالی که محمدحسین حسابی دلش را باخته بود، نمیدانست چگونه باید با دختری که حتی حاضر نیست لحظهای با او گفتگو کند، از علاقهاش بگوید و به خواستگاریاش برود.
سرانجام از یکی از دوستانش میخواهد واسطه شود و پیام علاقه و دلدادگیاش را به مرجان برساند، اما مرجان نشنیده، پاسخ رد داده و اجازه خواستگاری نمیدهد. محمدحسین دلشکسته و ناامید به پناه عاشقان، امام رضا (ع) میورد. چرا که از لطف و کرم امام و گرهگشاییهایش زیاد شنیده بود بهویژه در رساندن عاشقان به وصال. از همین رو تصمیم میگیرد چهل روز در حرمش بستنشینی کند و دلش را در صحن و سرای حرم آرام کند و منتظر معجزهای در مسیر این عشق باشد. وقتی از مشهد بازمیگردد، بار دیگر واسطهای میفرستد و انگار که امام رضا (ع) صدایش را شنیده باشد، این بار مرجان پاسخ مثبت میدهد.
خدا هم مشکیپوش حسینه!
یک ماهی از عقدشان گذشته بود که اولین سفر مشترکشان را رفتند؛ «حج عمره چون اولین سفرشان را با هم به خانه خدا آمده بودند، برایشان شور و حال خاصی داشت. در کوچه پسکوچههای مدینه که قدم میزدند، محمدحسین زیر لب زمزمه میکرد و گاهی با سوز خاصی شروع به روضهخوانی میکرد. هر دویشان برای اولین بار بود که به مکه میرفتند. شنیده بودند که اگر برای بار نخست نگاهشان به خانه خدا بیفتد، سه آرزویشان برآورده میشود. همچنین شنیده بودند باید پیش از آنکه چشمشان به کعبه بیفتد، به سجده بروند. بعد از طلب حاجت، سر از سجده بردارند. «زودتر از من سرش را آورد بالا. به من گفت توی سجده باش! بگو خدایا کل زندگیم و خرج خودت کن. همه چیزم رو خرج امام حسین (ع) کن. وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد. گفت: ببین خدا هم مشکیپوش حسینه!»
صدای محمدحسین سوز عجیبی داشت تمام طواف را با روضه همراه کرده بود، طوریکه اطرافیان با شنیدن صدایش میسوختند و اشک میریختند. در صفا و مروه، پس از دعاها، باز هم روضه میخواند، اما این بار مرجان روضهای خواند و دلش را به آتش کشید. «باید بگیم خوشبه حالت هاجر! اون قدر که رفتی و اومدی؛ بالاخره آب برای اسماعیلت پیدا شد، کاش برای رباب، هم آب پیدا میشد!»
تمام سفر حجشان، عاشقانههایی با امام حسین (ع) بود. هر نشانهای، آنان را یا به صحرای کربلا میبرد یا به اسرای اهل بیت در شام. وقتی از غار حرا بالا میرفتند، مرجان خسته شده بود. محمدحسین میخندید: «خیلی زود خسته شدی پیر شدی دیگه.» دل مرجان لرزید و صحنههای کربلا در ذهنش تداعی شد: «من با پای خودم میام هروقت هم بخوام میشینیم. بمیرم برای اسرای کربلا مردای نامحرم بهشون می خندیدن.»
در تمام مدت سفر، محمدحسین حواسش به مرجان بود؛ آنقدر زیاد که همه متوجه عشق عمیقش شده بودند. در طواف، دستش را چون حلقهای محافظ مرجان قرار میداد تا کسی به او برخورد نکند. اطرافش را خلوت میکرد تا همسرش بتواند بهراحتی حجرالاسود را ببوسد و زیارت کند.
فقط خدا میداند آن لحظه که محمدحسین سر از سجده برداشت و برای اولینبار چشمش به خانهکعبه افتاد، در دل با خدایش چه گفت و چه خواستهای از او داشت که اینطور فدایی راه حق شد. تمام زندگیاش امام حسینی بود لحظه به لحظه زندگیاش با روضههای امام حسین (ع) گره خورده بود؛ تا آن لحظه آخر که سنگ لحد را بر پیکرش گذاشتند باز هم نوای روضه سیدالشهدا بدرقهاش بود.
انگار در همان اولین زیارتشان به مکه خدا مهر تایید بر شهادت محمد حسین زد و در دل مرجان، صبر و استقامتی زینبوار قرار داده بود. مرجانی که تمام زندگیاش با لحظات خوش کنار محمدحسین معنا پیدا کرده. حالا وقت آن رسیده بود که برای عشقی عمیقتر، والاتر و آسمانیتر از محمدحسینش بگذرد. وقت آن رسیده بود که از عزیزترین داراییاش، برای معبودش بگذرد. وقت تسلیم در برابر اراده الهی رسیده بود. باید قدعلم میکرد در برابر امتحان خداوند و با تمام وجود میگفت «إلهِی رِضًی بِقَضائِکَ».
*مائده مرویان حسینی/ ایبنا