📢 برای دسترسی سریع به اخبار خوشه، اپلیکیشن را نصب
کنید!
امروز یک دست تشییع میشود، بدون پیکر
علی یک پاسدار ساده بود؛ فقط ردای سبز دفاع از وطن را پوشید و شد هدف مشروع اسرائیل. این وقاحت، نمک است روی زخم مادر؛ وقاحت اسرائیل و همکیشانش که اجازه دارند یک جوان ۲۸ ساله را به جرم پاسداری از وطن، سزاوار این پایان بدانند.
دوست داشت همهی این دور هم جمع شدنها و رفت و آمد فامیل به خانهشان برای عروسی علی آقایش باشد نه تشییع و تدفین پیکرش! دوست داشت رخت سفیدی که پسرش بر تن داشت، پیرهن دامادیاش باشد نه کفن شهادتش! اما اسرائیل، مثل همیشه، ماشه بیرحمیاش را گذاشت روی آرزوهای یک مادر و شلیک کرد.
علی پاسدار بود. یک پاسدار معمولی که ردای سبز حفاظت از کشور و صیانت از مردمش باعث شد هدف مشروع اسرائیل شود. هرچند رژیم کثیف صهیونیست در این چند وقت کم خون غیرنظامیان ایرانی را نریخت اما نظامی بودن علی گلیزاده کافی بود که به راحتی حکم مرگش را صادر کنند و برای تکهتکه شدن پیکرش، توجیهی داشته باشد.این وقاحت، نمک است روی زخم مادر؛ وقاحت اسرائیل و همکیشانش که اجازه دارند یک جوان ۲۸ ساله را به جرم پاسداری از وطن، سزاوار این پایان بدانند؛ سزاوار سوختن، تکهتکه شدن و نماندن.
صبح وقتی از خانه بیرون میرفت مثل همیشه دست و پای مادرش را بوسید، عادت داشت... اصلا علی را همه به همین میشناختند به صدای دلنشین قرآن خواندنش و احترامی که به پدر و مادرش میگذاشت. مادر میخواست همین روزها برایش آستین بالا بزند و بساط خواستگاری را مهیا کند که جنگ پابرهنه دوید وسط زندگیشان. دوشنبه بود که خبر رسید محل کار علی مورد اصابت قرار گرفته است. پهپادهای اسرائیلی، رد خون انداخته بودند روی ساختمان. در میان تلی از آوار، هیچ خبری از علی نبود. نه خودش، نه پیکرش، نه حتی تکهای که مادر دلش را به آن خوش کند.
سه روز تمام، همهی جوانهای فامیل بسیج شدند و هرچه بیمارستان و سردخانه بود را گشتند:«جوانی با موها و محاسن روشن، صورت کشیده و استخوانی، اینجا نیاوردن؟! اسمش علی است علی گلیزاده.»_نه همچین کسی را نداریم!علی حتی بین مجهول الهویهها هم نبود.
بعد از سه روز بالاخره از محل کارش خبر شهادتش را آوردند اما دست خالی بدون پیکر... شدت انفجار آنقدر زیاد بود که او و چند تن از همکارانش مفقود الاثر شده بودند. مادر دلش بیتاب آخرین دیدار بود بیقرار دیدن پسرش اینبار او میخواست بوسه بر دستان پسرش بزند و بگوید:سر بلندم کردی پسرم! شهادتت مبارک...دو روز بعد تلفن خانه زنگ خورد: از علی فقط یک تکه دستش پیدا شده...
شهادت علی برای خانوادهاش، مثل افتادن آسمان بود بر دوششان؛ سنگین، نفسگیر، و باورنکردنی. نهفقط بهخاطر داغ جوانی که پر کشید، بلکه چون از آن قامت رشید، تنها تکهای دست و پا برگشت و بس.با اینهمه، دلشان را یک چیز آرام میکند؛ دستنوشتهای که علی قبل از رفتن گذاشته بود.صبح آن روز، وقتی داشت میرفت، طبق عادت همیشگی، تفال زد به قرآن. بعد، زیر لب آیهای خواند؛ انگار داشت خودش و دل ناآرام مادرش را به خدا میسپرد.همان آیهای که در سوره زمر آمده:«قُلْ إِنَّ الْخَاسِرِینَ الَّذِینَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَأَهْلِیهِمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ»بگو: زیانکاران واقعی، آنهایند که خود و خانوادهشان را در قیامت باختهاند...
و حالا قرار است فردا، همان یک تکه دست، همان یک تکه پای علی که روضههای مجسماند در کربلای ایران تشییع شود. تکههایی از یک آرمان برای دفاع از ایران...