چه گناهی کردهایم که این شهر تیم فوتبال دارد؟ با این اوضاع و نابسامانی در تنها مسئلهای که به شغل من مربوط میشود و در سادهترین مسئله از آن همچو ورود و خروج عکاس و خبرنگار به ورزشگاه، ای کاش این شهر تیمی نداشت و من مجبور نبودم هر وقت بازییی از آن سادهترینش در مرحله مقدماتی لیگ گرفته تا مهمترینش که دیروز با برگزاری جشن قهرمانی اتفاق افتاد، مجبور به تجربه بدترین و وحشتناکترین اتفاقات زندگیام نمیشدم.
بانوی همکارم خانم قرهپور پس از اخذ مجوزها و شرکت در چندین دیدار با ذوق و در حالیکه چشمانش برق میزند، میگوید: خیلی هیجانانگیز است! داخل ون حمل و نقل خبرنگاران میرسیم به ورودی جاده ورزشگاه از اتوبان شهید کسایی. راه را بستهاند و هر کس در آنجا حرف خودش را میزند. خبرنگار دیگری رو به خبرنگار ما و خانم نوعی عکاس خبری برمیگردد و میگوید: پردهها را بکشید و سرتان را پایین خم کنید تا ماموران شما را نبینند! اما میبینندشان و در آن هیاهو با صدای بلندی رو به مافوقش در چند متر آن طرفتر فریاد زده و میگوید: آرواتدیلار! آرواتدا وار! (زن هستند و میانشان زنان هستند) بیسیم در دست، اشاره میکند دور بزن و برگرد، اجازه ورود ندارید!
همگی همکاران یک صدا میگوییم: مجوز حضور بانوان خبرنگار صادر شده است. هر کسی دست به گوشی شده و به کسی تلفن میزنند و بعد از ده دقیقه انتظار کسی از بالا بیسیم میزند که بگذارید وارد شوند.
میگویم: آخر اینجا چه دارد که میآیید؟ بخدا بدترین ساعات عمرم در پوشش تصویری بازیهای لیگ به هدر میرود. بعد چندین مثال میزنم از بانوان دیگر نویسنده در حوزه اجتماعی، ببین برو گزارشهای خانم (...) را بخوان! ورزشگاه هم نمیرود و یکی از بهترین گزارش نویسان ایران است. از (....) داستان نویس تبریزی میگویم و ... با خودم میگویم: فردا در جشن قهرمانی به مکافات بر میخورم بگذار این بار برای تهیه گزارش از جشنواره عشایر نروم. مینشینم دنبال راهی میگردم که بلکه بتوانم هم جشنواره عشایر را عکاسی کنم، و هم از جشن قهرمانی تراکتور گزارش کار کنم.
با حساب و کتاب سادهای میرسم به اینکه؛ اکر جشنواره عشایر را نیمهتمام رها کنم و ساعت یازده ماشینی داشته باشم که مرا تا ساعت ۳ بعدازظهر به تبریز بازگرداند، میتوانم تا قبل از آغاز جشن خود را به استادیوم برسانم و عکاسی کنم. با آقای پاکزاد صحبت میکنم و ایشان ماشینی را برای بازگرداندنم از قشلاق هارنا در نزدیکی آبشاحمد هماهنگ میکنند. یازده و ربع بخاطر عدم آنتندهی مناسب با مکافات و پرس و جو از مسئولین امور عشایر رانندهشان را پیدا کرده و راه میافتیم. در نهایت ساعت ۳/۵ بعد از ظهر میرسم تبریز. در چنین روزی ترافیک بیداد میکند و آخرین خودرویی که هیات فوتبال برای بردن خبرنگاران در نظر گرفته شده بود ساعت دوازده و سیزده به سوی استادیوم حرکت کرده بودند.
در نهایت با پرداخت ۲۵۰ هزار تومان کرایه، با یک موتوری و با طی مسیر خطرناک خلاف جهت رفت خودم را به ورزشگاه میرسانم. ساعت چهار است و من متوجه حضور مردم بالای تپههای مشرف به ورزشگاه میشوم و مسیرم را از در ورودی به بالای تپهها تغییر میدهم. نیم ساعتی آن بالا عکاسی میکنم و با عجله تا چهار و نیم خودم را جلوی درب بسته عوامل اجرایی، عکاسان و خبرنگاران میرسانم. درب بسته است و چند مامور دورتر ایستادهاند. صدایشان میزنم کسی جوابی نمیدهد و بعد از کلی التماس با دستش به درب آن طرف اشاره میکند که از آن در باید بروی.
تابلو محل ورود در درب سمت چپ درب اصلی نصب شده ولی برای ورود به دربی که هیچ تابلویی ندارد ارجاع داده شدم. جلوی آن درب کلی مردم جمع شده بودند که هر کدام توسط آدمهایی که داشتند و یا سفارش شده بودند، داخل بروند. با مکافات و چیزی شبیه آنچه از فشار قبر شنیدهایم خودم را از چند ردیف عقب به دومین ردیف پشت در رساندم و به ماموران کارتم را نشان دادم.
بعد از کلی درخواست و گفتن اینکه عکاس خبرگزاری رسمی مملکت هستم، دوباره دستی بالا آمد و با تهدید و چشم غره مرا ارجاع داد به درب آنطرفی. رفتم آنطرف و باز گفتم: همکارتان از آن در مرا برای ورود به اینجا فرستادند. چند مامور بدون توجه به من در حال شوخی با یکدیگر بودند. ساعت پنج شده بود و من هنوز نتوانسته بودم داخل بروم. گلایهای کردم و گفتم از این برخوردتان به بازرسی شکایت خواهم کرد. خندهای کرد و با اشاره دستش حرکت زشتی انجام داد ...
تلفن زدم به کارمند روابط عمومی سازمان ورزش و از اینکه کسی در اینجا پاسخگو نیست گلایه کردم. جواب داد: خود ما را میزنند و اصلا هیچی حالیشان نمیشود. مثل قبل و بیست سال عمرم که عاشقانه و با رفتارهای مکرر اینچنین در این شغل برایم ثابت شده بود، بار دیگر با خودم گفتم: محل(....) هم نگذاشتند و اصلا مهم نیست من چه کسیام و از کجا آمدهام. از خبرگزاری رسمی مملکت آمدهام یا از ناکجا، مسئله این است که ساخت و ساز قانونییی در اینجا وجود ندارد. قبلا اطلاعیه داده بودند کاور و کارت بازیهای آسیایی مجوز ورود به استادیوم است و اما بعد از کلی مکافات آن حرکت زشت را به من نشان دادند تا به رغم برنامهریزیام از روز قبل و یافتن چارهای برای پوشش تصویری دو رویداد مهم شهرم، موفق به ورود به استادیوم نشوم. و با کلی تهدید و ارعاب سرشکسته چون مغلوبی همیشگی به خانه بازگردم.
بعد از بازگشتن و ارسال عکسهای مردم در تپهها، نزدیک ساعت هشت شب برای گرفتن عکس شادی مردم راهی خیابان میشوم. ترافیک شدید خیابان آزادی، از گرفتن تاکسی برای رفتن به شاهگولی منصرفم میکند. پیاده سمت آبرسانی راه میافتم و بعد از یک ربع خودم را میان شادی مردم در آنجا مییابم. ماموران در حاشیه خیابان به فاصله دو متر از هم و دور مردم ایستادهاند. از کناری در حال عکس کرفتنم که ماموری با داد و فریاد سمتم میآید! عکس نگیر و برو! همینکه میگویم عکاس خبرگزاری رسمی مملکتم و برای تهیه گزارش آمدهام، با لحنی بد دستش را شبیه زدن چک سمت صورتم میآورد. عقب میروم و تا گرفتار حمله بعدیاش نشدهام دور میشوم. میخواهم بنویسم و از خویش سوال کنم، اینکه در این شهر عکاس خبری شدهام تاوان کدامین گناه نابخشودهای است که همچنان باید برایش عمر و جوانی و سلامت روحی و روانیام را بپردازم و مینویسم:
امروز را
باید به فراموشی سپرد
تا بر لگدمالی شأن انسان
تنها بخاطر دار و دستهای ...
به سوگ ننشست
به امید هرگزی تکرار این روز ...
بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴
علی حامد حقدوست