ماجرای جوجه اردک گمشده در مزرعه بهاری

ماجرای جوجه اردک گمشده در مزرعه بهاری
 نیک و نیکی در یک روز بهاری به دنبال مادر جوجه اردک گمشده می گردند و ماجرای زیبایی را تجربه می کنند.

داستان تصویری کودکانه یک روز بهاری در مزرعه

صبح یک روز زیبا و دلپذیر بهاری بود. نیک و نیکی که خواهر وبرادر دوقلو بودند از خواب بیدار شده بودند میخواستند به حیاط برن و با هم بازی کنند.

نیک کاپشن و کلاه و دستکش هاش رو پوشید و گفت:” من آمادم!” نیکی نگاهی به نیک کرد و با خنده گفت:” چه خبره! مگه حواست نیست که دیگه زمستون تموم شده! بهار اومده و هوا دوباره گرم شده ..” نیک خندید و گفت:” آره حواسم نبود.. دیگه لازم نیست کاپشن و کلاه بپوشم..”

داستان آموزنده

نیک و نیکی به حیاط رفتند. همه جا سرسبز و پر از گل شده بود. نیک به پرنده هایی که بالای درخت بودند اشاره کرد و گفت:” نگاه کن! پرنده ها دارن لونه می سازن!”

نیکی در حالیکه با ذوق سنجاب کوچولو رو تماشا می کرد گفت:” سنجاب هم از خواب بیدار شده و از صبح بهاری و هوای آفتابی لذت میبره ..”

قصه کوتاه

نیک یک دفعه به پروانه سفید رنگی که بالای سرش پرواز می کرد اشاره کرد و با هیجان گفت:” اینجا رو ببین.. یه پروانه!” بعد دوتایی دنبال پروانه سفید دویدند.. نیک و نیکی دنبال پروانه از این طرف به اون طرف می دویدند و می خندیدند.. اونها خیلی این بازی رو دوست داشتند..

داستان کوتاه

یکدفعه نیکی گفت:” گوش کن.. یه صدایی از پشت بوته ها میاد..” هر دو با دقت بوته ها رو نگاه کردند و چشمشون به یک جوجه زرد نرم و کوچولو افتاد. نیک با هیجان گفت:” آخیی چه جوجه ی ناز و با مزه ای!” نیکی گفت:” این جوجه اینجا چیکار می کنه؟” همون موقع بابا از راه رسید و با دیدن جوجه زرد گفت:” این جوجه احتمالا مامانش رو گم کرده .. باید اونو پیش مامانش برسونیم..”

قصه کودک

نیک گفت:” یعنی مامانش کیه؟ یک پرنده زرد؟” بابا لبخند زد و گفت:” نه نیک.. این جوجه ها وقتی کوچیکن زردن ، بزرگ که میشن رنگشون سفید میشه .. پس مامانشون هم سفیده”

نیکی با هیجان گفت:” بریم مامان جوجه رو پیدا کنیم .. پس باید دنبال یک حیوون سفید رنگ بگردیم ” توی مزرعه پر از حیوانات کوچیک و بزرگ بود.

درخت ها پر از شکوفه های سفید بهاری شده بودند و همه جا رو زیبا کرده بودند.. کمی جلوتر نیک و نیکی به گوسفندها رسیدند. نیک گفت:” این بره های کوچولوی سفید خیلی بامزن..” بابا گفت:” بله ، این دو تا بره کوچولو هم با اومدن بهار متولد شدند..” نیکی گفت:” همه بچه ها پیش مامانشون هستند.. این جوجه کوچولو هم باید زودتر به مامانش برسه..”

داستان کودک

بعد از گوسفندها اصطبل اسب ها بود. کره اسب و مادرش وسط چمنزار یورتمه می رفتند و با کنجکاوی به همه جا سرک می کشیدند.

قصه

نیک آهی کشید وگفت:” این هم یک حیوون سفید رنگ دیگه.. ولی هنوز مامان جوجه کوچولو رو پیدا نکردیم ..” کنار اصطبل اسب ها لونه خرگوش ها بود. مامان خرگوش و خرگوشهای سفید کوچولوش در حال غذا خوردن بودند.. نیکی گفت:” اینها هم که خرگوشهای گوش دراز هستند.. پس مامان جوجه کجاست؟”

داستان

نیک غرغر کنان گفت:” فکر کنم هیچ وقت نتونیم مامان جوجه رو پیدا کنیم ..” بابا با لبخند مهربونی گفت:” یه کم صبر کنید، بالاخره مامان این جوجه کوچولو هم پیدا می شه..” بعد از کمی راه رفتن به برکه رسیدند.

توی برکه اردک و جوجه هاش در حال شنا کردن بودند. نیک و نیکی با دیدن اردک سفید و جوجه های زردش فریاد زدند :”خودشه ! اون مامان جوجه کوچولویه! خودش سفیده و جوجه هاش زردن! هورااا بالاخره پیداش کردیم ..” بابا خندید و گفت:” درسته .. گفتم که مامانش رو پیدا می کنیم ..”

قصه تصویری

جوجه تند تند به طرف مامان اردک رفت و توی آب شیرجه زد و همراه بقیه اردک ها مشغول شنا کردن شد.. نیک و نیکی و بابا ایستادند و این صحنه زیبا رو تماشا کردند. اردک های کوچولو مرتب و به صف پشت مامان اردک شنا می کردند و از این طرف به اون طرف می رفتند..

موقع خواب وقتی که مامان داشت برای نیک و نیکی قصه می خوند اونها ماجرای جوجه اردک رو برای مامان تعریف کردند.مامان گفت:” چه خوب که جوجه اردک رو به مامانش رسوندید.. همه بچه ها باید پیش مامانشون باشند..”

داستان تصویری

بعد در حالیکه دستهاش رو باز کرده بود نیک و نیکی رو بغل کرد و گفت:” مثل شما دو تا جوجه ی ناز من..” نیک و نیکی هم خندیدند و خودشون رو توی آغوش مامان جا دادند..

separator line

 

 منبع خبر

قیمت روز طلا، سکه و ارز

جدیدترین ها