قصه جذاب طلسم وحشت برای کودکان (قسمت آخر)

قصه جذاب طلسم وحشت برای کودکان (قسمت آخر)
 خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

قسمت آخر داستان شنیدنی و کودکانه طلسم وحشت

پوپینا گفت: «جوانی بسیار وحشتناک دیدم. در خواب دیدم که از کنار رودی بزرگ و خروشان می‌گذرم. قایقی در رود سرگردان است و هرگز نمی‌تواند به ساحل برسد. من ترسان از کنار رود گذشتم. به مسافرخانه‌ای رسیدم که تا می‌خواستم وارد آن بشوم، دور خودش می‌چرخید.

از آنجا هم گذشتم. به جنگلی تاریک رسیدم که صدها نفر در آن سرگردان بودند و نمی‌توانستند از آن جنگل بیرون بروند. از آنجا هم گذشتم. به شهری رسیدم که مردمی بسیار غمگین داشت. از آن‌ها پرسیدم که چرا غمگینند. آن‌ها گفتند که پادشاهشان بیمار است.

در این وقت ناگهان فریادهایی وحشتناک از سراسر شهر برخاست و مردم به من حمله کردند. آن‌ها فهمیده بودند که من در این غار زندگی می‌کنم. من هم از ترس فریادی کشیدم و از خواب بیدار شدم.»

پرنده‌ی وحشت گفت: «پوپینا، آنچه تو دیدی خواب نیست، حقیقت است. به راستی این رود و این دشت و این جنگل و شهر وجود دارند. همه‌ی آن‌ها طلسم شده‌اند و فقط من از راز شکستن طلسم آن‌ها باخبرم. اگر روزی، وقتی که قایق به ساحل نزدیک می‌شود، قایقران زودتر از مسافرش از قایق به رود بپرد، او از آن قایق نجات می‌یابد و مسافرش اسیر آن قایق می‌شود ولی اگر مسافر قایق من باشم، در همان لحظه من و قایق ناپدید می‌شویم و طلسم دیگر هرگز شکسته نخواهد شد.

اما اگر قایقران، پیش از پیاده شدن، مشتی از پرهای سینه‌ی مرا بکند، می‌تواند طلسم را بشکند. اگر یکی از پرها را در کنار رود آتش بزند، من نابود می‌شوم و طلسم رود می‌شکند. اگر پر دیگری را در جلو مسافرخانه آتش بزند، تو که دختر صاحب مسافرخانه هستی، در آنجا پیدا خواهی شد و طلسم دشت می‌شکند.

اگر پر سوم را در جنگل آتش بزند، کوه وحشت فرو می‌ریزد و طلسم جنگل می‌شکند. اگر پر چهارم را در پای بستر پادشاه آتش بزند، پادشاه شفا می‌یابد و طلسم شهر می‌شکند. ولی پوپینا تو راحت بخواب و از هیچ چیز نترس. پیرمرد قایقران قدرت جنگیدن با مرا ندارد و هرگز هم از راز شکستن طلسم آگاه نخواهد شد.»

آن شب گذشت. صبح روز بعد، وقتی که پرنده‌ی وحشت از غار بیرون رفت، پوپینو از پوپینا خداحافظی کرد و به راه افتاد. به رود رسید، توی قایق رفت. از قایقران خواست که در ساحل زودتر از او به رود بپرد. قایقران به رود پرید. پوپینو در قایق ماند.

ساعتی بعد پرنده‌ی وحشت به قایق آمد، پوپینو را در آنجا دید. فریادی کشید و خواست به او حمله کند، ولی پوپینو زودتر از پرنده دست به کار شد. به پرنده حمله کرد، مشتی از پرهای سینه‌ی او را کند و در ساحل انداخت و زودتر از او از قایق بیرون پرید. در یک لحظه پرنده و قایق ناپدید شدند.

پوپینو در ساحل ایستاد و یکی از پرهای پرنده را آتش زد. ناگهان صدای وحشتناکی برخاست و پوپینو دید که پرنده و قایق در آتشی که از دل آب زبانه می‌کشید سوختند.

پوپینو از پیرمرد قایقران، که به راه افتاده بود تا برود و همسر و فرزندانش را پیدا کند خداحافظی کرد. اسب تاخت و رفت. به مسافرخانه رسید، پر دوم را آتش زد. صدای وحشتناکی برخاست و پوپینو دید که پوپینا در برابر مسافرخانه ایستاده است و چشم‌های مهربانش را به او دوخته است.

پوپینو از پوپینا و پدرش خداحافظی کرد، اسب تاخت و رفت به جنگل رسید. پر سوم را آتش زد. صدای وحشتناکی برخاست. پوپینو فهمید که کوه وحشت فرو ریخته است. در همان لحظه جنگل تاریک، روشن شد و پوپینو صدها مرد را دید که با شادی به طرف خانه‌هایشان به راه افتاده‌اند.

پوپینو باز اسب تاخت و رفت به شهر رسید. به قصر رفت. پادشاه در خواب بود. پوپینو پر چهارم را در کنار بستر او آتش زد، ناگهان پادشاه از خواب بیدار شد.

پوپینو را در کنار بستر دید. گفت: «پوپینو، این تو هستی که طلسم وحشت را شکسته‌ای؟ احساس می‌کنم که شفا یافته‌ام. متشکرم پسرم، تو زندگی مرا نجات دادی. حالا بنشین و برایم داستان سفرت را تعریف کن. بعد هم به من بگو که از من چه پاداشی می‌خواهی.»

پوپینو نشست داستان سفرش را برای پادشاه تعریف کرد. بعد هم گفت: «ای پادشاه، در لحظه‌ای که از پوپینا خداحافظی کردم، نگاهش از من پرسید کی برمی‌گردی ؟ من با نگاهم به او گفتم: «وقتی که پادشاه شفا یافت.» حالا اگر اجازه بدهی، پیش پوپینا می‌روم و با او ازدواج می‌کنم.»

پادشاه گفت: «برو پسرم، ولی امیدوارم که به زودی با همسرت پیش من برگردی.»

سال بعد، وقتی که بهار آمد، درختان جامه‌ی سبز پوشیدند. گل‌ها در برابر نسیم لبخند زدند و بلبل عاشق آواز خواند. دشت‌ها سبز شدند و نوید محصول دادند. دختران و پسران دست در دست هم، در دشت‌های سبز حلقه زدند و رقصیدند. در یکی از روزهای آن بهار زیبا دو جوان سوار بر اسب، از دشت و جنگل رها شده از طلسم وحشت گذشتند به شهر آمدند و به دیدن پادشاه رفتند. این دو جوان پوپینو و همسرش پوپینا بودند.

separator line

 

 منبع خبر

قیمت روز طلا، سکه و ارز

جدیدترین ها

از بین اخبار