کار عروجیان با هیچ کاری که تا آن روز انجام داده بودم، همخوانی نداشت

همه بچههای جهادی و خواهران شاغل در سالن کوچک غذاخوری دور میزهایی نشسته بودند و چایی مینوشیدند تا قبل شروع کار قوایشان را تقویت کنند.
داستان این ویروس سمج باعث شده بعضی از کسانی که با این موجود سروکار دارند امکان خوردن آب و چای بین فعالیت را کمتر داشته باشند و ابتدای کار باید بیشتر حواسشان به نوشیدن باشد تا احتمال آلودگی با خوردن را کم کنند.
آنقدر همه با آرامش گپ میزدند که من صدای جمع را در انتهای راهروی سمت راست نشنیدم تا سردرگم نشوم. خیلی مبتدی بودم و از فرمانده خواستم مرا با جزییات کار و دستورالعملهای تردد بهداشتی و سایر امور آشنا کند.
فرمانده از همان خواهری که راهنماییام کرده بود خواست تا با او وارد سالن کار بشوم و راه و چاه را یاد بگیرم.
جنس کار چیزی نبود که هیچ پیشزمینه ذهنیای داشته باشم. کار با بچهها ظرافتها و لطافتهای خودش را دارد ولی خدمت به عروجیان با هیچ جنسی که میشناسیم همخوانی نداشت.
نگرانی اولم این بود که نتوانم به خوبی خدمت کنم و سربار دوستان جهادی و خواهران شاغل بشوم.
با دوست جهادیام دوباره به سالن اصلی برگشتیم. تحویل دمپایی و لباس فرم و مقنعه همراه توضیحات درباره نحوه رفت و آمد و رعایت اصول بهداشتی و ایمنی.
خواهر مهربان و صبوری بود و با حوصله سوالات تکراری مرا جواب میداد. دوباره روی صندلی قبلی نشستم تا سایر دوستان بیایند و برای پوشیدن گان و تحویل سایر وسایل به محل استراحت برویم.
اینبار دلهره داشتم که آیا میتوانم؟ زود جوابم را گرفتم. خدا هست. کمک میکند.
با خودم خلوت کرده بودم که برانکاردی از سمت راست سالن اصلی وارد شد و برانکارد دوم و سوم. عروجیان یکی یکی برای سفر منتظر بودند تا پاک و معطر، لباس سفر بپوشند.
با دیدن این تصویر اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: منهم روزی مسافر همین ایستگاهم. فقط زمان نوبتم را خدا میداند. چقدر عبور از این ایستگاه نزدیک است.
با بچهها از کنار سنگهای میان سالن گذشتیم و وارد محل استراحت وتعویض پوشش شدیم. لباس کار پوشیدیم و گان و ماسک و دستکش... کمی بعد همه سفیدپوش شدند.
من هنوز کسی را نمیشناختم، بنابراین چهرهها پشت ماسک و کلاه گان برایم تفاوتی نداشت.
دیگر حتی دوست جهادیام را هم تشخیص نمیدادم. سراغ چکمهها رفتیم.
تا ما چکمه بدون اسم پیدا کنیم خواهران در سالن کارشان را شروع کرده بودند و و صف مسافران عروج تقسیم شده بود و کار تطهیرشان رو به جلو بود.
چکمه پوشیدیم و پیشبندهای بلند و بزرگ پلاستیکی را بستیم، شیلد زدیم و برای خدمت قدم به ایستگاه آخر گذاشتیم.