عصر ایران؛ مهدی مالمیر- در چند هفته گذشته خبر نزاع عای خونینی به تیتر رسانهها بدل شد که خواندن آن به راستی روان هر آدمی را که دغدغه جامعه داشته باشد، تیره میساخت.از
چاقو زدن دختری شانزده هفده ساله به مردی میانسال که برای وساطت داخل دعوا شده بود تا کشته شدن پسر جوانی با چاقوی دوست خود در یک مرکز بازیهای یارانه ای و نمایش قدرت با چاقو در دست دختران هوادار تیم های ورزشی!
نکته مشترک همۀ این ماجراهای اندوهزا قدرتنمایی با چاقو است. گویی برای برخی(و این برخی مهم است) از نوجوانان و جوانان همراه داشتن چاقو به اندازۀ بستن ساعت مُچی بر روی دست امری عادی شده است!
البته همه میدانیم مبارزه با چاقو پدیدهای تازه نیست و قدمتی احتمالا به کهنگی زندگی بشر بر روی کرۀ زمین دارد. در « خرده فرهنگ لاتی» در ایران هم چاقو یکی از ارکان ورود به جرگۀ لات ها بوده است. در برخی فیلمهای پیش از انقلاب هم گویی چاقو امضای بعضی کارگردانان در فیلم ها بوده است و بدون آن کار فیلمسازیشان ناقص جلوه می کرده است!
بی آنکه در اینجا قصد سپیدشوییِ عملِ شنیع و به دور از آدمیت قدرت نمایی با چاقو در کار باشد اما ذکر این نکته ضروری مینماید که در همان فرهنگ لاتی قدیم هم دست به چاقو شدن مراحل و سلسله مراتبی داشت. حتی دست به دست کردن چاقو یا تیغی هم آدابی داشت که میان لاتها و جاهلهای قدیم رعایت می شد!
از قدیمی های محل هم که پرسوجو کنید، بر این نکته اتفاق نظر دارند که لاتهای قدیم رگ و پِی بدن را میشناختند و یلخی و باری به هر جهت از چاقو بهره نمیبردند.
چنان که در مصاحبهای که سال ها پیش از یک چاقوکش توبه کرده خواندم، چاقوکشی را اینگونه تعریف کرد: چاقو کِشی به معنی کشیدن چاقو بر روی پوست صورت و سر بود برای نشان گذاری بر روی حریف و نمایش قدرت. خیلی بحث کشتن در میان نبود!
سوگمندانه اما این روزها چاقو کشی به چاقوکُشی تغییرچهره داده است. جوان نورس بی آنکه هیچ آداب و ترتیبی بجوید، چاقو را به قصد کشت بر تن حریف مینشاند و صحنههای دلگزایی رقم می زند که چنان که گفته آمد روان هر آدم دلسوز جامعه اش را تیره و تار میسازد.
این که چرا خشونت با چاقو تا این سطح رواج یافته و از خرده فرهنگ لاتی پا فراتر گذارده را همکاران روزنامهنگار و جامعهشناسان بارها توضیح دادهاند و عوامل روانی و اجتماعی خشونت را بررسی کردهاند و انصافا در این زمینه حرف ناگفتهای باقی نگذاشته اند. این که این تحلیل تا چه اندازه برای گردانندگان امور قابل اعتنا بوده است البته امردیگری است.
با این همه از تکرار این نکته گریزی نیست که این ماجراهای دردبار چیزی فراتر از کل آنچه در کل جامعه ما می گذرد نمیتواند باشد. وقتی حساب وکتاب چندانی در اداره برخی امور در کار نباشد، این بی نظمی و بی قاعدگی در همه ی امور چه در سطح شرارت خیابانی و چه در سطح کلان جامعه خود را به رخ میکشد.
چند روز پیش خبری بر روی صفحه روزنامه ها و سایت ها نشست به این مضمون که شخصی ادعا می کرد در یک مدرسه فوتبال، سیاست بر این مدار قرار گرفته است که به جوانان مهارت لوله کشی هم آموخته شود!
این سطح از شلختگی در اداره امور و بی مبنایی و بی نظمی که در برخی جاها می بینیم ، در هر حال در سراسر یک جامعه اثر می گذارد.
استاد دانشگاهی که حتی ابتدایی ترین مبانی رشته خود را هم نمی داند اما با رانت های عجیب و غریب وارد دانشگاه می شود، مدیر فلان شرکت دولتی که بی ذره ای تخصص فقط به سبب روابط فامیلی جای آدمی کار بلد را اشغال کرده است و... جملگی نشان دهنده این است که در جامعه ما، حساب و کتاب کردن و سبک سنگین کردن چیزها نرم نرمک رخت خود را بیرون می کشد!
زیان نمی بینیم اگر بر این نکته تاکید دوباره ای داشته باشیم که این بی قاعدگی وشلختگی فقط در سطح کلان باقی نمی ماند و در جرئی ترین و خطرناک ترین چیزها هم سرانجام رخنه خواهد کرد. به طوری که امروز می بینیم حتی عمل شنیع و تهوع آور قدرت نمایی با چاقو هم دیگر آن حساب و کتاب کهنه لات های قدیم را برنمی تابد.
نکته دیگر که شاید نگرانی آورتر باشد این است که در قدرت نمایی با چاقو نوعی بی اعتمادی به جامعه هم پنهان است. نوجوانی که «قیصر» وار چاقو پرشالاش می بندد و به دنبال حل و فصل مشکلاتش با چاقو است، حال و هوای همان شخصیت قهرمان فیلم « قیصر » را دارد که بی اعتنا و بی اعتماد به جامعه و قوانین آن به دنبال تسویه حساب شخصی با دنیای اطرافش می رود.
و در نهایت اینکه: با همه ی قوانین سختگیرانه ای که در مورد نمایش قدرت با چاقو در کشور وجود دارد، چرا برخی جوانان باز هم خطر پیامدهای آن را به جان می خرند و چاقو با خود حمل می کنند؟ آیا امید به زندگی در بعضی چنان کمرنگ شده که به تبعات زندگی سوز عرض اندام با چاقو نمی اندیشند؟ آیا به راستی در چشمان برخی از جوانان که می نگریم، خشم و اندوه و سرخوردگی قهرمان فیلم قیصر را نمی بینیم که خود را چنان تنها می دید که یک تنه به دنبال حق خود بود؟
در سکانس پایانی فیلم وقتی قهرمان فیلم خسته و زخمی در حال تسلیم کردن جان خود به جان آفرین بود، در چشمانش چه احساسی خوانده می شد؟ رضایت از کاری که کرده بود؟ خستگی بیزاری از زندگی وجامعه؟ پشیمانی؟ یا چیز دیگر؟ در هر حال به هیچ رو شمایل یک انسان پیروز و خوشبخت را در جامعه ای سالم به نمایش نمیگذاشت!