عصر پنجشنبه بهخاطر مشکل مالی که برایم پیش آمد، برای فروش یک قطعه ربعسکه بهار آزادی راهی
بازار شدم. ربعسکهای که اتفاقا از چند سال قبل برای چنین روزی کنار گذاشته بودم.
به گزارش فرارو، وارد اولین صرافی یکی از پاساژهای نسبتا معروف غرب تهران شدم. دو جوان اتوکشیده پشت دخل جواب سلامم را با منت دادند. وقتی درباره تصمیم با آنها حرف زدم، یکی از آنها از گوشه چشم نگاهم کرد و به آرامی گفت: «سکهات را ببینم.»
سکه را گرفت و بدون درنگ و با صدای نسبتا بلند گفت: «سکهات خوب نیست!»
جا خوردم اما چون قبلا این مدل رفتارها را تجربه کرده بودم، تصمیم گرفتم بدون بحث و جدل سکه را بردارم و راهی صرافی بعدی شوم.
درست همان زمان آن یکی جوان با صدای آرام از پشت دخل گفت: برای اینکه از ما ناراحت نباشی، اجازه بده سکهات را به صرافِ آن طرف خیابان هم نشان دهم. تاکید کرد از دوستان و همکاران قدیمی محسوب میشود و در این راسته حرف او برای همه صرافها سند است.
پشت سرش راه افتادم و به آن طرف خیابان رسیدیم. درِ صرافی را باز کرد و بدون اینکه متوجه باشد صدایش را میشنوم، آرام زمزمه کرد: «سکهاش خوب نیست.»
همکار و صرافی که در آن راسته حرفش برای بقیه صرافها سند بود، با درنگ بیشتری نسبت به صراف اول سکه را وارسی کرد. سرش را بالا آورد و حرف صراف اول را تکرار کرد. از خود سکه نه اما از نحوه رفتار و سناریویی که صرافها برایم چیده بودند داغ کردم.
چیزی نگفتم اما وقتی از صرافی آن طرف خیابان خارج شدم جمله ترسناکی شنیدم. جوانی که از صرافی اول همراهم آمده بود نگاهم کرد و گفت اگر حاضر باشی سکه را زیرقیمت بازار بفروشی، خریدارم. تازه فهمیدم ماجرا چیست!
سه راه داشتم. یا باید حاضر به فروش ربعسکه زیر قیمت بازار میشدم یا سکه را به صرافیهای دیگر میبردم. حالت بدتر اما راه سوم بود. یعنی سکه را تحویل همان صرافی میدادم که اسمش روی وکیوم خورده بود.
عجله داشتم. نمیتوانستم گزینه سوم را انتخاب کنم. بهناچار در همان پاساژ معروف غرب تهران، سراغ صرافی بعدی رفتم. سکه را گرفت و بدون اغراق حدود 10 دقیقه زیر نور بررسی کرد. نمیدانم چرا. شاید چون ماجرای من و صراف همسایه را دیده بود و به هیچکداممان اطمینان نداشت.
بعد از 10 دقیقه بررسی با صدای رسا اعلام کرد خریدار است و سکه را بدون ریالی کم و زیاد به نرخ روز بازار از من میخرد. فضای سرد و ساکتی که در آن 10 دقیقه حکمفرما شده بود، دیگر شکسته بود و جرات کردم حرف بزنم. ماجرای صراف همسایه را شرح دادم. جوریکه که انگار همهچیز را میدانست نگاهم کرد و بدون یک کلمه حرف زدن، منظورش را به من رساند.
دوزاری من افتاده بود. حرفی نزدم و بعد از واریز پول به حسابم از پاساژ خارج شدم. صبح جمعه پشت کامپیوتر اتاقم مشغول کار بودم که یکی از دوستان قدیمی زنگ زد. با آب و تاب ماجرایی تقریبا مشابه برایم تعریف کرد.
نقل میکرد یکی از خریداران خودروهای کارکرده به او گفته بابت لکه رنگ کوچکی که روی درِ کوییکش وجود دارد، 50 میلیون تومان از ارزش خودرو افتاده. مشخصات دقیق خودرو مثل سال تولید، میزان کارکرد و رنگ خودرو و حتی اندازه لکه رنگ را گرفتم. پرسید تو که خبرنگار اقتصادی هستی، حرف خریدار را تایید میکنی؟
مشخصات ماشینش را در یکی از پلتفرمهای معروف محاسبه قیمت خودرو کارکرده وارد کردم و متوجه شدم عدد اعلام شده از سوی خریدار، شیرین 22 میلیون تومان کمتر از نرخ واقعی است. زنگ زدم گفتم مواظب باش. عددی که به تو اعلام کردهاند، زیر قیمت بازار است.
متوجه شدم از فروش خودرو با قیمتی که خریدار به او اعلام کرده، پشیمان شده است. شرایط درج آگهی در پلتفرمهای آنلاین را جویا شد. همهچیز را برایش توضیح دادم. شنبه قبل از ساعت هشت صبح دوباره زنگ زد.
تعریف میکرد همان جمعه، برای کوییک دستدومش مشتری پیدا شده و بعد از ملاقات حضوری با خریدار جدید، دنبال کارهای اداری نقل و انتقال افتاده. آنهم با قیمتی که 22 میلیون تومان بالاتر از نرخ پیشنهادی خریدار اول حساب میشود. ماجرای صراف اول و خریدار اول خودرو دوستم برای من واقعا از یک جنس است. نباید گول
دلالهای کف بازار را بخوریم.