>>به گزارش ایرنا، رحیم که سالها زیر آفتاب سوزان، مزرعهاش را شخم زده بود، با دستهایی پینهبسته و قلبی پر از امید به روزی حلال، آن روز نمیدانست که ورود بیموقع گوسفندان عبدالقیوم، جوان ۲۲ سالهای با رویاهایی روشن و چشمانی پر از جوانی، سرآغاز فاجعهای خواهد شد که زندگیاش را برای همیشه تغییر خواهد داد.
نسیم آن روز، که از میان تالابهای درخشان و مراتع سرسبز گلستان میوزید، بوی بهار میداد اما برای رحیم، بوی خشم و ندامت آورد. درگیری بر سر چند گوسفند سرگردان، خشم مهارنشدنیای را در دل رحیم شعلهور کرد؛ خشم یک لحظهای که با چوبی در دست، زندگی عبدالقیوم را خاموش کرد.
صدای ضربه چوب، مثل رعد و برق در سکوت مزرعه پیچید و زمین زیر پای رحیم لرزید، گویی طبیعت نیز از این فاجعه در بهت فرو رفته بود. خون عبدالقیوم، مثل رودی سرخ، مزرعه را رنگین کرد و بهار خانوادهاش را به خزانی ابدی بدل ساخت، با نسیمی که حالا نالهای بیصدا سر میداد و برگهای سبز شالیزارها را به رنگ غم درمیآورد.
چوبه دار، سکوتی سنگین، و گریههای بیپایان
۹ سال گذشت و رحیم دو بار پای چوبه دار ایستاد. دفعه اول با طنابی که نفسهایش را در هم پیچید اما سرمای بیرحم زمستان، مثل دستانی نامرئی، اجرای حکم را به تعویق انداخت و دفعه دوم با قلبی پر از ترس، پشیمانی و دعاهایی که در دل شبهای تاریک زندان زمزمه میشد، زیر آسمانی خاکستری که ابرهایش اشک میبارید.
هر بار که طناب به گردنش نزدیک میشد، گویی زمان کندتر میگذشت؛ صدای باد در میان شاخههای خشکیده اطراف ندامتگاه گنبدکاووس، مثل فریادهای خاموشی بود که از دل طبیعت گلستان به گوش میرسید. ارازمحمد گرگانلیدوجی، پدر داغدیده عبدالقیوم، با خشم و اندوهی سوزان، لحظهشماری میکرد تا قصاص را ببیند.
شب پیش از اجرای حکم، او در کامیونش، زیر گرمای طاقتفرسای تابستان جلوی ندامتگاه، شب را به صبح رساند، با چشمانی که از خشم و درد نمیتوانست لحظهای آرام بگیرد. عرق بر پیشانیاش مینشست، اما آتش انتقام در دلش، از گرما داغتر بود.
رحیم، در سلول سرد زندان، با هر نماز و راز و نیاز، از خدایی که در خیالش مثل ستارهای در شبهای تاریک میدرخشید، طلب آمرزش میکرد. او در هر لحظه، چهره عبدالقیوم را در ذهنش میدید؛ چشمانی که دیگر نمیدیدند، لبخندی که دیگر نمیخندید و دلش از اندوه میلرزید.
اما دل ارازمحمد هیچگاه آرام نمیگرفت، تا آن لحظهای که معجزهای خیالی، مثل نسیمی از قزلامام**، همهچیز را تغییر داد و تار و پود سرنوشت را دوباره بافت.
معجزه قزلامام، رقص نور و زندگی در تالابها
در حالی که طناب دار به گردن رحیم نزدیکتر از همیشه بود، نیمساعتی گذشت و مدیر دفتر اجرای احکام، با تأخیری جادویی به دلیل پنچر شدن لاستیک خودرو، به محل نرسید؛ انگار سرنوشت، دست نامرئیای را به بازی گرفته بود، دستانی که از میان تالابهای درخشان گلستان، مراتع سرسبز و دعاهای بیپایان رحیم در زندان سرچشمه میگرفت.
ارازمحمد، در اوج خشم، میخواست خودش صندلی را از زیر پای رحیم بکشد اما ناگهان، گویی زمین لرزید و آسمان ناله کرد؛ فشار خون رحیم به سه رسید، و او بیهوش و بیجان روی چوبه دار فرو ریخت، مثل پرندهای که بالهایش در طوفان شکسته شده بود.
صدای باد در میان شاخهها، مثل فریادی از دل طبیعت، به گوش رسید و گویی تالابهای اطراف با نور ماهشان، اشک ریختند.
یکی از کارکنان زندان، با دستهایی لرزان، عملیات احیای قلبی را آغاز کرد، اما قلب رحیم دوباره ایستاد و پیکرش، مثل سایهای در مه، به بیمارستان منتقل شد؛ مرگی که انگار زندگیبخش بود، مثل قصهای از دل افسانههای کهن، با نسیمی که بوی قزلامام را به همراه داشت.
ارازمحمد در بیمارستان کلاله، در آستانه مرگ، گرفتار ویروس کرونا شد. فشار خونش بالا رفت و در سکوت شب، با پیکری بیجان، به نظر میرسید که زندگی او نیز به پایان رسیده است اما پرستاری فداکار، با چشمانی که گویی از نور قزلامام الهام گرفته بود، عملیات احیا را دوباره آغاز کرد؛ قلب ارازمحمد دوباره تپید و نسیمی خیالی از مشهد مقدس، با بوی گلهای یاس، آرامش را به او هدیه داد. تالابها، جنگلها، و مراتع گلستان، مثل شاهدانی خاموش، این معجزه را در دل خود نگاه داشتند.
بخشش، رقص امید در دل طوفان و طبیعت
در بستر بیمارستان، وقتی ارازمحمد به زندگی بازگشت، پرستار ناجیاش، با شنیدن داستان تلخ قتل و قصاص، مثل فرشتهای از رویا، تنها درخواستی داشت: «برای رضای خدا، ببخش.».
این جمله، مثل نوری در دل تاریکی، ارازمحمد را تکان داد؛ نوری که از تالابهای درخشان گلستان، از جنگلهای سرسبز و از دعای رحیم در زندان سرچشمه گرفته بود و با هر نسیمی که از میان شالیزارها میوزید، قویتر میشد.
و که سالها در آتش انتقام میسوخت، حالا با چشمانی پر از اشک، به گذشته نگاه کرد؛ به پسرش، به رحیمی که دیگر آن مرد خشمگین نبود، بلکه انسانی پشیمان و تغییریافته بود، با رویاهایی که مثل ستارهها در شبهای زندان میدرخشیدند.
گویی هر برگ درختان جنگل، هر موج تالاب و هر نغمه پرندگان، به او میگفت که بخشش، زیباتر از انتقام است. با حرمت امام رضا (ع) که در خیالش با لبخندی مهربان ایستاده بود و با نوری که از قزلامام میتابید، ارازمحمد تصمیم گرفت بخشش را برگزیند.
هرچند هیچچیز نمیتوانست جای خالی عبدالقیوم را پر کند اما آرامش، مثل نسیمی ملایم، به دلش بازگشت.
در مراسم تجلیل از یاوران صلح، با بغضی که گلو را میفشرد، داستان این معجزه روایت شد؛ داستانی از خشم، پشیمانی و در نهایت، بخششی که مثل رقص نورها در تالابهای گلستان، زندگی رحیم را نجات داد و وجدان ارازمحمد را آرام کرد.
گویی قزلامام، با دستان نامرئیاش، طناب دار را به رشتهای از امید تبدیل کرد و نسیم گلستان، با هر وزش، قصه این معجزه را در دل طبیعت زمزمه کرد، با صدایی که از میان شالیزارها، تالابها و جنگلها به گوش میرسید.
رحیم با هر تپش قلبش، زندگی دوبارهای یافت و ارازمحمد، با هر نفس، بار سنگین انتقام را از دوشش برداشت تا طبیعت گلستان، با رنگهای سبز و آبیاش، شاهد صلحی باشد که مثل قالیچهای رنگارنگ، بر زمین پهن شد.
** ترکمنها به امام رضا(ع) لقب «قزل امام» میدهند که در زبان ترکمنی به معنای «امام زرین» یا «امام عزیز و نورانی» و نمادی از احترام و ارادت عمیق به این امام است.