>>همشهری آنلاین- لیلا باقری: اینجا یک باغ قدیمی است، با بیش از ۲۰۰ سال قدمت، در شلوغترین نقطه تهران... فتحعلیشاه این باغ را برای حرمسرایش ساخت تا ییلاق تابستانیشان باشد. اما هیچکس فکرش را نمیکرد که این باغ روزی شاهد خونریزی باشد، بدون آنکه حتی خون ریخته شود.
داستان از وفای به عهد محمدشاه قاجار آغاز میشود، به تاریکترین شکل ممکن؛ عهدی که پیش از پادشاهی، در حرم امام رضا با پدرش عباس میرزا بست که خون قائممقام را نریزد. از سوی دیگر، قائممقام نیز به عباس میرزا قول داد که به پسرش وفادار بماند.
قصه از هزاوه شروع میشود؛ میرزا ابوالقاسم، پسر میرزا عیسی بزرگ، در سال ۱۱۵۷ شمسی در روستای هزاوه به دنیا آمد. در خانوادهای اهل علم پرورش یافت و در سیاست، وطنپرستی را از پدرش آموخت. هنگامی که ناپلئون اروپا را به آشوب کشید، میرزا در کنار عباسمیرزا در آذربایجان جنگید.
تا اینکه روزی فتحعلیشاه همه را جمع کرد و فریاد جنگ سر داد. تنها قائممقام و عباسمیرزا سکوت کردند. وقتی شاه پرسید چرا، قائممقام پاسخ داد: «جنگ ششصد کرور روس با شش کرور ایران، عقلانی نیست» و به خراسان تبعید شد. سپس روسیه تبریز را گرفت و معاهده ترکمانچای امضا شد.
بیگانگان خشمگین، دربار خیانتکار، اوضاع آشفته... تا اینکه در دوران محمدشاه، قائممقام بازگشت. شاه جوان و بیتجربه بود. قائممقام مشاور، وزیر، مربی و همهچیز او شد. اما همین نزدیکیها، دشمنان زیادی پیدا کرد؛ از شاهزادهها تا بیگانگان.
قائممقام دست انگلیسیها را بست، مفتخورها را بیرون کرد و دشمنانش علیه او نقشه کشیدند و پول خرج کردند. یک شب، قائممقام را به قصر نگارستان خواستند. وقتی رسید، به او گفتند شاه در عمارت سردر منتظر است. بعد از ساعتها انتظار و بیخبری، با لبخندی تلخ گفت: «پس من اینجا محبوسم.»
شش شب و روز گذشت؛ بدون غذا و آب تا شاید بمیرد. او نمرد... گفته میشود به او قهوه قجر دادند. وقتی حالش بد شد، اسماعیلخان قراچهداغی و چند نفر دیگر به سراغش رفتند. او مقاومت کرد، اما در نهایت با دستمال خفهاش کردند. شبانه، بدون غسل و کفن، در حرم عبدالعظیم دفنش کردند.
این باغ پیر داستانهای زیادی دارد، اما عجیبترین آنها، ماجرای ریختن خون یک وطنپرست است، بدون آنکه خونش ریخته شود. شاه به پدرش وعده داده بود که خونش ریخته نشود، اما مرگ او در نهایت رقم خورد.
میگویند شاه گفته بود که قلم و کاغذ را از او دور کنند، مبادا چیزی بنویسد و دل او نرم شود. به همین دلیل، وقتی او را حبس کردند، قلم و کاغذی که همیشه همراه داشت را از او گرفتند. اما او با ناخن روی دیوار حوضخانه نوشت: «روزگار است اینکه گه عزت دهد گه خوار دارد / چرخ بازیگر از این بازیچهها بسیار دارد.»
این باغ نگارستان است. هر وقت از کنار آن در بهارستان عبور کردید، به یاد وطنپرستی بیفتید که جانش را برای وطن داخلی و دشمن خارجی فدای کرد. یادتان باشد اینجا ایران است، پر از مردانی که به این شکل خاموش شدند... تنها شیوهشان فرق میکرد.