دوشنبه، 15 اردیبهشت، 1404

دست‌درازی همکلاسی دانشگاه به دختر ۲۲ ساله | او نقش یک عاشق دلباخته را بازی می‌کرد

به گزارش >>همشهری آنلاین، دختر ۲۲ ساله که اشک‌های ندامت و تباهی بر چهره‌اش به سوگ نشسته بودند، در حالی که فریاد می‌زد «فقط بازیچه یک عشق سیاه شدم»، درباره سرگذشت عبرت‌انگیز خود به کارشناس دایره مددکاری اجتماعی در کلانتری رسالت مشهد گفت: تک‌فرزند خانواده و دختری شوخ و شاد بودم، به طوری که شیطنت‌های کودکانه‌ام همه را مستاصل کرده بود.

وقتی در دوران راهنمایی و دبیرستان تحصیل می‌کردم همه معلمان و همکلاسی‌هایم از رفتارهای شیطنت‌آمیزم در رنج بودند. هر اشتباهی که از دانش‌آموزان سر می‌زد، اولین نفر سراغ مرا می‌گرفتند. با وجود این، روزهای شیرینی را می‌گذراندم و خیلی سرحال و شاد بودم تا اینکه در رشته هنرهای نمایشی وارد دانشگاه شدم. مادرم که تحصیلات دانشگاهی داشت، در یکی از مراکز امدادرسانی کار می‌کرد و پدرم نیز راننده اتوبوس بود.

با ورودم به دانشگاه مسیر زندگیم تغییر کرد و رفتارهایم رنگ و بوی سنگین‌تری به خود گرفت. در همان ترم اول تحصیل با یکی از دانشجویان رشته تئاتر آشنا شدم. هوشنگ همکلاسیم بود و هر دو نفر ما نقش‌هایی مهم را در یک نمایشنامه بازی می‌کردیم. او پسری شوخ‌طبع و مهربان بود و به همین دلیل هم در اولین برخورد مهرش را در قلبم جای دادم.

خیلی زود روابط ما از نقش‌های تئاتری به بازی سرنوشت گره خورد و چون کبوتری عاشق دل به جوانی دادم که انگار نیمه گمشده‌ام را در چشمان او جستجو می‌کردم. حالا دیگر بیشتر اوقات خارج از دانشگاه را با هوشنگ می‌گذراندم و به وعده‌های ازدواج او دلخوش بودم. خانواده هوشنگ در جنوب کشور اقامت داشتند و او برای تحصیل به دانشگاهی آمده بود که من هم در همان دانشگاه پذیرفته شدم.

این رابطه عاشقانه ادامه داشت و من هر روز منتظر بودم او ماجرای خواستگاری و علاقه‌اش به من را با خانواده‌اش در میان بگذارد. به همین دلیل همه این روزهای خوش را در دفتر خاطراتم ثبت می‌کردم تا بعد از ازدواج این عشق دل‌انگیز را همواره مرور کنم.

یک سال از آشنایی ما گذشته بود که هوشنگ با من تماس گرفت و گفت می‌خواهد یک روز متفاوت را برایم رقم بزند و جشنی به یادماندنی را برای روز تولدم به یادگار بگذارد. ولی آن شب مهمانی بزرگ خانوادگی داشتیم و تعداد زیادی از بستگانمان مهمان منزل ما بودند. بالاخره در میان همهمه‌ها و خستگی‌ها و با رفتن مهمانان، مادرم بلافاصله خوابید و من هم بی‌درنگ از خانه بیرون زدم و سوار پراید هوشنگ شدم که سر کوچه منتظرم بود. با هم به کوه‌های خلج در منطقه سیدی مشهد رفتیم. او آتشی برافروخت و شمع‌های روی کیک کوچک را روشن کرد. در حالی تعداد زیادی عکس و فیلم گرفتیم که تازه متوجه شدم من با همان لباس‌های معمولی و با دمپایی از خانه بیرون آمده‌ام.

بعد از آنکه شادی و خنده‌های عاشقانه ما به سپیده‌دم رسید، هوشنگ پیشنهاد داد بقیه ساعات روز را به خانه مجردی او برویم ولی با آنکه مدت زیادی از این رابطه می‌گذشت، باز هم مخالفت کردم و از او خواستم مرا قبل از بیدار شدن مادرم به خانه برساند.

بین راه او دو نوشیدنی نسکافه از یک قهوه‌خانه گرفت و اصرار کرد دقایقی را زیر نور خیابان‌ها دور بزنیم. ولی بعد از نوشیدن نسکافه خواب عجیبی به سراغم آمد. به هوشنگ گفتم سرم گیج می‌رود و خواب‌آلود شده‌ام. دیگر هم چیزی نفهمیدم.

چند ساعت بعد وقتی چشمانم را باز کردم، روزگارم سیاه شده بود و دیگر نشانی از عفت و پاکدامنی نداشتم. در یک لحظه صدای هوشنگ را شنیدم که می‌گفت دارم برایت صبحانه آماده می کنم. ناخودآگاه اشک‌هایم جاری شد و با توهین و فحاشی به سوی او هجوم بردم. چهره نگران و حیرتزده مادرم را به خاطر آوردم که چگونه عاشقانه برای آینده‌ام تلاش می‌کرد. نگاهی به صفحه‌نمایش گوشیم انداختم، شاید بیش از صد تماس بی‌پاسخ از تلفن همراه مادرم بود که شرم و خجالت را نشانم می‌داد.

حالا هم هوشنگ مرا با فیلم و عکس‌هایی تهدید به رسوایی می‌کند که از این عشق سیاه ثبت کرده است. به همین دلیل دست به دامان قانون شدم تا از جوانی شکایت کنم که مرا بازیچه هوسرانی‌های خود کرد.

با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ مجتبی حسین‌زاده رئیس کلانتری رسالت مشهد اقدامات پلیسی برای دستگیری این جوان هوسران در حالی آغاز شد که بررسی‌های روان‌شناختی نیز برای دختر فریب خورده در دایره مددکاری اجتماعی ادامه یافت.

7 ساعت پیش

دسته‌بندی‌ها