>>سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «گلهای سرخ اصفهان» اثر کلودانه، سفرنامه کلودآنه، روزنامه نگار فرانسوی به ایران است. این سفر که با اتوموبیل انجام شده، از بخارست آغاز میشود و تاریخ شروع آن سال ۱۹۰۰ است. این کتاب توسط فضل الله جلوه ترجمه و در سال ۱۳۷۰ به چاپ رسیده است.
پیشگفتار
سفر کردن و فقط برای خویش نوشتن!
تنها سفر است که زیباترین سرمستیها را به انسان میبخشد. اکتشاف پی در پی و بی وقفه افقهای تازه گذر از شهرهایی که گذشتهای شکوفا و پررونق داشته و اکنون به صورت سرزمین اموات درآمدهاند تماشای معبدهایی که روزگاری هزاران هزار انسان معتقد در زیر رواقهای آن به عبادت میپرداختهاند و اینک جز قطعات پراکنده سنگها ستونهای ویران آنها چیزی باقی نمانده بازیافتن بیابانهای متروک و دور افتادهای که زمانی اقوامی نیرومند در آنها میزیستهاند و دورتر و باز هم دورتر رفتن و همچنان از میان مردمان گوناگون و بازمانده ویرانهها گذشتن، و احساس این که هرچه در این لحظه میبینی و از تماشای آن لذت میبری به زودی برای تو نیز به صورت خاطرهای در میآید و بار دیگر آنها را نخواهی دید همه شادی بخش و در عین حال با دلهرهای دلپذیر همراه است.
من فقط برای چیزهایی که از چنگم میگریزند ارزش بسیار قائلم. با اشتیاقی بهت آلود در پی آنها میدوم و آنگاه که به چنگشان نمیآورم یا از دستشان میدهم تازه احساس میکنم که چقدر دوستشان دارم. شاید راز سرمستی سفر نیز همین باشد.
اما چگونه میتوان این احساس را به کسی که در مبل راحت خود لمیده است منتقل کرد؟
ما تا قلب ایران پیش رفته و گلهای سرخ اصفهان را چیدهایم. ما برای انجام سفر خویش دشوارترین وسایل حمل و نقل را برگزیدیم. به جای آن که با ترن به باکو برویم تصمیم گرفتیم قسمتی از راه را هر چه بیشتر بهتر، با اتومبیل طی کنیم و به این ترتیب از قسمتهایی از خاک بسارابی عبور کردیم که تا سالها بعد نیز برای اتومبیل سواران سرزمین ناشناخته و ممنوع باقی خواهد ماند. ما زیباییهای کریمه را از اوج جادههای مارپیج و کوهستانی آن تماشا کردیم و در قفقاز، باران و برف، بیش از انقلاب (۱۹۰۵) ما را از پیش رفتن بازداشت بعد از چند گردش کوتاه و بلند در اطراف باتوم و کوتائیس، با ترن و اتومبیل به راه خود ادامه دادیم؛ و در ایران، در حالی که یکی از دوستانمان بیهوده میکوشید با اتومبیل از کوهستانهای نزدیک تبریز که، چون سدی مستحکم راه وصول به جلگه مرکزی ایران را بسته بود عبور اتومبیل از قم دومین شهر مقدس امپراتوری شاه عازم تهران شدیم.
فقط از دور گنبد طلایی مرقد عظیم حضرت معصومه (س) خواهر حضرت امام رضا (ع) را که به خاک مشهد تقدس بخشیده است تماشا کردیم ما وحشت عبور از بیابانهای برهوت مرکز ایران را با یک دلیجان ایرانی تجربه کردیم و بعد از پشت سر گذاشتن دوزخ کویر به بهشت اصفهان رسیدیم. کند، ما با بر همه و بعد از رسیدن به اصفهان در ششمین هفته سفر و پس از چیره شدن دشواریهای توانفرسا و تحمل انواع شکنجهها تازه دوری پاریس و دوستان و بستگان خویش را احساس کردیم در آنجا بود که به فاصله عظیم میان این شهر زیبا و شهر و دیار خویش پی بردیم و بار دیگر موانع راه را از کوهها و درهها گرفته تا رودخانههای خروشان و بیابانهای خاموش به یاد آوردیم. هفتهای فراموش نشدنی در اصفهان گذراندیم.
در این سفر دو بانوی جوان نیز همراه ما بودند یا بهتر است بگویم ماهمراه ایشان بودیم.
چون در حقیقت شور و اشتیاق نشاط و سرزندگی و پشتکار خستگی ناپذیر و اراده قاطع ایشان برای انجام این، سفر بزرگترین مشوق و نیروبخش ما برای دست و پنجه نرم کردن با مشکلات بود. این دو بانوی نورسیده در زندگی عادی خویش به تن آسایی، راحت طلبی و تجمل گرفته بودند. اما در طی سفر چه بسیار شبها را بیخواب به روز آوردند، با غذاهای اندک و غیر مکفی سر، کردند در دخمههای کثیف خوابیدند و سرمای گزنده سپیده دم بادهای منجمدکننده کوهستانها و حرارت گدازنده و بیحسکننده و احیاناً کشنده نیمروز بیابانهای بی آب و علف را بی آن که لب به شکایت بگشایند، تحمل کردند.
آنان نیز با ما به اصفهان آمدند و اکنون همگی به سرزمین خویش بازگشتهایم. در بازگشت عکسهایی را که طی سفر گرفته بودم به خانمی که امروزه در عالم ادب صاحب آوازهای است نشان دادم. بعد از آن که همه را تماشا کرد گفت: عکسهای جالبی است ولی چرا این قدر از خودتان عکس گرفتهاید؟ شما و دوستانتان در همه عکسها در میان خرابهها و چشم اندازهای ایران و خلاصه در همه جا حضور دارید. حق با اوست و عکسهایی هم که در این کتاب میبینید در همین زمره است.
ولی هدف من عکس گرفتن از خودم و دوستانم نبود میخواستم به این وسیله به مناظری که از آن عکس میگیرم حرکت و زندگی ببخشم و در ضمن نشان بدهم که ما به کجاها رفتهایم و چه حوادثی بر ما گذشته است.
وقتی به پاریس بازگشتم از من پرسیدند: آیا دیدن اصفهان به زحمتش میارزید؟ من به این گونه جواب دادم: مردی به نام جان رابینسون اهل بیرمنگام انگلستان که پول زیادی به چنگ آورده بود تصمیم گرفت از کارهایش کنارهگیری کند و، چون از بیکاری دلتنگ شد قصد سفر کرد. اما او به چیزی غیر از آنچه همیشه در زندگی انجام داده بود دلبستگی نداشت.
طی سفر در شهرهای بیگانه نیز تنها نگران آن بود که وضع تجارت آهن و فولاد، که همان شغل خودش بود چگونه است. بالاخره وارد ایران شد و بعد از خستگی و مرارت فراوان به اصفهان رسید. در این شهر تنها جایی که دید بازار بود و تنها یادداشتی که در دفتر خاطرات خود نوشت این بود بازار آهن و فولاد اصفهان آن قدر رونق ندارد که به زحمت سفر بیارزد.