به گزارش >>تجارت نیوز، سقوط ورزقان، به این نام شهرت گرفت؛ بالگرد حامل ابراهیم رئیسی سیام اردیبهشت ۱۴۰۳ در منطقه حفاظت شده «دیزمار» شهرستان ورزقان سقوط کرد، حالا نام منطقه تغییر کرده، به آن «شهید جمهور» میگویند. خلبان بالگرد شهید سرتیب سید طاهر مصطفوی بود، کسیکه جزئیات ماموریتش را به هیچکس نمیگفت جز زمان بازگشت، این را دخترش میگوید، فاطمه سادات مصطفوی، روز حادثه با تلفن همراه پدرش تماس میگیرد، اما صدای ضعیف آلهاشم را میشنود: «ای خدا، اینجا کجاست؟ اینجا کجاست ما گیر کردیم…»
من آخرین نفری بودم که با پدر صحبت کردم
فاطمه سادات قبل از روز حادثه را اینطور شرح میدهد: «مادرم شهرستان بود، خواهر بزرگترم بههمراه خانوادهاش مشهد بودند، من همراه برادر بزرگترم رضا و بابا خانه بودیم اما ایشان میخواستند به ماموریت بروند.»
او ادامه میدهد: «روز حادثه بعد امتحان از مدرسه به خانه برگشتم، رضا گفت که من تلفنی با بابا صحبت کردم توام به بابا زنگ بزن چونکه کارت دارد، حدود ساعت دوازدهونیم یا یک ربع مانده به یک به بابا زنگ زدم، کاری که داشت گفت و خداحافظی کردیم، بهگمانم من آخرین نفر از خانواده بودم که با پدر صحبت کردم.»
بعد از حادثه فهمیدیم پدر خلبان بالگرد رئیس جمهور بوده
بعد از حادثه سقوط بالگرد رئیسجمهور خیلیها گفتند که با آلهاشم، امام جمعه تبریز که در پرواز حضور داشت تلفنی صحبت کردند، این را دختر شهید مصطفوی هم میگوید: «نزدیک به ساعت سه بود که مجدد با پدرم تماس گرفتم، اما شمارهای که با آن تماس میگرفتم خاموش بود، به شماره تلفن دیگر پدر تماس گرفتم اما شخص دیگری پاسخ میداد، بعدها ما متوجه شدیم ایشان آقای آلهاشم بودند، با صدای خیلی ضعیفی میگفتند «ای خدا، اینجا کجاست؟ اینجا کجاست ما گیر کردیم.»، سه چهار باری که تماس گرفتم همین شخص جواب میداد و همین صدا میآمد؛ بعدتر با همان شماره پدر با تلفن خانه ما تماس گرفته شد، من گمان کردم بابا هست که تماس گرفته، وقتی تلفن را جواب دادم متوجه شدم همان شخصی که دقایق قبل به تلفنهای من جواب میداد با گوشی پدر با شماره خانه تماس گرفته است، ترسیده بودم، واقعا نمیدانستم چه اتفاقی افتاده.»
او ادامه میدهد: «در این فاصله تعدادی از دوستان پدر با خانه تماس میگرفتند و از من میپرسیدند پدرم خانه است؟ من هم جواب میدادم ماموریت است، اما چیزی به من نمیگفتند، همانجا شک کرده بودم چه اتفاقی افتاده که همه دارند به خانه ما زنگ میزنند. برادرم که برگشت خانه موضوع را به او گفتم، هر دو تلاش کردیم مجدد به تلفن پدر زنگ بزنیم، درهمین فاصله از اقوام به برادرم زنگ زدند و گفتند که خبرهای سانحه بالگرد رئیس جمهور را شنیدهاید؟ ما تازه آنجا متوجه شدیم برای پرواز رئیس جمهور چه اتفاقی افتاده است و همان موقع احتمال بسیار قوی دادیم که اگر رئیسجمهور پرواز داشته پدرم خلبان آن بالگرد بوده باشد، برای اینکه پدر واقعاً قانونمند بود و هیچوقت جزئیات ماموریتهایی که میرفت را به خانواده نمیگفت، هیچوقت نشده بود در خانه بگوید چه شخصیتی را با پرواز قرار ست جابهجا کند، یا اینکه کجا قرار است برود، فقط به مامان که به ایشان خیلی نزدیک بود زمان بازگشت از ماموریت را میگفت.»
وقتی خواندم اثری از زنده بودن سرنشینها نیست ناامید شدم
حالا همه میدانند بالگرد رئیسجمهور سقوط کرده، خانواده شهید طاهری آهسته آهسته دور هم جمع میشوند، منتظر یک خبر از جزئیات سقوط هستند، اما خبری نیست، جستوجوها ادامه دارد، همه امیدوار هستند، حداقل فاطمه سادات میگوید امیدوار بوده تا اینکه دیدن یک جمله در زیرنویس تلویزیون همه امیدهای او را ناامید میکند: «بعدتر که کاملاً مشخص شد پدر خلبان آن پرواز بوده مادرم خودش را سریع به تهران رساند، قبل از مادر بقیه اقوام هم به منزل ما آمده بودند، ما آن شب کاملاً پای اخبار تلویزیون بودیم تا از جزئیات حادثه مطلع شویم»
او ادامه میدهد: «یکی دو ساعت قبل از اعلام رسمی خبر شهادت من خوابم برد، وقتی بیدار شدم دیدم که همه گریه میکنند، یک لحظه گمان کردم بالگرد رئیس جمهور پیدا شده و اینها اشک شادی است که من دارم میبینم، واقعا امیدوارم بودم، وقتی زیرنویس تلویزیون را دیدم که نوشته بالگرد پیدا شده است خوشحال شدم، اما بلافاصله جمله بعدی در زیرنویس تلویزیون نوشته بود اثری از زنده بودن سرنشینها نیست، اینجا بود که بعد از کلی انتظار ناامید شدم.»
از خدا خجالت میکشم…
سرتیپ سید طاهر مصطفوی در سقوط بالگرد رئیس جمهور شهید شد، حالا اولین سالگرد شهادت او فرا رسیده است، خلبانی که بهگفته دخترش همیشه آرام بود، او وقتی میخواهد از پدر یاد کند لحظه خاصی از مناجات پدرش را تعریف میکند: «نماز ظهر و عصر پدرم داشت قضا میشد، متوجه شدم پدرم خیلی با عجله شروع کرد به نماز خواندن، درحالیکه ایشان همیشه با آرامش نماز میخواندند؛ از پدر پرسیدم چرا اینهمه عجله داری؟ در جواب من با صدای آرام گفت که «نمازم را نخواندم خجالت میکشم»، پرسیدم از کی خجالت میکشد، نگاهی به آسمان کرد و گفت «از اون بالایی خجالت میکشم». پدر همیشه به نمازش اهمیت میداد اما چونکه آن بار نمازش داشت قضا میشد آرام صحبت میکرد. این خاطره را بعد از شهادت بابا خیلی به یاد میآورم.»
منبع: خبرآنلاین