شنبه، 17 خرداد، 1404

داستان ابر بالای سر راهب یا جوان گنهکار؟/ جوان راهزن و گناهکاری که به خاطر ترس از خدا، گناه انجام نداد

اتفاقا در آن جزیره جوانی راهزن بود بسیار بی حیا، ناگاه آن راهزن بر بالای زن حاضر شد و به او گفت: تو انسانی یا جنی؟
آن زن جریان خود را بازگو کرد، آن مرد بی حیا با آن زن به گونه ای نشست که با همسر خود می نشیند و آماده شد که با او عمل خلاف انجام دهد.

داستان ابر بالای سر راهب یا جوان گنهکار

زن لرزید و گریه کرد و پریشان شد.او گفت: چرا لرزان و پریشان هستی؟

زن با دست اشاره به آسمان کرد و گفت: از این (یعنی خدا) می ترسم.

مرد گفت: آیا تاکنون چنین کاری کرده ای؟

زن گفت: نه به خدا سوگند.

مرد گفت: تو که چنین کاری نکرده ای و اکنون که من تو را مجبور می کنم، این گونه از خدا می ترسی، من سزاوارترم که از خدا بترسم.

مرد همانجا برخاست و توبه کرد و به سوی خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشیمانی به سر می برد.

جوان گنهکار روزی در بیابان پیاده حرکت می کرد، در راه به یک راهب (عابد و تارک دنیای مسیحی) برخورد که او نیز به صومعه اش می رفت، آنها مسیری باهم همسفر شدند. هوا بسیار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت: دعا کن تا خدا ابری بر سر ما بیاورد تا در سایه آن، به راه خود ادامه دهیم.

گنهکار گفت: من در نزد خود کار نیکی ندارم تا جرات به دعا و درخواست چیزی از خدا داشته باشم.

راهب گفت: پس من دعا می کنم تو آمین بگو.

گنهکار گفت: آری خوب است.

راهب دعا کرد و او آمین گفت.

اتفاقا دعا به استجابت رسید و ابری آمد و بالای سر آنها قرار گرفت و سایه ای برای آنها پدید آورد. هر دو زیر آن سایه قسمتی از روز را راه رفتند تا به دو راهی رسیدند و از همدیگر جدا شدند.

ولی چیزی نگذشت که معلوم شد ابر بالای سر آن جوان گنهکار قرار گرفت و از بالای سر راهب رد شد.

راهب نزد آن جوان برگشت و گفت: تو بهتر از من هستی و آمین تو بوده که به استجابت رسیده نه دعای من! اکنون بگو بدانم چه کار نیکی کرده ای؟

آن جوان جریان آن زن و توبه و خوف خود را بیان کرد.

راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت: غفرلک ما مضی حیث دخلک الخوف فانظر کیف تکون فیما تستقیل. گناهان گذشته ات به خاطر ترس از خدا آمرزیده شد، اکنون مواظب آینده باش.

1 روز پیش

دسته‌بندی‌ها