پیرزن گفت: چرا! همین تفنگ آویزان به دیوار، از پدرت مانده.
کچل ممسیاه تفنگ را برداشت و انداخت گَلِ شانه و تو سیاهی شب، به قصد شکار رفت بیرون. هنوز آن قدر راهی نرفته بود که یکهو چشمش افتاد به جانوری که از یک طرفش نور میتابید و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند شده بود. کچل ممسیاه جانور را نشانه گرفت و ماشه را چکاند. وقتی رفت جلو، دید گلوله جانور را زخمی کرده است. با خودش گفت: فعلاً همین شکار از سر ما هم زیاد است. میبرمش خانه تا از نورش استفاده کنم و به ساز و آوازش هم گوش بدهم و عیش دنیا را بکنم.
داستان کچل مم سیاه
این را گفت و جانور را انداخت رو کولش و راه افتاد به طرف خانه. به خانه که رسید، در زد. ننهاش آمد دم در و پرسید: کی هستی این وقت شب؟ آدمی؟ جنی؟ چی هستی؟
کچل ممسیاه جواب داد: «نه جن هستم و نه پری. ممسیاهم.
پیرزن داد زد: جلدی برگشتی چرا؟ تا نان با خودت نیاری،، در به روت وا نمیکنم.
کچل ممسیاه گفت: دست خالی نیامدهام. جانوری شکار کردهام که تا دنیا دنیاست، هیچ پادشاهی مثل و مانندش را شکار نکرده. در را باز کن که دیگر از پیهسوز و چراغ موشی خلاص شدیم.
پیرزن در را باز کرد و دید پسرش جانوری شکار کرده که یک طرفش نور میدهد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند شده.
کچل ممسیاه شکار را کشان کشان برد تو و گذاشت بالای اتاق و لم داد کنار دیوار. یک پایش را انداخت رو پای دیگرش و خواست به قول معروف خودش را بزند به بیخیالی و آسوده از حساب و کتاب دنیا و دور از غم و غصه خوش باشد که یکهو در زدند.
نگو پیرزنی کچل ممسیاه و شکارش را دیده بود و خبر برده بود برای پادشاه که: ای پادشاه! چه نشستهای که کچل ممسیاه تو شکار اولش جانوری شکار کرده که از یک طرفش نور میپاشد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند است. حیف است چنین جانوری که لایق پادشاهی مثل توست، بیفتد دست این کچل.
پادشاه فرستاد کچل ممسیاه را آوردند و ازش پرسید: درست است که تو شکار اولت جانوری شکار کردهای که فقط پادشاهان لیاقت شکارش را دارند؟
کچل ممسیاه جواب داد: قبلهی عالم به سلامت! درست خبرچینی کردهاند.
پادشاه گفت: زود برو بیار تقدیمش کن به من. چنان شکار بی مثل و مانندی مناسب آلونک سیاه و کاهگلی تو نیست.
کچل ممسیاه دست گذاشت رو چشمش و گفت: پادشاه درست میفرماید. همین الآن میروم و میآورم.
از قصر بیرون زد و تندی رفت به خانه و جانور را آورد برای پادشاه. پادشاه هرچه فکر کرد که چه انعامی به کچل بدهد، عقلش به جایی نرسید. آخر سر چشمش افتاد به وزیر و بلند گفت: آهان! پیدا کردم.
وزیر گفت: قبله عالم به سلامت! بفرمایید چه چیزی را پیدا کردید که من مراقب باشم که دوباره گم نشود؟
پادشاه گفت: وزیر! زود وزیریات را بده به کچل. ما انعام دیگری نداریم که به او بدهیم.
وزیر گفت: قبله عالم به سلامت! امشب نه. فردا بیاید تحویل بگیرد.
اما بشنوید که این وزیر بابا کلاهی داشت که هروقت گرهی تو کارش میافتاد و گرفتار هچل میشد، میرفت و با باباکلاه حرف میزد و ازش میخواست تا گره از کارش وا کند. وزیر زود از قصر زد بیرون و همان شب بابا کلاه را آورد و گذاشت جلوش و گفت: ای باباکلاه! دورت بگردم. خودت میبینی که تو چه هچلی افتادهام. نمیدانم این کچل ممسیاه لعنتی یک دفعه از کجا مثل اجل معلق پیدا شد و میخواهد جای مرا بگیرد. آخر خودت بگو من چه جوری میتوانم از وزیری دل بکنم و جایم را بدهم به این کچل از همه جا بی خبر که هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته.
باباکلاه به صدا درآمد و گفت: ای وزیر اعظم! ککت هم نگزد که چارهی این کار از آب خوردن هم آسانتر است. فردا برو پیش پادشاه و بگو اگر میخواهد این کچل ممسیاه را خوب بشناسد، او را بفرستد تا برایش شیر چهل مادیان بیاورد. خودت خوب میدانی هرکه برود دنبال شیر چهل مادیان، میرود، اما برنمیگردد.
وزیر باباکلاه را دو دستی از زمین برداشت و گذاشت وسط دو ابرویش و نفس راحتی کشید. صبح زود پیش از بوق حمام، رفت خدمت پادشاه. پادشاه پرسید: وزیر! صبح به این زودی چه کار داری؟
وزیر گفت: قبلهی عالم! دیشب خوابی دیدم و آمدم برایت بگویم.
پادشاه گفت: خوابی دیدهای؟
وزیر گفت: قربان! خواب دیدم کچل ممسیاه رفته شیر چهل مادیان را برایت آورده. بفرستش برود، بلکه خوابم تعبیر بشود.
پادشاه خندید و گفت: وزیر! خواب دیدهای خیر باشد. خودت میدانی برای آوردن شیر چهل مادیان نصف بیشتر لشکر ما از بین رفت و چیزی هم عایدمان نشد. حالا یک کچل تک و تنها چه طور میتواند این کار را بکند؟
وزیر گفت: قربان! این کار برای کسی که در شکار اولش بتواند چنان جانوری شکار کند که از یک طرفش نور بدهد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بشنوی، کار مشکلی نیست.
پادشاه دید وزیر چندان بیربط هم نمیگوید. پس امر کرد که رفتند کچل را آوردند. کچل ممسیاه گفت: قبلهی عالم به سلامت! خودم میآمدم خدمتتان. برای دادن انعام چه قدر عجله میفرمایید؟
پادشاه گفت: انعامت سر جا. خیالت تخت. اما پیش از گرفتن آن باید بروی برایم شیر چهل مادیان را بیاری.
کچل ممسیاه تو دلش گفت: نه شیر شتر و نه دیدار عرب! هیچ میدانی چهل مادیان یعنی چه؟ مرا دنبال چی میفرستی؟
این را به خودش گفت، اما به روی خودش نیاورد و گفت: همین الآن حرکت میکنم.
زود برگشت به خانه و رو به مادرش کرد و گفت: ننه! پاشو نانی تو دستمال ببند که رفتنی شدم.
پیرزن پرسید: میخواهی بروی کجا؟
کچل جواب داد: پادشاه امر کرده که بروم شیر چهل مادیان را برایش بیارم.
پیرزن گفت: کجای کاری پسرجان! خیال دارند سر به نیستت کنند. تا حالا خیلی از پهلوانها هوس این کار را کردهاند و سرشان را به باد دادهاند. آن وقت تو چطور جرأت میکنی بروی شیر چهل مادیان را بیاری؟
کچل ممسیاه گفت: چارهای ندارم. اگر سرم را هم در این راه بدهم، مجبورم بروم.
پیرزن گفت: حالا که میگویی مجبورم بروم و مرغت هم یک پا دارد، برو به پادشاه بگو که چهل مشک شربت به تو بدهد با چهل بار آهک و چهل بار پنبه. بعد برگرد پیش من تا راهش را نشانت بدهم.
کچل ممسیاه رفت پیش پادشاه و چیزهایی را که ننهاش گفته بود، گرفت و برگشت. پیرزن گفت: پسرجان! شربت و آهک و پنبه را بردار و آن قدر برو تا برسی به دریا. کنار دریا که رسیدی، با آهک و پنبه حوض بزرگی درست کن و شربت را بریز توش.
بعد همان دور و بر گودالی بکن و توش قایم شو. خیلی طول نمیکشد که میبینی آسمان سیاه میشود و نعره میزند. دریا جنب و جوش میکند و آب دو شقه میشود و مادیانی مثل کوه از وسط آب میپرد بیرون و دنبالش هم سی و نه کُره هرکدام مثل کوه از دریا میزنند بیرون و همه میروند تو چمنزار نزدیک دریا و مشغول چرا میشوند. تشنهشان که شد، برمیگردند که آب بخورند.
مواظب باش تو را نبینند، والا روزگارت سیاه میشود. چهل مادیان سر حوض شربت میرسند. آن را بو میکنند و برمیگردند. باز تشنهشان که شد، میآیند سر حوض. این دفعه هم شربت را بو میکنند و برمیگردند به چرا. اما دفعهی سوم که تشنگی امانشان را برید و طاقتشان طاق شد، لب میگذارند به شربت و آنقدر میخورند که سیر میشوند. حالا باید مثل مرغ هوا خیز برداری و بنشینی پشت مادیان بزرگ. مشتت را هم گره بکنی و محکم بزنی به وسط پیشانیاش.
بعد از این خیالت راحت باشد. چون خودش عین باد حرکت میکند و کرههاش هم چهار نعل دنبالش میآیند.
کچل ممسیاه دستمال نانش را به کمرش بست و پاشنهها را ور کشید و پا گذاشت به راه. مثل باد از کوه و دشت و دره گذشت و مثل سیل از تپهها سرازیر شد. نه چشمش خواب دید و نه سرش را گذاشت رو بالش. رفت و رفت. باز هم رفت تا امان راه را برید و آخر سر رسید کنار دریا. با پنبه و آهک حوض بزرگی درست کرد و مشکهای شربت را ریخت توش. بعد گودالی کند و توش قایم شد و منتظر آمدن چهل مادیان نشست.
ادامه دارد….