پس از پایان تحصیلات ما در مدرسۀ لُهروزه، از تهران دستور دادند که ولیعهد کمی زودتر از تاریخ مقرّر به تهران مراجعت کند و بقیه (یعنی من و سایر پسران رضا خان که در مدرسه لُهروزه درس میخواندند) بعداً بیایند . . . پس از ورود به تهران، مدتی از تابستان را در کاخ سعدآباد گذراندم.
چند دفعه، موقعی که ولیعهد تنیسبازی میکرد، رضا خان به کنار زمین بازی آمد و مرا احضار کرد و گفت: «برایم تعریف کن که این بازی چگونه است».
من هم برایش توضیح دادم، ولی زیاد توجه نمیکرد. فقط در موقع قدم زدن، هرگاه از جلوی من میگذشت میپرسید: «کی برده است؟» اگر میگفتم ولیعهد، خوشش میآمد، وگرنه اخم میکرد. من هم برای اینکه باز هم مرا احضار کند، دفعاتی که محمدرضا میباخت میگفتم برده است و به این ترتیب رضا خان از من رضایت کامل داشت.
او چندین بار برای همین توضیح مرا احضار کرد! او در کنار زمین تنیس قدم میزد و در ضمن قدم زدن به کارهای مملکتی میپرداخت و همیشه یک امیر یا وزیر به دنبالش بود و گزارش میداد. رضاخان راه رفتن را خیلی دوست داشت، خاصه زیر درخت کاج.
ولیعهد موظف بود، هفتهای یک بار برای پدرش نامه بنویسد و تلاش مستشارالملک (معلم فارسی) این بود که خوشخط بنویسد و بهتدریج خوشخط هم شد. رضا هم هفتهای یکبار برای پسرش نامه مینوشت، البته برایش مینوشتند و او در محل امضاء مینوشت: «رضا».
به هر حال، ولیعهد در نامهاش مسئله را مطرح کرد و رضا خان پاسخ داد که به طور اصولی موافقم، ولی اوّل باید به تهران بیاید و سپس از ایران برای تحصیل طب برود. در تهران یک روز رضا خان مرا احضار کرد و گفت: «شنیدم چنین تقاضایی از پسرم کردهای؟! مگر نمیدانی در دنیا فقط یک شغل وجود دارد که مفید است و بقیهاش مفت نمیارزد و آن شغل سربازی است! تو هم نمیتوانی استثناء باشی و باید خودت را به دانشکده افسری معرفی کنی». من ضمن سلام دادن گفتم: اطاعت میشود، همانطور است که میفرمایید. خوشش آمد و مرخص کرد . . .