به گزارش سرویس سرگرمی پایگاه خبری سوفیانیوز، دهقانی بود که ثروت و رمه ی فراوان داشت و زبان جانوران را میدانست. روزی به طویله رفت و گاو را دید که نزدیک آخور خر ایستاده و با حسرت به او نگاه می کند. التوناخر که مشغول خوردن بود و دم تکان می داد، همان طور که سر در آخور داشت پرسید:چرا امروز این گونه نگاهم میکنی؟!
گاوآه حسرت آلودی از سینه بیرون داد و گفت:
به جایگاه تو نگاه می کنم که خشک و تمیز است؛ به خوراک تو می نگرم که نرم و لذیذ است؛ گوارا باد بر تو این نعمت و ناگوار باد هر روز شب من؛ زیرا شب و روز را در رنج و سختی به سر می برم. گاه زمین را یار و شخم بزنم و گاه نیز آسیاب را بگردانم؛ اما تو را می بینم که اداری نداری غیر از این که خواجه ساعتی بر پشتت سوار شود و بیرون رود و دوباره به سوی آخور بازگرداند.
درازگوش سر از آخور بیرون آورد و جواب داد:
تو هم می توانی مثل من از زحمت و رنج خلاصی یابی
گاو چشمهای درشت خود را به او دوخت و پرسید:
چگونه می توانم مثل تو شوم؟
درازگوش گفت:
فردا صبح چون غلام دهقان آمد و طناب بر گردنت افکند، خود را به خواب بزن و هرچه چوب بر پشتت کوبیدند، تکان نخور و هرچه علف برابرت گذاشتند، لب به آن مزن. اگر چند روز این گونه رفتار کنی، از رنج و مشقت کار کردن آسوده خواهی شد.
آنها در گفت و گو بودند و دهقان که اتفاقا پشت در طویله ایستاده بود، گوش می داد.
چون بامداد شد، دهقان غلام را به طویله فرستاد. غلام گاو را دید که غذایی نخورده و قدرتی در بدن ندارد. او رفت و ماجرا را به دهقان بازگفت.
دهقان که نقشه اش را از قبل کشیده بود، گفت:
کارهای گاو را بر عهده ی درازگوش قرار بده.
غلام به طویله برگشت و طناب برگردن درازگوش بست و او را بیرون برد.
هنگام غروب که درازگوش بازگشت، گاو خوش حال و قبراق پیش دوید و زبان به تمجید او گشود:
- ای دوست عزیز! وقتی تو رفتی، من به سوی جایگاهت رفتم و از غذایت خوردم و در بسترت خفتم.
حالا نیز آمده ام از تو تشکر کنم و بگویم که چه راهنمایی خوبی برایم کرده ای.
درازگوش که از پند خودش به گاو پشیمان بود، پاسخی نداد و خسته و نالان در گوشه ای بر زمین افتاد.
روز دیگر، غلام دوباره آمد و طناب بر گردن درازگوش نهاد و او را با خود برد.
وقت غروب درازگوش با تن فرسوده و روحی افسرده به طویله بازگشت. گاو که از خوش حالی دم می جنباند به شکرگزاری او آمد. وقتی سخن خود را به پایان برد، درازگوش به او گفت:
. می دانی که من نصیحت کننده ی خوبی برایت بوده ام؛ اما همین امروز موقع کار از دهقان شنیدم که به غلام میگفت: فردا، گاو را به صحرا ببر، اگر کار نکرد و سستی نشان داد، به قصابش بده تا تیغ بر گلویش بگذارد و...
چشمان گاو با شنیدن این حرف سیاهی رفت و دمش از تکان ایستاد. بعد نیز با صدایی لرزان گفت:
- پندی به من بده تا بتوانم جانم را نجات دهم. درازگوش با خستگی بر زمین دراز کشید و پاسخ داد:
. من پند خودم را به تو رسانیدم. اکنون خوب فکر کن و چارهی کارت را پیدا نما.
گاو سر پایین انداخت و به گوشه ی طویله پناه برد.
فردا وقتی خادم در طویله را گشود، گاو را دید که دم راست کرده و قبراق و آماده ی خدمت است.
خادم با عجله نزد دهقان رفت و ماجرا را بازگفت. دهقان به خنذه افتاد و گفت:
گاو را از جان ترساندم که به کار راضی شود. ا و دوباره خندیدن را از سر گرفت.