دوشنبه، 19 خرداد، 1404

داستان کودکانه روباه و انگور با نتیجه اخلاقی

قصه روباه و انگور برای کودکان

در یک روز گرم تابستان، روباهی در جنگل می گشت تا کمی غذا بیاورد. او بسیار گرسنه بود و به شدت در جستجوی غذا بود. او همه جا را گشت، اما چیزی پیدا نکرد که بتواند بخورد. شکمش غرغر می کرد ولی باز هم به گشتن ادامه داد. به زودی به تاکستانی رسید که مملو از انگورهای آبدار بود.

روباه به اطراف نگاه کرد تا ببیند از دست شکارچیان در امان است یا نه. هیچ کس در اطراف نبود، بنابراین تصمیم گرفت مقداری انگور بدزدد. بلند و بلند می پرید اما به انگور نمی رسید. انگور بسیار بالا بود اما او تسلیم نشد. روباه به هوا پرید تا انگور را در دهانش بگیرد، اما از دست رفت.

او یک بار دیگر تلاش کرد اما باز هم از دست داد. چند بار دیگر هم تلاش کرد، اما نتوانست. هوا داشت تاریک می شد و روباه عصبانی می شد. پاهایش درد می کرد، بنابراین در نهایت تسلیم شد. در حال دور شدن گفت: من مطمئنم انگور ها ترش بودند.

نتیجه اخلاقی داستان روباه و انگور

از داستان روباه و انگور نتیجه می گیریم که وقتی نمی توانیم از چیزی داشته باشیم نگوییم که آن بد است.

1 سال پیش

دسته‌بندی‌ها