سه‌شنبه، 09 اردیبهشت، 1404

قصه کوتاه کودکانه روباه قرمز

داستان کودکانه کوتاه روباه قرمز

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود روباه قرمزی نزدیک یک مزرعه زندگی میکرد . یک روز روباه قرمز راه افتاد توی مزرعه و سوراخی دید .

توی سوراخ سرک کشید که یکمرتبه چند تا مرغ و خروس رو اونجا دید که دارند سر و صدا می کنند . روباه پرید رو مرغ و خروس ها ، همینکه خواست اونها رو بگیره و بخوره زن کشاورز از سر و صدای مرغ و خروسها فهمید که اتفاقی افتاده .

فوری بطرف مرغدونی دوید و روباه را دنبال کرد .. روباه به بیرون دوید و موقع فرار خروسی را قاپ زد و با خودش برد.

وقتی به گوشه خلوتی رسید نشست تا خروس رو بخوره... خروس تصمیم گرفت کلکی بزنه و از دست روباه فرار بکنه. برای همین به روباه گفت من همیشه فکر می کردم روباه ها خیلی زرنگند اما نمیدونم چرا همه میگند تو روباه احمقی هستی.

روباه قرمز از این حرف خیلی عصبانی شد و نتونست چیزی نگه ... همینکه دهانش را باز کرد خروس از دستش فرار کرد و پرید روی درخت و شروع کرد به قوقولی قوقولی کردن.

روباه قرمز که دید الان همه جمع میشند و به خدمتش میرسند خروس را رها کرد و پا به فرار گذاشت. قصه ما بسر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.

دانلود قصۀ صوتی روباه قرمز


1 سال پیش

دسته‌بندی‌ها