دوشنبه، 19 خرداد، 1404

داستان کوتاه و آموزنده عقاب و زاغ برای کودکان

داستان کودکانه جذاب و کوتاه عقاب و زاغ

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در بیابانی روی یک کوه بزرگ عقابی زندگی می کرد. عقاب هر روز از لانه اش بیرون میومد و پرنده ای شکار می کرد تا یکروز زاغی که راهشو گم کرده بود به آن بیابان رسید .

عقاب زاغ را دید و گفت اینجا چکار می کنی؟ زاغ گفت راهمو گم کردم و نمی تونم به لانه ام برگردم. عقاب گفت باید از این کوهستان گذر کنی دنبال من بیا تا ببینی چقدر خوب همه جا را مبیبینم و بلدم و بعد هر دو براه افتادند.

عقاب گفت اینجا چی می بینی زاغ گفت یک سنگ سیاه می بینم . عقاب گفت سنگ سیاه نیست دانه های خوشمزه است و پر زد به زمین نشست.

عقاب تا به زمین نشست فریاد کشید بله بدام افتاه بود. زاغ گفت تو عقاب مغروری هستی و بخاطر این غرور به دام افتادی. من الان ترا کمک می کنم تا نجات پیدا کنی ولی دیگه نباید اینقدر مغرور و خودپسند باشی.

دانلود قصۀ صوتی عقاب و زاغ


1 سال پیش

دسته‌بندی‌ها