داستان کودکانه کوتاه ماجرای کلاغ خنزر پنزری
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . غار و غار و غار یک کلاغ بیکار غمگین و غصه دار بود . چون از رنگ سیاهش از ته دل بیزار بود .
یک روز این کلاغ دور از دشت و باغ ، لابلای خرت و پرت های الکی چشمش افتاد به یک مرغ عروسکی با حسرت به اون نگاه کرد و گفت : چه مرغ خوش آب و رنگی ، چه تاج و طوقی قشنگی
خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام داستان کلاغ خنزر پنزری چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.
دانلود قصۀ صوتی ماجرای کلاغ سیاه