داستان کوتاه دو تا خواهر برای کودکان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . روزی روزگاری توی یک دهکده ای که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک زن و مردی زندگی می کردند .
اون زن و مرد دو تا دختر داشتند که به تازگی شوهر داده بودند و از خودشون دور شده بودند خیلی دور ، هر کدومشون توی یک روستای خیلی دور زندگی می کردند .
خیلی مدت ها گذشت تا اینکه مادرشون رو کرد به پدرشون و گفت که نمیخوای بری به دو تا دختر هات سر بزنی ، نمیخوای ببینی که چطور زندگی میکنند ، از زندگیشون راضیند یا نه ؟ پاشو پاشو این بقچه رو بردار و از حال و روزشون باخبر شو .
پدر از این حرف خیلی خوشش اومد و بقچه رو پهن کرد و نون پنیر ، سبزی ، شیر ، شیرینی ، کلوچه و هرچی که دخترها دوست داشتند رو توی بقچه پیچید و راه افتاد و رفت و …
خب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این داستان دو تا خواهر چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.
دانلود قصه صوتی دو تا خواهر