شنبه، 24 خرداد، 1404

داستان کودکانه کوتاه تصویری دانه ای که بزرگ شد

قصه کوتاه تصویری کودکانه دانه ای که بزرگ شد

روزی روزگاری، یه دختر کوچولو، یک فکر به سرش زد!

اون، فکرشو چرخوند!

اونو دستش گرفت و شکلش رو احساس کرد!

اونو گذاشت توی دهنش و طعمش رو چشید!

اونو توی دستش گرفت و توی زمین کاشتش!

زمین گرم و نرم بود و برای دانه، یک تخت درست کرد!

دخترک دانه رو با فکرهایی که از قبل داشت، پوشوند!

با قلبش اونو گرم کرد و باور داشت که اون میتونه…

میتونه یک چیز خیلی بلند باشه!

یک چیز پر قدرت!

یک چیز خیلی قشنگ!

دخترک حسابی کار کرد! اون به دانه آب داد و خاک رو کود داد!

دخترک از ریشه های با ارزش اون مراقبت کرد!

تنه ی قدرتمند درخت، شروع کرد به رشد کردن!

به سمت آسمون رفت! بدون این که بترسه!

درخت به سمت نقطه ای بلند و ناشناخته توی آسمون رفت!

درخت از اون بالا میتونست دریاچه ها و جنگل ها رو ببینه! تازه اون میتونست وزش باد رو هم بین شاخه هاش حس بکنه! دخترک درخت رو تشویق کرد و بهش کمک کرد تا بالا و بالاتر بره!

بالاخره درخت اونقدر رشد کرد که میدونست باید بدون دخترک چیکار کنه! اون زیباترین شکوفه های دنیا رو روی شاخه هاش داشت که توی باد میرقصیدن! اون حالا یک درخت تنومند و بزرگ بود!

1 سال پیش

دسته‌بندی‌ها