سه‌شنبه، 09 اردیبهشت، 1404

داستان کودکانه جک و لوبیای سحرآمیز

داستان کودکانه جک و لوبیای سحر آمیز تصویری

روزی روزگاری، پایین دره نزدیک یک کوه، روستای کوچکی بود. در دورترین نقطه ی روستا یک کلبه کوچک و فرسوده قرار داشت. و در کلبه یک زن بیوه با تنها پسرش زندگی میکرد.

اون ها بسیار فقیر بودن. لباس هاشون خیلی کهنه بود و کفش هاشون همگی پاره بودن. این مادر و پسر از دار دنیا فقط یک گاو قهوه ای رنگ داشتن!

جک هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد. گاوشان رو می دوشید و شیر رو در یک بطری بزرگ می ریخت. سپس بطری شیر را دوان دوان به مغازه ی روستا می برد و میفروخت. درسته که شیر فقط چند سکه ارزش داشت، ولی جک با گرفتن اون سکه ها خوشحال میشد.

جک سکه ها رو به کشاورز میداد و در عوض چند سیب زمینی بزرگ میگرفت و به خانه برمیگشت. جک این کار رو هر روز انجام می داد. شیر گاو برای گذران زندگی جک و مادرش کافی بود.

سال بعد، زمستان خیلی سختی از راه رسید. بادها محکم میوزیدن و برف و بوران کل روستا رو گرفته بود. سرما به حدی بود که هیچکس تا اون لحظه مثلش رو ندیده بود. این سرما باعث شد تا بهار بعد هیچ علف و گیاهی از زمین در نیاد و رشد نکنه!! گاو که بدون علف، غذایی برای خوردن نداشت، ضعیف شد و دیگه شیر نداد. جک فریاد زد: مادر! امروز حتی یه قطره شیر هم نمیتونم از گاومون بدوشم!!

1 سال پیش

دسته‌بندی‌ها