سه‌شنبه، 30 اردیبهشت، 1404

داستان کودکانه فکرهای خوب مثل بادکنک های رنگی

قصه کوتاه بچگانه فکرهای خوب مثل بادکنک های رنگی تصویری

اسم من رز هست . بعضی از روزها اتفاقهایی برای من می افته که اونها رو دوست ندارم . مثل وقتی که نمی تونم کاری که دوست دارم رو به خوبی انجام بدم ، یا وقتی با دوستم بحث می کنیم و از هم ناراحت می شیم، یا مثل امروز وقتی می خواستم بستنی قیفی ام رو بخورم از دستم افتاد و پخش زمین شد.

من خیلی ناراحت و غمگین شدم .. توی همیچین وقت هایی فکر های ناراحت کننده به سراغم میان. من وقتی ناراحت روی زمین نشسته بودم فکر ناراحت کننده مثل یک بادکنک سیاه جلوم ظاهر شد. اولش من واقعا بهش اهمیت ندادم و اون فقط یک بادکنک کوچیک بود. اما بعد از مدتی من هر جا می رفتم اون دنبالم می اومد. من هر چقدر سعی می کردم بهش توجه نکنم و اون رو نادیده بگیرم اما انگار بیشتر بهش فکر می کردم و اون بادکنک سیاه همینطور دنبال من می اومد.

من عصبانی شده بودم و فریاد زدم :” از مغز من برو بیرون! ” بعد من نشستم و گریه کردم . اما بادکنک سیاه همچنان همونجا بود و هیچ جایی نمی رفت.

متاسفانه این فکر ناراحت کننده همه مغز من رو پر کرده بود و به نظر می رسید دیگه هیچ جای خالی برای فکرهای دیگه توی مغزم وجود نداره .. من باید یک کاری می کردم..

من یک نفس عمیق کشیدم و خوب به اون فکر که مثل بادکنک سیاه جلوم ایستاده بود نگاه کردم. حالا که خوب بهش نگاه می کردم می دیدم که انقدرها هم بزرگ نیست!

بعد من لبخندی زدم و بهش گفتم :” سلام” ..

با لبخند من سر و کله یک فکر جدید زیبا هم پیدا شد. یک بادکنک رنگی که با اینکه کوچیک بود ولی زیبا بود. من دستم رو دراز کردم و گرفتمش.. با دیدن این فکر زیبا چیزی به ذهنم رسید..

به بادکنک سیاه که پشت سرم ایستاده بود نگاهی کردم و به آرومی گفتم:” از این به بعد من فکر های جدیدی دارم که اونها همراهم میان ..” بعد به آرومی ضربه ای زدم و اون بادکنک سیاه رو دور کردم.

بعد به سراغ فکرهای امیدوار کننده و دوست داشتنی که به شکل بادکنک های رنگ و وارنگ بودند رفتم و دونه دونه اونها رو گرفتم.

من به چیزهای خوب فکر می کردم و دونه دونه بادکنک های رنگی رو می گرفتم.

من فهمیدم وقتی که مغز ما پر از فکرهای شاد و امیدوار کننده باشه انگار یک دسته بادکنک رنگی زیبا توی دستمونه … همه چیز مثل یه رویا بود و من با این بادکنک ها پرواز می کردم ..

حالا توی مغزم پر از فکرهای لذت بخش، شاد و آرامش بخش بود.

من فهمیدم که هر چه فکرهای خوب و مثبت بیشتری جمع کنم ، اون فکر ناراحت کننده قدیمی کوچیک و کوچیکتر میشه ..

اگر اون فکر قدیمی سعی بکنه که دوباره به سراغم بیاد .. من اون رو میبینم ، بهش سلام می کنم و خیلی مودبانه ازش می خوام که بره !

من می تونم دنیام رو پر از فکرهای خوب بکنم .. فکرهایی که خودم اونها رو انتخاب می کنم که توی مغزم جا بدم ..

1 سال پیش

دسته‌بندی‌ها