سه‌شنبه، 09 اردیبهشت، 1404

داستان کودکانه زرافه ای که از ارتفاع می ترسید

قصه تصویری زرافه ای که از ارتفاع می ترسید برای کودکان

روزی روزگاری در دشتهای آفریقا زرافه ای به اسم میلو به همراه مادر و پدرش زندگی می کرد. میلو در کنار مامان زرافه و بابا زرافه زندگی خیلی خوبی داشت ولی خب یک مشکل کوچیک این وسط وجود داشت.

شاید کمی عجیب باشه ولی میلو از بلندی و ارتفاع می ترسید و نمی تونست گردن درازش رو بلند کنه و صاف بایسته ! اون هر وقت گردنش رو بلند می کرد تا به دور دستها نگاه کنه می ترسید و زمین می خورد.

مامان زرافه و بابا زرافه نگران میلو بودند چون اون همیشه سرش رو پایین نگه می داشت و اینطوری میلو نمیتونست خطرات و شکارچیان مثل شیرهای گرسنه رو ببینه و به موقع فرار کنه.. این موضوع اونها رو واقعا نگران می کرد.

برای همین تصمیم گرفتند که میلو رو به دهکده بفرستند تا دکتر حیوانات اون رو ببینه و کمکش کنه . اونها آدرس خونه دکتر رو به میلو دادند و میلو رو راهی دهکده کردند.

میلو می دونست که باید در امتداد رودخونه بره و بره تا به دهکده برسه. اون از پدر و مادرش خداحافظی کرد و به طرف دهکده راه افتاد. میلو همینطور که گیاهان کنار رودخانه رو بو می کرد و میرفت به یک میمون رسید که روی زمین نشسته بود و روی خاک ها نقاشی می کشید..

میلو گفت:” سلام میمون..” میمون گفت:” سلام…” میلو گفت:” از دیدنت خوشحالم .. ببینم داری چیکار می کنی؟”میمون آهی کشید و گفت:” نشستم روی زمین دارم نقاشی می کنم.. آخه میدونی من از بالا رفتن از درختها می ترسم.. خانوادم میگن که من باید برم پیش دکتر تا کمکم کنه ! آخه روی زمین موندن برای من خطرناکه و ممکنه حیوانات وحشی بهم آسیب بزنند..”

میلو که از شنیدن این حرف جا خورده بود با هیجان گفت:” اووه چه جالب! منم دارم میرم پیش دکتر چون منم از ارتفاع می ترسم! میتونیم دوتایی با هم بریم!”میمون که از شنیدن این حرف خوشحال شده بود گفت:” خیلی خوبه راه بیفت بریم..” زرافه و میمون دوتایی به طرف دهکده راه افتادند.

کمی جلوتر کنار رودخانه چشمشون به یک اسب آبی افتاد که روی زمین نشسته بود و گریه می کرد.. میلو گفت:” چرا گریه می کنی اسب آبی؟”

اسب آبی آهی کشید و با گریه گفت:” من امروز می خوام برم دکتر.. شاید باور نکنید ولی من از آب می ترسم .. خونه دکتر اون طرف رودخونه است ولی من نمی تونم از رودخونه رد بشم..”

میلو گفت:” چه جالب!! اخه ما هم داریم میریم دهکده تا دکتر رو ببینیم ! شاید بتونیم راهی پیدا کنیم تا تو هم باهامون بیای..” اسب آبی با ناراحتی گفت:” آخه چجوری؟ من که نمی تونم از رودخونه رد بشم ..” زرافه و اسب آبی مشغول فکر کردن شدند. میمون هم کنار رودخونه نشست و پاهاش رو توی آب آویزون کرد .

میمون پاهاش رو توی آب آویزون کرده بود و تکون میداد . همین کار میمون باعث شد که کروکودیل بزرگ از خواب بیدار بشه و آروم آروم به طرف میمون بیاد..

وقتی کروکودیل به لب رودخونه نزدیک شد سرش رو از آب بیرون آورد و نگاهی به میمون کرد.. اون گرسنه بود و حالا یک طعمه خوب گیر آورده بود.. میمون تا چشمش به کروکودیل افتاد از ترس از جا پرید و شروع به داد و فریاد کرد و گفت:” کروکودیل! کروکودیل می خواد منو بخوره !” میلو با صدای بلند داد زد و گفت:” بیا اینجا ! یالا ! بپر بالای سر من !”

میمون با یک پرش بزرگ روی سر زرافه پرید. میلو سرش رو بلند کرد و میمون رو تا جایی که می تونست بالا برد!

پاهای زرافه شروع به لرزیدن کرد. اون همیشه از اینکه گردنش رو صاف کنه و سرش رو بالا ببره می ترسید و نگران بود. اما حالا مجبور بود که اینکار رو بکنه .. میمون هم که از ارتفاع می ترسید حالا بالای گردن دراز زرافه بود. میمون با یک پرش خودش رو به بالای درخت نارگیل رسوند و شروع کرد به کندن نارگیل ها ، بعد هم نارگیل هایی که کنده بود رو به طرف کروکودیل پرت کرد..

اسب آبی با دیدن این صحنه به طرف کروکودیل حمله کرد..

کروکودیل که از اسب آبی می ترسید پا به فرار گذاشت و به طرف رودخونه برگشت. کروکودیل وارد آب شد و اسب آبی هم به دنبال کروکودیل با تمام قدرت خودش رو توی آب انداخت.. اسب آبی و کروکودیل توی آب به هم می پیچیدند و سر و دم هم رو می گرفتند.

یه کم بعد کروکودیل از مبارزه کردن خسته شد و به سرعت شنا کرد و از اونجا دور شد .. وقتی که کروکودیل از اونجا دور شد اسب آبی با خوشحالی فریاد زد :” آهای دوستهای من خیالتون راحت باشه.. اون کروکودیل از اینجا رفته ! ”

میمون گفت:” تو فوق العاده ای اسب آبی! تو زندگی منو نجات دادی! تو پریدی توی رودخونه و اون کروکودیل رو فراری دادی !” بعد رو کرد به زرافه و گفت:” از تو هم ممنونم زرافه ! تو منو به بالای اون درخت رسوندی تا طعمه اون کروکودیل گرسنه نشم!”

میلو لبخندی زد و گفت:” می دونید این یعنی چی دوستهای من ؟ این یعنی اینکه ما دیگه از چیزی نمی ترسیم.. پس یعنی ما مجبور نیستیم بریم دکتر!” و همگی شروع به خندیدن کردند..

بعد هر سه به هم نگاه کردند و شروع به خندیدن کردند. میلو گردن درازش رو صاف کرد و با غرور به اطرافش نگاه کرد. میمون هم دوباره روی گردن زرافه پرید و خودش رو به بالای درخت نارگیل رسوند. و شروع به کندن نارگیل ها کرد. اسب آبی هم با خوشحالی وارد رودخونه شد و مشغول شنا شد..

حالا هر سه اونها خوشحال بودند و از اینکه با شجاعت به ترسهاشون غلبه کردند احساس غرور می کردند..

1 سال پیش

دسته‌بندی‌ها