دوشنبه، 08 اردیبهشت، 1404

قصه کودکانه: نورا و هندوانه جادویی

داستان دختری عاشق هندوانه برای کودکان

نورا دختر کوچولویی بود که عاشق هنوانه بود. اون دوست داشت صبح و ظهر و شب ، همیشه و همه جا هندوانه بخوره! اون صبح ها به عنوان صبحانه هندوانه می خورد، عصرها به عنوان عصرانه هندوانه می خورد و شب ها هم بعد از شام هندوانه می خورد..

یک روز ظهر مامان پلو و خورشت کرفس درست کرده بود. اون توی بشقاب نورا کمی برنج و خورشت ریخت. نورا با ناراحتی نگاهی به غذاش کرد و صورتش رو برگردوند و گفت:” من خورشت کرفس دوست ندارم ! من اصلا برنج دوست ندارم ! من فقط دلم هندوانه می خواد !” بابا گفت:” نورا برنج و خورشت کرفس خیلی خوشمزه و مفیده ، برای بدنت هم لازمه !”

اما نورا شروع به گریه و داد و فریاد کرد و با صدای بلند گفت:” نه !!! من فقط هندوانه می خوام ، هندوانه !!!” مامان که از این کار نورا کلافه شده بود با لحن جدی گفت:” آرووووم باش نورا! اول باید غذاتو بخوری ، بعد می تونی هندوانه بخوری!” اون روز عصر وقتی نورا به آشپزخونه رفته بود یک هندوانه سبز بزرگ رو روی میز آشپزخانه دید. چشمهای نورا از خوشحالی برق زد.

اون چند دقیقه ای به هندوانه خیره شد بعد با خودش فکر کرد:” اووووم به به! عجب هندوانه بزرگی! دلم می خواد همه این هندوانه رو تنهایی بخورم !” بعد آروم هندوانه رو برداشت و توی اتاقش برد و زیر تختش گذاشت و گفت:” شب که همه می خوابند خودم تنهایی این هندوانه رو می خورم !” موقع خواب نورا به هندوانه زیر تختش فکر می کرد که خوابش برد.

نصفه شب بود که نورا احساس کرد که تخت خوابش داره تکون می خوره ! اون چشمهاش رو باز کرد و دید که هندوانه ای که زیر تختش گذاشته بود داره بزرگ و بزرگتر میشه ! هندوانه انقدر بزرگ شد که کل اتاق رو گرفت.

تخت نورا بالای هندوانه بود . نورا از تختش بیرون اومد و روی هندوانه گرد بزرگ سر خورد. اون در حالیکه می خندید گفت:”هورااا، خیلی کیف میده .. من خیلی خوشحالم ! حالا همه ی این هندوانه مال منه”

نورا دور هندوانه چرخید . تا یکدفعه چشمش به یک در کوچیک خورد. اون با کنجکاوی در رو باز کرد و داخل هندوانه شد. اون داخل راهروی درازی رفت و رفت تا به یک اتاق صورتی روشن رسید. داخل اتاق یک میز و صندلی که از تخمه های هندوانه درست شده بود قرار داشت. نورا پشت میز نشست و با خوشحالی گفت:” آخ جون ، آخ جوون همه ی این هندوانه مال منه !”

نورا با اشتیاق اولین قاچ از هندوانه رو خورد و گفت: ” به به ! عجب هندوانه ی خوشمزه ای! بازم می خوام ، بازم می خوام ..” همون موقع یک قاچ هندوانه دیگه روی میز ظاهر شد.. نورا همین طور قاچ های هندوانه رو می خورد و می گفت:” بازم می خوام! بازم می خوام!” به محض اینکه نورا یک قاچ رو تموم می کرد هندوانه بعدی جلوش ظاهر می شد..

ناگهان نورا دست از خوردن هندوانه کشید. اون احساس می کرد که داره بزرگ و بزرگتر می شه و هندوانه داره کوچیک و کوچیکتر میشه ! نورا درست مثل یک بادکنک باد کرده بود. اون دلش رو گرفت و شروع به داد و فریاد کرد و گفت:” واااای دلم ، آخ دلم ! دارم می ترکم ! دلم درد می کنه ..من دیگه هندوانه نمی خوام ! من هندوانه نمی خوام ”

نورا داشت داد و بیداد می کرد که یک دفعه با صدای مامانش از خواب بیدار شد! مامان کنار تخت نورا نشسته بود و با مهربونی اون رو نوازش می کرد و می گفت:” چی شده نورا؟ خواب بد دیدی؟ ”

نورا که تازه فهمیده بود همه این اتفاق ها خواب بوده نفس راحتی کشید و گفت:” یک هندوانه خیلی بزرگ زیر تختم بود. من بیشترش رو خوردم.. بعد من مثل یک بادکنک بزرگ باد کردم و گنده شدم و احساس می کردم توی هندوانه گیر افتادم .. خیلی بد بود مامان !”

مامان، نورا رو ناز کرد و گفت:” اوه پس خواب بدی دیدی عزیزم.. نگران نباش همه چیز خواب بوده” بعد نگاهی به زیر تخت نورا انداخت و چشمش به هندوانه افتاد. مامان هندوانه رو برداشت و با تعجب گفت:” کی این هندوانه رو زیر تخت گذاشته نورا؟”

نورا که خجالت کشیده بود سرش رو پایین انداخت و به آرومی گفت:” من گذاشتم مامان، متاسفم … من می خواستم همه هندوانه رو خودم تنهایی بخورم ، ولی وقتی شروع به خوردن هندوانه کردم بزرگ و بزرگتر شدم ! بعد من توی هندوانه گیر افتادم ..” مامان لبخندی زد و گفت:” حالا بگیر بخواب .. فردا صبح با هم در مورد این هندوانه جادویی حرف می زنیم !”

نورا روی تختش دراز کشید و خیلی سریع خوابش برد. صبح روز بعد موقع صبحانه نورا دیگه دلش نمی خواست هندوانه بخوره ! اون صبحانه نیمرو خورد و لیوان شیرش رو هم تا آخر خورد. از اون روز به بعد نورا دیگه حواسش بود که به اندازه ی کافی هندوانه بخوره و دیگه هیچ وقت تو خوردن چیزی زیاده روی نکنه ..

1 سال پیش

دسته‌بندی‌ها