دوشنبه، 08 اردیبهشت، 1404

قصه دوستی پوچی: کرمی که عاشق کود گیاهی بود

داستان کودکانه یک دوست برای پوچی

پوچی یک کرم عجیب و غریب بود. اون 100 تا پا و 6 تا چشم داشت و بدنش پر از مو بود. پوچی پوست عجیبی داشت و هر کس که اون رو لمس می کرد دچار خارش و سوزش می شد!

به همین خاطر بیشتر آدمها تا پوچی رو می دیدند ازش دور میشدند و این پوچی رو خیلی غمگین می کرد . اون دوست نداشت همه با دیدنش بترسند و ازش فرار کنند.. ولی خب همه با دیدن بدن پر از مو و 6 تا چشم بزرگ پوچی می گفتند :” وااای چه حیوون زشت و عجیبی!” و ازش دور میشدند..

برای همین بیشتر وقتها پوچی خودش رو زیر برگها و گلهای خیس قایم می کرد تا کسی اون رو نبینه و در مورد قیافه و ظاهرش چیزی نگند و ازش فرار نکنند..

یک روز تصمیم گرفت شجاع باشه و بره دنبال دوست بگرده ، برای همین موهاش رو با یک برگ خیس شانه کشید و مرتب کرد بعد به یک خانواده مورچه که در نزدیکی اونجا زندگی می کردند نزدیک شد و در حالیکه لبخند می زد به صف مورچه های قرمزی که تند تند راه می رفتند گفت:” سلام..”

پوچی در حالیکه دندونهای پر از موش معلوم شده بود با لخند به مورچه ها نگاه می کرد.. بله شاید باورتون نشه ولی پوچی حتی روی دندونهاش هم مو داشت!

مورچه ها اما بدون توجه به پوچی منظم و پشت همدیگه راه می رفتند و تکه های غذا و خوراکی رو روی دستشون میبردند و آواز می خوندند.

اینطور که به نظر می رسید مورچه ها خیلی سرشون شلوغ بود و وقتی برای دوستی نداشتند. پس پوچی تصمیم گرفت سراغ حلزون بره ، اون با خودش فکر کرد حلزون مثل مورچه ها سرش شلوغ نیست و حتما وقت برای دوست شدن داره! اون به حلزون نزدیک شد و با خوشحالی گفت:” سلام، صبح بخیر!!”

اما حلزون با شنیدن صدای پوچی سرش رو داخل صدفش فرو برد و گفت:” من خیلی خجالتی ام! اگر کاری داری برام پیام بنویس بعدا می خونمش !”

ولی پوچی هیچ کاغذی دنبالش نداشت تا برای حلزون پیام بنویسه.. تازه! اون دلش می خواست با یکی حرف بزنه نه اینکه پیام بنویسه ! برای همین تصیمیم گرفت سراغ کس دیگه ای بره، اما آخه کی؟

همون موقع صدای ویز ویزی توی هوا پیچید. پوچی به بالای سرش نگاه کرد و یک عالمه پشه که دسته جمعی حرکت می کردند رو بالای سرش دید و با خودش گفت:” اوووه لشکر پشه ها! فکر کنم دوست شدن با این گروه شلوغ و پرسر و صدا جالب باشه ..” بعد با صدای بلند گفت:” سلام !!”

اما پشه ها که فقط دنبال چیزی برای نیش زدن می گشتند بدون توجه به پوچی ویز ویز کنان ازش دور شدند.

پوچی آهی کشید و گفت:” شاید بهتر باشه دنبال دوستی بگردم که نه سرش شلوغ باشه، نه خجالتی باشه و نه انقدر پر سر و صدا باشه !”

همون موقع چشمش به یک زنبور طلایی چاق و چله افتاد که در حال خوردن شیره یک گل صورتی بود.پوچی صداش رو صاف کرد و با من من گفت:” سلام.. میشه با هم دوست بشیم؟ ”

زنبور خندید و گفت:” چرا من باید با تو دوست بشم؟ من خودم یک عالمه دوست دارم..” بعد هم راهش رو کج کرد و به طرف کندوش رفت..

پوچی واقعا غمگین و ناراحت بود و دلش می خواست گریه کنه ولی راستش نمیدونست با کدوم چشمش گریه کنه!

برای همین با ناراحتی سرش رو تکون داد و خودش رو زیر یک برگ بزرگ قایم کرد.. اونجا تاریک و سرد و خیس بود و بوی زباله می اومد… درست همونطور که پوچی دوست داشت!

پوچی با خودش فکر کرد:” پس یعنی من با کی دوست بشم؟”

اون شب طوفان شدیدی شد و باد برگی که پوچی زیرش پناه گرفته بود رو با خودش برد. پوچی حسابی ترسیده بود و سردش شده بود و خودش رو مثل یک توپ جمع کرده بود.. بالاخره اون شب طوفانی تموم شد و صبح روز بعد پوچی در حالیکه کش و قوسی به خودش می داد از توی سوراخش بیرون اومد و به طرف چمن ها رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کنه..

اما یک دفعه صدای جیغ دختر بچه ای رو شنید که به پوچی زل زده بود و با ترس پوچی رو نگاه می کرد. پوچی که حواسش نبود و روی پای دختر بچه رفته بود با شنیدن صدای جیغ دختر ترسید.

بعد خجالت کشید و سرش رو توی شکمش جمع کرد و خودش رو مثل یک توپ کرد تا هیچ کس قیافش رو نبینه ..

همون موقع یک صدای دیگه به آرومی گفت:” هیییییس.. اون یه کرم کوچولوی قشنگه ” پوچی به آرومی یکی از چشمهاش رو باز کرد تا ببینه اون کیه که داره این حرفها رو میزنه! اصلا اون کی هست که به نظرش پوچی قشنگه؟”

اون صدا متعلق به یک پیرزن مهربون بود که باغبون اون باغ بود. پیرزن به آرومی پوچی رو با یک شاخ کوچیک بلند کرد و روی یک برگ گذاشت. بعد با همون صدای آروم رو به دختربچه گفت: “اینها بهترین دوستهای باغبون ها هستند. اونها خیلی برای باغ مفیدند و کمک می کنند تا خاک خوب و حاصلخیز بشه و برای خاک کود درست می کنند.. اونها باعث میشن که همه موجودات توی باغ سالم و سرحال باشند..”

پیرزن برگی که پوچی روی اون بود رو برداشت . پوچی احساس خوبی داشت و با مهربونی به پیرزن نگاه کرد. پیرزن هم به پوچی لبخند زد و بعد پوچی رو توی یک گودال انداخت..

بوی بد زباله می اومد که پوچی دقیقا عاشق همین بو بود.. اون نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد. اونجا پر از پوست پرتقال، موز، سیب، خرده های نون خشک ، پوست تخم مرغ و میوه های له شده بود..

به نظر پوچی اونجا جذاب ترین جایی بود که تا حالا دیده بود. یه گودال پر از زباله های تر که قرار بود تبدیل به کود گیاهی بشن.. انگار پیرزن باغبون می دونست که پوچی رو باید کجا بندازه ..

پوچی با خوشحالی از بین زباله ها رد شد .همه چیز همونطوری بود که پوچی دوست داشت.. اون خیلی خوشحال بود و احساس میکرد دقیقا به اینجا تعلق داره و همینجا خونشه ! اما یکدفعه با خودش فکر کرد نکنه توی این گودال تاریک تک و تنها بمونه و هیچ کس نباشه که باهاش حرف بزنه!

درست همون موقع صدایی شنید :” سلام! ” و صدای دیگه ای که گفت:” میتونیم با هم دوست بشیم؟” پوچی با تعجب گفت:” کی اونجاست؟ اسمت چیه؟” یکی از صداها گفت:” اسم من پوچی چی ” یکی دیگه گفت:” من پوپوچی ام..” اون یکی گفت:” اسم منم پوپوچی چی” یکی دیگه گفت:” اسم من پیو چیه ” وااای بچه ها باورکردنی نبود! اونجا پر بود از کرم هایی شبیه به پوچی که همگی عاشق کود گیاهی بودند.

وقتی پوچی به جلوش نگاه کرد بیشتر از صدتا کرم مختلف در شکل ها و رنگ های مختلف دید که همگی مشغول زیر و رو کردن خاکها و درست کردن کود بودند.. پوچی واقعا خوشحال و هیجان زده بود و از اون روز به بعد پوچی بیشتر وقتش رو در کنار کرمهای دیگه می گذروند .. اون دیگه تنها نبود و دوستهای زیادی که شبیه خودش بودند رو پیدا کرده بود.

وقتی پوچی کمی بزرگتر شد پیرزن مهربون که صاحب باغ بود اون رو به گلدون لیمویی که کنار پنجره اش گذاشته بود برد و پوچی توی خاک گلدون که همیشه بوی لیمو می داد زندگی میکرد.. پوچی عاشق بوی لیمو بود ..از اون روز به بعد پیرزن باغبون بهترین دوست پوچی شد ..

1 سال پیش

دسته‌بندی‌ها