سه‌شنبه، 09 اردیبهشت، 1404

قصه کودکانه گلوله برفی خوش شانس

داستان گلوله برفی خوش شانس برای کودکان

زمستان بود و همه جا از برف پوشیده شده بود. ایزی عاشق برف بازی بود. اون برف های نرم و پنبه ای رو توی دستهاش جمع می کرد و گوله برف های گرد و محکم درست می کرد و به این طرف و اون طرف پرت می کرد و کیف می کرد..

یک روز صبح که ایزی مشغول برف بازی بود. مثل همیشه دستهاش رو پر از برف کرد و یک گوله برف گرد و بامزه درست کرد بعد می خواست اون رو پرتاب کنه که یک دفعه یک صدایی گفت:” صبر کن ، صبر کن !”

ایزی با تعجب به اطرافش نگاه کرد و گفت:” تو کی هستی؟” گلوله برفی که توی دست ایزی بود با صدای بلندتر گفت:” من اینجام توی دستت.. اگه منو پرتاب کنی کار من تمومه! ” ایزی با تعجب به گوله برف نگاه کرد و گفت:” باشه نگران نباش .. پرتابت نمی کنم ”

گوله برف گفت:” به جای اینکه منو پرتاب کنی میتونی بازی های دیگه ای بکنی ، مثلا روی برفها بخوابی و فرشته برفی درست کنی ” ایزی خوابیدن و قل خوردن روی برفها رو خیلی دوست داشت. روی برفها خوابید و دست و پاهاش رو تکون داد.. بعد با ذوق به عکس فرشته ای که روی برفها درست شده بود نگاه کرد.

گوله برف گفت:” راستی می تونی یه آدم برفی هم درست کنی!” ایزی این کار رو هم دوست داشت پس قبول کرد و مشغول ساختن آدم برفی شد.

ایزی بعد از اینکه حسابی بازی کرد و یک آدم برفی بامزه ساخت به گوله برف گفت:” من یه فکری دارم .. من می خوام تو رو به خونه مون ببرم ..” گوله برف با تعجب گفت:” خونه چه جور جاییه؟”

ایزی با خنده گفت:” الان متوجه میشی ..” بعد گوله برف رو برداشت و به طرف خونه شون رفت. مامان توی آشپزخونه بود. ایزی گوله برف رو به آشپزخونه برد و گفت:” مامان این گوله برفی دوستمه .. چون سفید و نرمه اسمش رو گذاشتم پنبه !” مامان لبخندی زد و گفت:” چه بامزه .. از دیدنت خوشحالم پنبه !”

اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که گوله برف شروع به داد و فریاد کرد و گفت:” کمک! کمک .. دارم آب میشم !”

ایزی سریع گوله برف رو برداشت و به طرف یخچال رفت و اون رو داخل فریرز گذاشت و گفت:” الان حالت خوب میشه پنبه ! نگران نباش اینجا جات امنه .. خیلی زود دوباره میام سراغت..”

گوله برف توی هوای سرد فریزر نفس راحتی کشید و خندید.. گوله برف توی فریزر دوستهای زیادی پیدا کرده بود و خیلی خوشحال بود.. یخ های کوچولو، نخود فرنگی ها و بستنی یخی دوستهای خوبی برای گوله برف شده بودند..

مدتی گذشت و گوله برف همچنان توی فریزر بود. خوراکی های زیادی به فریزر می اومدند و میرفتند و گوله برف دوستهای جدیدی پیدا می کرد. همبرگر، لوبیا سبز و یخ کوچولوهای جدید.. همه چیز خوب بود ولی گوله برف دلش برای ایزی خیلی تنگ شده بود..

یک روز ایزی به سراغ گوله برف اومد و اون رو از توی فریزر در آورد و گفت:” بهار اومده پنبه.. بیا بریم بیرون رو بهت نشون بدم ..”

پنبه تا حالا درختهای سرسبز و پر از شکوفه رو ندیده بود! اون هیچ وقت این همه رنگ آبی و سبز و قرمز و صورتی رو در کنار هم ندیده بود و تنها رنگی که همیشه دیده بود رنگ سفید برف ها بود…

پنبه از دیدن فصل بهار احساس شادی و خوشبختی می کرد تا اینکه یکدفعه آب از سر و کلش راه افتاد و دوباره فریاد زد:” کمک ! کمک … دارم آب میشم..”

ایزی دوباره سریع به کمک پنبه اومد و با عجله اون رو به فریزر رسوند و گفت:” بهتره همین جا بمونی پنبه .. اینجا از همه جا برای تو امن تره ..” پنبه نفس راحتی کشید و از اینکه دوباره نجات پیدا کرده خوشحال شد..

بعد برای دوستهاش از چیزهای قشنگ و رنگارنگی که بیرون از خونه دیده بود گفت.. از درختهای سرسبز و شکوفه های رنگی.. لوبیا سبز گفت:” من بهار رو یادمه .. ما توی بهار جوانه میزنیم ..” مدتی گذشت و پنبه دوباره دلش برای ایزی تنگ شده بود..

یک روز صبح ایزی به سراغ فریزر اومد و پنبه رو برداشت و گفت:” تابستون از راه رسیده پنبه .. می خوام ببرمت بیرون رو بهت نشون بدم..” بعد پنبه رو توی یک جعبه پر از یخ گذاشت و درش رو بست و به طرف ساحل رفت. پنبه واقعا هیجان زده بود..

کنار ساحل ایزی در ظرف رو باز کرد و پنبه رو بیرون آورد. نور خورشید گرم و سوزان بود . پنبه که تا حالا ساحل دریا رو ندیده بود خیلی شگفت زده شده بود.. ساحل پر از صدف و مرغ دریایی و خرچنگ بود..

پنبه خیلی احساس خوشبختی می کرد ولی یک دفعه دوباره آب از سر و کلش راه افتاد و با فریاد گفت:” کمک! کمک! دارم آب میشم ..”

سرمای داخل جعبه مثل فریزر نبود و یخ های داخل جعبه دونه دونه آب می شدند.. برای همین ایزی سریع گوله برف رو به خونه برد و داخل فریزر گذاشت..

پنبه دوباره نفس راحتی کشید و برای دوستهاش از فصل گرم تابستان و چیزهایی که دیده بود تعریف کرد. بلوبری های یخ زده که داخل فریزر بودند با هیجان گفتند:” ما تابستون رو یادمون میاد.. ما توی فصل تابستون چیده شدیم ..”

روزها گذشت و گذشت و پنبه همچنان توی فریزر بود. اون باز هم دلش برای ایزی تنگ شده بود.. یک روز دوباره ایزی به سراغش اومد و اون رو برداشت و به بیرون از خونه برد و گفت:” پنبه پاییز از راه رسیده .. بیا تماشا کن”

هوا خنکتر از تابستان بود و برگ درختها زرد و قرمز و نارنجی شده بودند و درخت توی حیاط پر از سیب های قرمز شده بود.. ایزی و پنبه روی برگهای رنگارنگ دراز کشیدند..

پنبه از دیدن برگهای رنگارنگ پاییزی خیلی خوشحال بود ولی یک دفعه با صدای بلند داد زد:” کمک، کمک! دارم آب میشم..”

ایزی دوباره پنبه رو به فریزر برگردوند. فریزر دوباره پر بود از دوستهای جدید برای پنبه .. بوقلمون، نخود سبز، لوبیا و ..

روزها می گذشت و پنبه منتظر ایزی بود و با خودش فکر می کرد که چرا ایزی بهش سر نمیزنه! یک روز صبح ایزی با هیجان به سراغ پنبه اومد و اون رو از توی فریزر بیرون آورد و با خوشحالی فریاد زد:” پنبه ! دوباره زمستون اومده ..”

گوله برف باورش نمی شد که دوباره میتونه زمستون رو ببینه .. ایزی پنبه رو بیرون برد و با هم مشغول بازی شدند. گوله برف با دیدن دونه های برف از خوشحالی فریاد زد و گفت:” سلام دوستهای من ، سلام دونه های برفی.. خوشحالم دوباره می بینمتون ..”

بعد از اینکه ایزی و پنبه حسابی بازی کردند ایزی گفت:” خب دیگه وقت برگشتن به خونه است ..” پنبه گفت:” ولی خونه من همینجاست، بین برفها .. خونه من زمستون برفیه.. من همین جا می مونم”

ایزی با شنیدن این حرف کمی غمگین شد ولی با خودش فکر کرد که پنبه درست میگه، اون متعلق به همین جاست .. پس گفت:” دلم برات تنگ میشه پنبه .. ممنون که همه این مدت دوست خوبی برای من بودی ..” پنبه گفت:” منم از تو ممنونم .. من تونستم همه فصل ها رو ببینم .. بهار، تابستون، پاییز و زمستون و کلی دوست پیدا کنم ..من واقعا خوش شانس ترین گلوله برفی جهان هستم ..”

1 سال پیش

دسته‌بندی‌ها