سه‌شنبه، 09 اردیبهشت، 1404

داستان کودکانه من نمی خوام سلام کنم!

قصه من نمی خوام سلام کنم برای کودکان

شایلی دختر کوچولویی بود که راستش رو بخواید یه کم خجالتی بود. سلام کردن و حرف زدن با بقیه برای شایلی کار خیلی آسونی نبود.
عصرها که صدای بازی بچه ها جلوی خونه شون می پیچید شایلی هم بیرون می اومد تا کمی قدم بزنه.. بچه ها با دیدن شایلی فریاد می زدند:” شایلی بیا پیش ما با هم بازی کنیم ..” ولی شایلی از دور لبخند کوچیکی می زد و سریع از اونها دور میشد..

بعد می گشت و یک گوشه خلوت رو پیدا می کرد و تنهایی می نشست .. همسایه ها که از اونجا رد می شدند با دیدن شایلی براش دست تکون می دادند و شایلی بدون اینکه حرفی بزنه فقط لبخند کوچیکی میزد..
اون روز عصر هم دوباره همین اتفاق افتاد و شایلی در حالیکه تنها زیر درخت نشسته بود به خانم همسایه لبخند کوچیکی زد و با خودش گفت :” کاش می تونستم خیلی راحت با صدای بلند از راه دور بگم “سلام” ! آخه چرا من نمی تونم این کار رو بکنم ؟! من وقتی خجالت می کشم حتی یک کلمه هم نمی تونم حرف بزنم ..” و با ناراحتی آهی کشید..

شایلی وقتی به خونه برگشت طوطی سبزش با خوشحالی بالهاش رو به هم زد و با دیدن شایلی گفت:” سلام ، سلام…” شایلی با خوش فکر کرد حتی طوطی سبزم هم به راحتی سلام می کنه ..

بعد به کنار اکواریوم کوچیکی که داشت رفت و به ماهی قرمز کوچولوش نگاه کرد. ماهی قرمز بیشتر وقتها توی مخفیگاهش قایم میشد. شایلی با دیدن ماهی با خودش گفت:” ولی فکر کنم ماهی کوچولو هم شبیه منه اونم یه کم خجالتیه و دلش نمی خواد از مخفیگاهش بیرون بیاد..”

بعد گوشه اتاق نشست و به فکر فرو رفت . شایلی واقعا احساس تنهایی می کرد و با خودش فکر کرد:” خیلی خوبه که من چند تا حیوون خونگی دارم ولی فکر کنم اینها برام کافی نیستند.. هفته بعد که مدرسه ها دوباره باز میشه باید یک کاری بکنم که دوستهای جدیدی پیدا بکنم ..”

از فردای اون روز شایلی تصمیم گرفت که هر طور شده خجالت رو کنار بگذاره و بتونه راحت با دیگران حرف بزنه. اون برای اینکه تمرین کنه جلوی آینه می ایستاد و به خودش لبخند میزد و می گفت سلام و دست تکون می داد.. شاید این کار به نظر خنده دار می اومد ولی تمرین خوبی برای سلام کردن بود و شایلی تمام تلاشش رو می کرد که با صدای بلند و لبخند تمرین سلام کردن بکنه ..

بالاخره روز رفتن به مدرسه رسید و صبح زود شایلی با انرژی از خواب بیدار شد. اون تصمیم گرفته بود که خجالتی بودن رو کنار بگذاره و محکم و با اعتماد به نفس رفتار کنه تا دوستهای تازه ای پیدا کنه ..

تمام راه شایلی به این فکر میکرد که چطور سلام کنه و چه حرفهایی بزنه .. اون احساس نگرانی میکرد و نمی دونست که اوضاع چطور پیش میره .. شایلی می دونست که کار آسونی نیست چون به هر حال خیلی وقت بود که هیچ دوست جدیدی پیدا نکرده بود. اما اون تصمیمش رو گرفته بود و مطمین بود که باید همه تلاشش رو بکنه ..

وقتی شایلی وارد کلاس شد همه بچه ها مشغول حرف زدن با هم بودند. شایلی به دختر مو فرفری ای که به تنهایی پشت یکی از میزها نشسته بود خیره شد. فرصت خوبی بود تا شایلی بتونه دوست جدید پیدا کنه..

ولی اون واقعا نگران بود و احساس می کرد چیزی توی دلش تکون می خوره و صورتش داغ و قرمز شده! بله شایلی دوباره مثل قبل شده بود.. خجالت می کشید و احساس می کرد که نمی تونه هیچ حرفی بزنه !

اما خیلی زود یادش افتاد که چه تصمیم گرفته، برای همین نفسی عمیقی کشید و کنار دختر موفرفری رفت. بعد درست همونطوری که جلوی آینه تمرین کرده بود شروع به حرف زدن کرد و با لبخند گفت:” سلام.. من می تونم اینجا بنشینم ؟”

دخترک با لبخند گفت:” سلام، بله می تونی..” شایلی روی صندلی نشست و نفس راحتی کشید و گفت:” ممنونم ..”
شایلی با خودش گفت:” باورم نمیشه که تونستم! واقعا اونطور که فکر می کردم کار سختی نبود! مطمینم که بازم می تونم ..”

تمام مدت کلاس شایلی و دختر موفرفری در کنار هم تمرین حل کردند و حرف زدند و نقاشی کشیدند..

کمی بعد کلاس تموم شد و زنگ تفریح به صدا در اومد و بچه ها باید به حیاط می رفتند. شایلی با خودش فکر کرد:” وای من اصلا دوست ندارم مثل همیشه تنها توی حیاط تاب بازی کنم ، واقعا غم انگیزه.. باید تا دیر نشده یه کاری کنم ..”
بعد با مهربونی دستش رو روی شانه دختر موفرفری گذاشت و گفت:” میای توی حیاط با هم بازی کنیم؟” دخترک با خوشحالی گفت:” آره حتما ، تو دوست داری توپ بازی کنیم یا طناب بازی؟”

شایلی یه کم فکر کرد بعد با خنده گفت:” من هر دوش رو دوست دارم” اون روز زنگ تفریح دیگه شایلی تنها نبود و با دوست جدیدش بازی کرد و خوش گذروند.

وقتی مدرسه تموم شد شایلی از دوست جدیدش خداحافظی کرد و با خوشحالی به طرف پدرش دوید و گفت:” امروز عالی بود بابا .. دیگه هیچ ترس و نگرانی ای ندارم.. من یه دوست جدید پیدا کردم..”

بابا با مهربونی لبخند زد و گفت:” چه عالی.. خیلی برات خوشحالم شایلی” موقع برگشت به خونه اونها با هم به مغازه رفتند و یک ماهی قرمز کوچولوی دیگه هم خریدند. توی مغازه شایلی خیلی راحت و با لبخند و صدای بلند سلام کرد. آقای مغازه دار هم با مهربونی به شایلی سلام کرد. سلام کردن دیگه کار خیلی راحت و لذت بخشی برای اون بود و دیگه لازم نبود که از قبل بهش فکر کنه یا تمرین کنه ..

وقتی به خونه رسیدند شایلی ماهی جدیدی که خریده بود رو توی آکواریوم انداخت و گفت:” از امروز به بعد تو هم دیگه مثل من تنها نیستی و یه دوست جدید داری ..”

موقع خواب شایلی به مدرسه و دوست جدیدش فکر می کرد. اون خیلی خوشحال بود که تونسته بود به ترسها و نگرانیهاش غلبه کنه و به خودش افتخار می کرد..

1 سال پیش

دسته‌بندی‌ها