دوشنبه، 06 مرداد، 1404

داستان کوتاه میمون بی ادب برای کودکان

قصه کودکانه میمون بی ادب

یکی بود یکی نبود در یک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی می کردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.

قهوه ای همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره می کرد و با خنده می گفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه می خندید.

هر چه مادرش او را نصیحت می کرد فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.

مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد. دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.

چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین از آن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.

نتیجه اخلاقی داستان میمون بی ادب

امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان آموزنده باشد و بیاموزند که هرگز کسی را مسخره نکنند و از روی ظاهر بقیه درباره شخصیت آن ها قضاوت نکنند.

7 ماه پیش

دسته‌بندی‌ها