رستم و سهراب
رستم و سهراب، از تراژیکترین داستانهای شاهنامه، روایت پدر و پسری است که بیآنکه یکدیگر را بشناسند، سرنوشت، آنها را، رو در روی هم قرار میدهد.
روزی رستم، پهلوان بزرگ ایران، در سفر به سمنگان، مهمان شاه این دیار شد. در همان شب، تهمینه، دختر شاه، که شیفته شکوه و دلیری رستم شده بود، به او دل بست. از این پیوند، فرزندی به دنیا آمد.
رستم قبل از ترک سمنگان مُهرهای را که به بازوی خویش بسته بود، درآورد و به تهمینه داد و گفت اگر فرزندمان دختر بود این مهره را به گیسویش ببند و اگر پسر بود، مهره را به بازوی او ببند.
نُه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا آورد که بسیار شبیه پدرش (رستم) بود و نام او را سهراب نهاد. سهراب، که در کودکی از قدرتی خارقالعاده برخوردار بود، بهسرعت به یکی از بزرگترین پهلوانان تبدیل شد. او با آگاهی از اینکه پدرش یکی از نامآورترین مردان ایران است، تصمیم گرفت سپاهی بزرگ فراهم کند و به ایران لشکر بکشد. هدفش، پیدا کردن پدر و به دست آوردن تاج و تخت بود.
سهراب با سپاهیانش به ایران حمله کرد و در مسیرش به دژ سپید رسید؛ جایی که دلاوری به نام هجیر ازش دفاع میکرد. سهراب هجیر رو شکست داد و اسیر کرد. بعدش با گردآفرید، یکی از زنان جنگجوی دژ، روبهرو شد. گردآفرید با سهراب جنگید، اما در نهایت مجبور به عقبنشینی شد.
خبر حمله سهراب به گوش رستم رسید. رستم به همراه سپاهیان ایران به سمت دژ سپید حرکت کرد تا جلوی سهراب را بگیرد. دو پهلوان در میدان نبرد با هم روبهرو شدند، بدون اینکه بدانند پدر و پسر هستند. آن دو در میدان نبرد، چنان با شجاعت و قدرت میجنگیدند که زمین و زمان به حیرت افتاده بودند. اما در این نبرد سرنوشتساز، رستم با تجربه بیشتر توانست سهراب را مغلوب کند و ضربهای کاری بر او وارد آورد.
لحظهای که سهراب از رستم خواست به پدرش خبر دهد، حقیقت تلخی آشکار شد. رستم با دیدن مهرهای که از بازوی سهراب آویزان بود، دریافت که این جوان دلاور، همان فرزند گمشدهاش است. اما دیگر دیر شده بود. ضربهای که زده بود، بازگشتی نداشت.
این تراژدی، داستان غرور، ناآگاهی، و بازی بیرحم سرنوشت است.
رستم، پهلوان بزرگ، و سهراب، پسرش، قربانی این بیخبری شدند؛ روایتی که قرنهاست در ادبیات ایران ماندگار شده و یادآور تلخیهای ناگزیر زندگی است.
تهیه و تولید : رسانه دلگرم