دوشنبه، 08 اردیبهشت، 1404

قسمت آخر قصه شنیدنی و جالب کودکانه پاهای باد

داستان آموزنده پاهای باد برای کودکان (قسمت دوم)

بادپا همان طور که می‌دوید، به پرنده نزدیک شد. بی آنکه خودش بخواهد، نگاهش به نگاه پرنده افتاد. پرنده با نگاهش از او کمک می‌خواست.

بادپا دیگر نتوانست بدود. یک دم بر جا ایستاد. با خودش گفت: «نه، هنوز خورشید به وسط آسمان نرسیده است. من می‌توانم به این پرنده کمک کنم و نامه را هم برای پسر پادشاه ببرم.»

بادپا به پرنده نزدیک شد. پای پرنده در جایی گیر کرده بود. پرنده نمی‌توانست پایش را آزاد کند و بپرد. بادپا پای او را آزاد کرد. پرنده باز نگاهی به بادپا انداخت، بعد پرواز کرد و دور شد.

بادپا باز شروع به دویدن کرد. دوید و دوید. داشت کم کم به آخر جنگل می‌رسید. باز صدایی شنید. صدای گریه‌ی زنی بود.

بادپا با خودش گفت: «این زن چرا گریه می‌کند؟ حتماً ناراحت است. ولی نه، من نباید به این کارها کاری داشته باشم. من فقط باید نامه‌ی پادشاه را برای پسرش ببرم.»

بادپا همان طور که می‌دوید، به زنی که در سر راه او نشسته بود رسید. زن داشت گریه می‌کرد. بادپا دیگر نتوانست بدود. یک دم بر جا ایستاد.

با خودش گفت: «نه، هنوز خورشید به وسط آسمان نرسیده است. من می‌توانم به این زن کمک کنم و نامه را هم برای پسر پادشاه ببرم.»

بادپا به زن نزدیک شد. کفش آن زن در سوراخی افتاده بود. زن نمی‌توانست کفشش را از آن سوراخ بیرون بیاورد. مدتی بود که آنجا نشسته بود. ناراحت بود. بچه‌هایش در خانه منتظر او بودند. نمی‌دانست چه بکند.

بادپا روی زمین نشست، دور سوراخ را کند، سوراخ بازتر شد. بادپا دستش را در سوراخ کرد، کفش زن را بیرون آورد، آن را به او داد، باز شروع کرد به دویدن. دوید و از جنگل بیرون رفت. به جایی که دوستان پسر پادشاه در آنجا بودند رسید. ولی دیر شده بود. پسر پادشاه سوار اسب شده بود و رفته بود.

بادپا خسته و ناراحت به جنگل برگشت. بازهم دیر رسیده بود. دیگر نتوانست راه برود. زیر درختی نشست. خیلی ناراحت بود. با خودش گفت: «کارم را از دست می‌دهم. مادرم و خواهرهایم بی غذا می‌مانند.» دلش خواست گریه کند.

در این وقت شنید که کسی او را صدا می‌زند. سرش را بلند کرد، روبه روی او پری زیبایی ایستاده بود. پری نگاهش را به نگاه او دوخت و گفت: «بادپا، چرا اینجا نشسته‌ای؟ من هرگز ندیده‌ام که یکی از پیک‌های پادشاه در جایی جز حیاط قصر او، بنشیند. مثل این است که خیلی هم ناراحتی. من می‌توانم کمکی به تو بکنم؟»

بادپا گفت: «بله، ای پری خوب. چشم مرا ببند تا دیگر چیزهایی را که در راه می‌بینم نبینم. گوش مرا هم ببند تا دیگر صداهایی را که در راه می‌شنوم نشنوم. آن وقت می‌توانم بدوم و بدوم و سر وقت به جایی که پادشاه مرا فرستاده است برسم.»

پری گفت: «بادپا، باشد. من چشم و گوش تو را می‌بندم. ولی این کار کمکی به تو نمی‌کند. برای اینکه بازهم تو با چشم دلت ناراحتی دیگران را می‌بینی و با گوش دلت صدای آن‌ها را می‌شنوی. بازهم صبر می‌کنی تا به آن‌ها کمک کنی. بازهم دیر می‌رسی.»

بادپا گفت: «پس ای پری خوب، چشم و گوش دل مرا هم ببند.»

پری گفت: «نه، بادپا، نه من می‌توانم این کار را بکنم و نه هیچ پری دیگر. نه، دل شما آدم‌ها خانه‌ی خداست. ما نمی‌توانیم در خانه‌ی خدا را ببندیم.»

بادپا گفت: «ولی ای پری خوب، اگر بازهم دیر کنم، کارم را از دست می‌دهم. آن وقت مادرم خواهد مرد، خواهرهایم بی غذا خواهند ماند.»

پری گفت: «راست می‌گویی. تو آن قدر وقت نداری که هم کارت را درست انجام بدهی و هم به دیگران کمک کنی. صبر کن تا من فکر کنم و ببینم که چه کاری می‌توانم برایت بکنم. راستی، اسم تو بادپاست، نه؟ خوب، گوش کن.

من همین حالا از دوستم باد می‌خواهم که دو پا از هزاران پایی که دارد به تو بدهد. آن وقت تو می‌توانی به تندی باد بدوی و پیغام‌های پادشاه را ببری و وقت هم پیدا می‌کنی تا به مردم کمک کنی. چشم‌هایت را ببند.»

بادپا چشم‌هایش را بست. وقتی که آن‌ها را بازکرد، دیگر پری آنجا نبود. ولی بادپا دید که پاهایش توانایی خیلی زیادی پیدا کرده‌اند. با خودش گفت: «می‌دوم و به آن طرف کوه بلند می‌روم و نامه را به پسر پادشاه می‌دهم.»

بادپا شروع کرد به دویدن. هنوز یک دم نگذشته بود که دید جلو پسر پادشاه ایستاده است. آن وقت نامه را به پسر پادشاه داد.

از آن روز به بعد بادپا بهترین پیک پادشاه شد. دیگر او به تندی باد می‌دوید. دیگر همه می‌دانستند که او همان طور که اسمش بادپاست، به راستی پاهای باد را هم دارد. حالا دیگر بادپا می‌توانست هم سر وقت برسد و هم هر قدر که دلش می‌خواهد به مردم کمک کند.


2 ماه پیش

دسته‌بندی‌ها