دوشنبه، 08 اردیبهشت، 1404

داستان تصویری پیاده روی پاییزی برای کودکان

قصه کودکانه پیاده روی پاییزی

در یک روز پاییزی، چند برادر با پدرشون تصمیم میگیرن به یک گردش پاییزی توی جنگل برن!

یک روز بعد از خوردن ناهار، وقتی که هوا پاییزی و ابری بود، پدر گفت:

نظرتون چیه که بریم و دنبال شاه بلوط بگردیم؟

شاه بلوط؟

بله شاه بلوط! یادتونه زمستون پارسال براتون از مغازه خریدم؟ پوستشونو کندیم و اونارو بو دادیم و خوردیم؟ اونا توی جنگل، روی درخت بلوط رشد میکنن! امروز با هم میریم و پیداشون می کنیم!

پس منو برادرام چکمه‌هامون رو پوشیدیم! چون حتما زمین جنگل خیسه!

ما ماشینمون رو پارک کردیم تا بتونم وارد جنگل بشیم! همه جا ساکت و آروم بود! چاله‌های آب کاملا بی حرکت بودن و هیچ قورباغه‌ای توشون قور قور نمیکرد!

الان پاییزه و وقت ریختن برگ‌هاست! انگار همه‌ی جنگل منتظر زمستونه!

من دلم خواست که توی یکی از چاله‌های آب بپرم! آخه چکمه پوشیدم! پس توی آب پریدم و پاهام اصلا خیس نشد!

ولی این کار اونقدرا هیجان انگیز نبود! برای همین با پاهام آب رو به آسمون شوت کردم! بابام گفت:

مراقب باش! جوراب‌هاتو خیس میکنی!

اما جورابام خیس نشد! چون من توی شوت زدن خیلی خوبم!

خیلی زود بابام منو صدا زد که بهم یک بوته‌ی بامزه رو با برگ‌های سبز بلند که لبه‌های تیز داشت نشون بده! وسط اون برگ‌ها میوه‌های بلوط بود!

بابام برام توضیح داد که او چیز تیغ تیغی فقط پوسته‌ی شاه بلوط‌هاست!

بابا! من هیچوقت دوست ندارم بلوط رو اینجوری بخورم! آخه زبونم رو زخم میکنه!

پس ما چجوری شاه بلوط رو میخوریم؟ بابا شاه بلوط رو گذاشت زمین و با یک سنگ زد روش! پوسته‌ی شاه بلوط شکافت و بلوط قهوه‌ای ازش بیرون افتاد!

ولی شاه بلوط تنها چیزی نبود که ما توی جنگل دیدیم! جنگل پر از چیزای دیدنیه! فقط باید با دقت نگاه کنی!

سر راهمون به یک مزرعه‌ی گل آفتابگردون رسیدیم! همه‌ی اونا پژمرده شده بودن و سرشون رو به پایین بود!

برادر کوچیکم گفت: شاید وقتی که اونا داشتن پژمرده میشدن، خورشید روی زمین بوده! برای همین همشون دارن زمین رو نگاه میکنن!

بابا گفت: توی گل‌های آفتابگردون رو ببینید! تخمه‌ توی این گل رشد میکنه!

اما تخمه‌ها مثل اونایی نبود که توی مغازه میخریم! اونا خیس بودن و اصلا شور نبودن!

برادرای دوقلوم، از روی زمین چندتا گل برداشتن و باهاشون شمشیر بازی کردن و بعد اونار توی هوا تکون دادن!

برادر کوچولوم که گل‌ها رو خیلی دوست داره، بهشون گفت: نه نه! گل ها رو نچینید! اونا رو اذیت میکنید!

بابا گفت: نه تامی نگران نباش! اونا گل‌ها رو نچیدن! فقط اونایی که روی زمین افتاده بود رو برداشتن!

بعد تام یه چیز خیی جالب دید!

بچه‌ها یه حلزون غول پیکر!

و اون واقعا یه حلزون غول پیکر بود! اما اون سرشو از توی لاکش در نیاورد که سلام کنه! فکر کنم از اینکه به جای زمین روی هوا بود ترسیده بود! اونو گذاشتیم سر جاش! اما بازم توی خونه‌اش موند!

ما به راهمون توی جنگل ادامه دادیم تا اینکه…

به یک باغ خیلی سرسبز رسیدیم!

اون یه باغ میوه بود! پر از درخت‌های گلابی و سیب. تازه کلی بوته‌ی خزدار هم اونجا بود! من به اطراف نگاه کردم و یک درخت سرو دیدم که تا آسمون رفته بود! اونجا خیلی زیبا بود و من دوست داشتم همه‌ی عمرم اونجا بمونم!

ولی ما نمیتونستیم تا ابد بمونیم! برای همین چندتا میوه توی جیب‌هامون گذاشتیم و به راهمون ادامه دادیم!

براردم تام خندید و گفت: نگاه کن! اسب!

اسب‌های خیلی مهربونی بودن! اول فکر کردم که منو خیلی دوست دارن اما بعد فهمیدم که بوی سیب و گلابی از توی جیب‌هامون به مشامشون خورده!

ما به اسب سیب دادیم! اون قطعا به خاطر سیب‌ها از ما خوشش اومد! چون با ملچ مولوچ و صدای زیادی اون سیب رو خورد!

حالا وقت برگشتن به خونه‌است! ما خیلی از پیاده‌روی پاییزی لذت بردیم و جیب‌هامون پر از گنجینه‌هاییه که پیدا کردیم! بلوط، سیب و گلابی، گل‌های آفتابگردون و کلی سنگ قشنگ!

برادرای کوچیکم دلشون نمیخواد برگردن خونه چون پاهای اونا از مال ما کوچیکتره و نیاز به استراحت دارن! برای همین زیر یه درخت نشستن!

بابا بالاخره گفت: برای رفتن حاضرید؟

همه گفتیم بله!

میدونستیم که توی خونه شیر داغ منتظرمونه! هوا داشت تاریک و سرد میشد و ما به سمت خونه حرکت کردیم!


2 ماه پیش

دسته‌بندی‌ها