مائده؛ و داوطلب جهادی در گفتوگو با خبرنگار برنا، درباره نحوه ورودش به فعالیتهای تغسیل اموات چنین روایت کرد: مدتی بود که مادرم مدام یک پادکست درباره زندگی پس از مرگ گوش میداد. شنیدن آن برایم آزاردهنده بود. یک روز با عصبانیت به او گفتم که دیگر بس است و نمیخواهم صدای این برنامه را بشنوم. مادرم ناراحت شد، فقط نگاهم کرد و گفت دیگر با هدفون گوش میدهد.
وی با بیان اینکه بعد از آن اتفاق، از رفتارم بهشدت پشیمان شدم، گفت: یکی از دلایل ناراحت شدنم از شنیدن مطالب مربوط به مرگ؛ علاقه زیادی بود که به خانواده، بهخصوص مادرم داشتم و از کودکی یکی از کابوسهایم از دست دادن آنها بود.
این بانوی داوطلب ادامه داد: حدود یک هفته پس از آن، فراخوانی برای کمک به تیم تطهیر اموات کرونایی دیدم. با خودم گفتم اگر چنین کاری کنم، شاید حتی در لحظه آخر هم کنار خانوادهام باشم.
او با اشاره به رؤیای عجیبی که پیش از کرونا دیده بود، اظهار داشت: مدتی قبل از شیوع کرونا شبی در خواب دیدم بههمراه عدهای با لباسهای بلند و عجیب وارد یک سوله میشویم. درون آن سوله میتهایی شسته میشدند و در تابوتهایی که با پرچم پوشانده میشد قرار میگرفتند. وقتی از اطرافیانم پرسیدم که ما اینجا چه میکنیم، گفتند داریم کفنودفن انجام میدهیم.
مائده؛ و افزود: بعد از اینکه تصمیم گرفتم به جمع جهادگران بپیوندم، به خانوادهام اطلاع دادم، اما نگفتم برای تطهیر اموات میروم. فقط گفتم میخواهم به نیروهای جهادی کمک کنم. شاید جالب باشد که هنوز هم خانوادهام از فعالیتم در غسالخانه خبر ندارند.
این بانوی داوطلب اضافه کرد: مادرم مخالفت کرد، اما پدرم در کمال ناباوری گفت اگر اجازه ندهم، در قیامت باید پاسخگو باشم. فکر میکنم پنجم فروردین بود که کارم را در بیمارستان گلستان آغاز کردم. چون پدرم جانباز شیمیایی است، نخواستم به خانه برگردم تا خدای نکرده برای او مشکلی ایجاد نشود.
این بانوی جهادگر ادامه داد: ده روز اول در بیمارستان گلستان مستقر بودیم، اما در مجموع در پنج بیمارستان تیمم انجام میدادیم. دوران تیمم بسیار عجیب و سنگین بود. آنقدر این ده روز برایم خوب بود که حاضر بودم کل زندگیام را بدهم و به آن دوران برگردم.
او با یادآوری یکی از تجربههای خاصش گفت: یک شب تماس گرفتند و اعلام کردند که در بیمارستان دیگری به نیرو نیاز دارند. من و سه نفر از دوستانم رفتیم. وقتی رسیدیم گفتند فقط دو نفر کافیست، آن دو نفر رفتند داخل و من در محوطه ماندم. همانطور که در حیاط قدم میزدم، یکباره احساسی عجیب به سراغم آمد. همیشه بهجای فرد متوفی سلام میدادیم، اینبار شروع کردم به سلام دادن به امام حسین (ع).
مائده؛ و اضافه کرد: یک بوی خاصی در فضا پیچیده بود و باران گرفت. زیر باران ایستاده بودم و بیاختیار گریه میکردم. شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا و کمک خواستن از امام حسین برای بیماران. چشمم خورد به دوستانم که آنها هم با گریه درحال بیرون آمدن از داخلاند، به آنها که گریهشان بند نمیآمد.
وی ادامه داد: مورد اولی که برای تیمم بالای سرش رفتم، باید وارد ICU میشدم. اضطراب شدید داشتم. اولین بارم بود که میتی را از نزدیک میدیدم. وقتی بالای سرش ایستادم، بهقدری مضطرب بودم که نمیتوانستم دست راست و چپ را تشخیص دهم. از دوستم پرسیدم دست راست کدام است؟ همین که دستش را گرفتم، حس عجیبی بینمان ایجاد شد، انگارنهانگار او مرده است، نمیخواستم دستش را رها کنم. او بهطرز عجیبی شبیه مادربزرگم بود که سالها پیش فوت کرد.
این بانوی داوطلب افزود: با خودم گفتم شاید فقط یاد مادربزرگم افتادهام، اما این حس در نفرات بعدی هم تکرار شد.
او همچنین گفت: خانم جوانی به نام ادیبه را نیمهشب آوردند. تنها اسمی است که هنوز در خاطرم مانده و هر روز برایش دعا میکنم. او مشروب خورده بود. ما گفتیم که نیازی به تیمم ندارد و باید مستقیم به بهشت زهرا (س) فرستاده شود. اما بعد توضیح دادند که کرونا داشته و از ترس الکل خورده است.
این بانوی داوطلب جهادی در پایان گفت: آن ده روزی که در بیمارستان گذراندم، هیچگاه نه قبلاً آمده و نه بعدش خواهد آمد. تجربه عجیب و خوبی بود، برای من بهجز تجربه، تنبیه هم بود برای اینکه با مادرم آنگونه تند صحبت کرده بودم و در نتیجهاش من که به آن شدت از مرده و مرگ میترسیدم و حتی نمیخواستم دربارهاش چیزی بشنوم، ماهها در کنار مردهها زندگی کردم.
گفتنی است رویداد کرونا به همت سازمان بهشت زهرا (س) و همراهی معاونت خدمات شهری شهرداری تهران (سازمان مدیریت پسماند)، خبرگزاری برنا، موسسه رسانهای صبا، با هدف تقدیر از فداکاریهای پرسنل این سازمان و همچنین نیروهای جهادی و داوطلبی و ثبت و جمع آوری آثار تصویری، قلمی و فیلمهای تولید شده در آن برهه زمانی در نیمه دوم خردادماه برگزار میشود.