سه‌شنبه، 23 اردیبهشت، 1404

«چیز‌های کوچک، زخم‌های بزرگ»؛ بازخوانی یک حافظه جمعی

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و هنر برنا؛ در سرمای زمستان سال ۱۹۸۵، در شهر کوچکی به نام نیو راس در جنوب ایرلند، بیل فرلانگ، مردی ساده، شریف و زحمت‌کش، هر روز صبح برای توزیع زغال در خانه‌ها و صومعه‌ها حرکت می‌کند. بیل که پدر پنج دختر و همسر زنی مذهبی است، گذشته‌ای تاریک دارد؛ او فرزند نامشروع زنی جوان و فقیر است که روزگاری خدمتکار یک خانواده‌ی مرفه بود و جامعه او را طرد کرد. بیل، اما به‌رغم تلخی‌های کودکی، مردی با وجدان و ساکت است؛ بی‌صدا بار زندگی را می‌کشد و از درون با پرسش‌هایی بنیادین درباره ایمان، ترس، اطاعت و وجدان دست‌وپنجه نرم می‌کند.

همه‌چیز زمانی تغییر می‌کند که در یکی از روز‌های نزدیک به کریسمس، هنگام تحویل زغال در صومعه‌ی محلی، صدایی ضعیف از درون انبار توجه‌اش را جلب می‌کند. او در سرمای استخوان‌سوز، دختری نوجوان را پیدا می‌کند که تنها و درمانده در آلونکی حبس شده. دختر – سارا – باردار است، گرسنه، لرزان و از نظر روانی آسیب‌دیده. در ابتدا بیل نمی‌داند چه واکنشی نشان دهد؛ وجدانش او را می‌فشارد، اما ساختار اجتماعی بسته، سکوت جامعه، قدرت کلیسا و فشار‌های خانوادگی، دست‌هایش را بسته است.

بیل سعی می‌کند راهی میانه پیدا کند، دختری را به صومعه بازمی‌گرداند و می‌پندارد شاید اشتباه دیده، اما در دیداری با راهبه‌ی ارشد، خواهر مری، تهدید‌های زیرپوستی، رشوه‌ی ظاهری، و سکوت تحمیل‌شده او را به بن‌بست اخلاقی می‌رسانند. آرام‌آرام درونیات بیل دگرگون می‌شود؛ مردی که همیشه اطاعت کرده، حالا در برابر نظم ناعادلانه‌ای می‌ایستد. سرانجام، شب کریسمس، بیل تصمیم می‌گیرد سارا را از انبار تاریک نجات دهد و او را به خانه‌اش بیاورد. در سکوت و تاریکی شب، با سادگی و وقار، کاری انقلابی انجام می‌دهد؛ نه با شعار، نه با خشونت، بلکه با مهربانی.

تیم میلانتس در این فیلم با نگاهی مینیمالیستی و تمرکز بر جزئیات، فضای سرد و خفقان‌آور ایرلند دهه ۱۹۸۰ را بازآفرینی کرده است. او با بهره‌گیری از سکوت، فضا‌های بسته و ریتمی آرام، تنش‌های درونی شخصیت‌ها را بی‌کلام و ملموس منتقل می‌کند و مخاطب را به مکث، مشاهده و تأمل فرامی‌خواند.

میلان از شتاب‌زدگی پرهیز کرده و با تکرار لحظات روزمره، سنگینی بار مسئولیت، تردید و کشمکش‌های درونی شخصیت اصلی را برجسته می‌سازد. میزانسن‌های او در عین سادگی، سرشار از معنا هستند؛ قرارگیری بیل در میان در‌های نیمه‌باز، راهرو‌های خالی و در حاشیه جمع‌های خانوادگی، بازتابی از وضعیت روانی اوست. انسانی در آستانه بیداری اخلاقی، اما همچنان اسیر سکوت اجتماعی و ترس‌های درونی.

نورپردازی، به‌ویژه در صحنه‌های صومعه، بسیار حساب‌شده و تقلیل‌گراست. نور کم، اغلب از پنجره‌های کوچک یا شعله‌های لرزان می‌تابد و حس سرما، محصور بودن و رنج را القا می‌کند. در تضاد با آن، فضای خانه بیل با وجود سادگی، گرمای بیشتری دارد؛ این تقابل تصویری، روایت را بی‌نیاز از دیالوگ پیش می‌برد.

اندا والش، نمایشنامه‌نویس ایرلندی، با اقتباس دقیق از رمان کلیر کیگان، فیلمنامه‌ای نوشته که در آن سکوت و ناگفته‌ها بیش از دیالوگ‌ها حرف می‌زنند. والش با حفظ فضای درونی و تأمل‌برانگیز رمان، داستانی را روایت می‌کند که در آن تصمیمات اخلاقی شخصیت اصلی در برابر فشار‌های اجتماعی و مذهبی قرار می‌گیرد.

نمادگرایی در فیلم، اگرچه ظریف است، اما حضوری پرقدرت و تأثیرگذار دارد. زغال‌فروشی بیل، نه‌تنها منبعی برای گرما و بقا در سرمای خفقان‌آور اجتماع است، بلکه نمادی‌ست از وجدان بیدار، از نفس کشیدن در بستری که دیگران خفه شده‌اند. صدای ممتد قطارها، در دل سکوت‌زده‌ی روایت، پژواکی از صنعتی‌شدن تدریجی است که در تضاد با فضای دینی و واپس‌گرای داستان طنین می‌افکند.

آلونک سارا، بیش از یک پناهگاه فرو ریخته، نمایانگر سلطه نظام‌مند کلیسا بر بدن و اختیار زن است؛ سایه‌ای سنگین از تاریخی سرکوب‌شده که جامعه، آگاهانه آن را به فراموشی سپرده است. زغال در این فیلم تنها سوخت نیست؛ استعاره‌ای‌ست از سیاهی‌های فشرده و پنهانی که زیر لایه‌هایی از خاکستر، هنوز حامل گرما و زندگی‌اند. زغال‌هایی که بیل جابه‌جا می‌کند، بار گناهان تاریخی نسلی‌ست که سکوت پیشه کرده‌اند؛ سنگینی مسئولیتی که او، بی‌صدا، اما آگاهانه، به دوش می‌کشد.

کلیسا در روایت میلانس، صرفاً یک نهاد مذهبی نیست، بلکه ساختاری نمادین از قدرت، کنترل، سرکوب و پنهان‌کاری‌ست؛ نظمی که از نور می‌گوید، اما خود در تاریکی می‌زید. در برابر این ساختار، نور کم‌فروغ فانوسبیل، تجسمی‌ست از وجدان انسانی؛ روشنایی کوچکی که گرچه شکننده است، اما راه را نشان می‌دهد و حقیقت را – هرچند لرزان – زنده نگه می‌دارد.

موسیقی متن فیلم، برخلاف آثار هالیوودی، پرهیجان نیست؛ آرام و گاه غایب است. همین سکوت‌ها، فضای سنگین و تنش‌آلود داستان را تشدید می‌کند. صدای چکمه‌های بیل روی سنگفرش، نفس‌های بریده‌ی دخترک، و وزش باد در صحنه‌های بیرونی، از مهم‌ترین ابزار‌های شنیداری‌اند که حس رئالیسم را تقویت می‌کنند؛ و در نهایت، آن لحظه‌ای که بیل سارا را از انبار بیرون می‌برد، با نوری ملایم و حرکت کند دوربین، نه فقط یک نجات فردی، بلکه استعاره‌ای از ایستادگی انسانی در برابر دستگاهی بی‌رحم و مزور است. نجاتی که شاید کوچک به‌نظر برسد، اما همان «چیز‌های کوچکی» هستند که تاریخ را تغییر می‌دهند.

>>گفت‌وگوی درونی بیل؛ سکوتی که فریاد است

بیل فرلانگ را می‌توان مردی از تبار سکوت‌ها دانست؛ انسانی که در هیاهوی زندگی روزمره، به درون خود تبعید شده. اما زمانی که با رنج دیگری مواجه می‌شود، سکوتش می‌شکند. این اتفاق، آغاز بیداری یک وجدان است. آن‌چه در این فیلم اهمیت دارد، نه فقط اتفاقات بیرونی، بلکه دگرگونی‌های درونی شخصیت اصلی است؛ گویی نجات سارا، بهانه‌ای برای نجات خویشتن است.

>>تحلیل شخصیت‌پردازی بیل فرلانگ

بیل فرلانگ، قهرمانی خاموش در دل یک جامعه خفه‌شده است. مردی زحمتکش، وفادار به خانواده، و در نگاه اول شاید فردی معمولی و حتی محافظه‌کار به نظر برسد. اما زیر این لایهٔ ظاهری، انسانی با دنیای درونی پرتلاطم، خاطراتی خفه‌شده و حس مسئولیتی انسانی نهفته است که با پیشروی داستان، آرام‌آرام سر باز می‌کند.

سکوت او بازیگرانه نیست، بلکه ساختاری‌ست. سکوت، زبان جامعه‌ای‌ست که او در آن بزرگ شده. جامعه‌ای که با خط‌کشی‌های مذهبی، نابرابری‌های طبقاتی و فشار‌های سنت، زبان را از مردمش گرفته و بی‌عملی را فضیلت جلوه داده است. بیل، در کودکی‌اش فرزند زنی تنها و طردشده بود. مادرش، بدون حمایت خانواده، تنها خدمتکار خانه زنی ثروتمند بود و با تلاش خود، بیل را در شرایطی بزرگ کرد که جامعه ترجیح می‌داد اصلاً نباشد. او از نزدیک رنج طردشدن و زنده‌ماندن در حاشیه را دیده است. همین تجربه، اگرچه او را به سکوت و محافظه‌کاری عادت داده، اما بذر شفقت و همدلی را در وجودش کاشته است.

پنج دختری که دارد، سایه‌ای از ترس و امید را در وجود او دوچندان کرده‌اند. شاید ناخودآگاه، وقتی سارا را در آن آلونک دید، تصویر یکی از دختران خودش را در او دید؛ دختری که جامعه و نهاد دین به‌راحتی می‌توانند او را نیز همان‌طور قربانی کنند. پس سکوت طولانی‌اش، در آن لحظه خاص، تبدیل به تصمیمی جسورانه می‌شود. سکوتی که حالا نه نشانه ترس، بلکه تبلوری از تأمل و آماده‌سازی برای کاری بزرگ است: شکستن چرخه بی‌تفاوتی.

بیل قهرمان درشت‌بیانی نیست. با فریاد نجات نمی‌دهد. بلکه با ایستادگی ساکت، با برداشتن دختری یخ‌زده از انباری تاریک، تاریخ شخصی‌اش را بازنویسی می‌کند. این سکوت درخشان، ضدقهرمان را به قهرمان بدل می‌سازد.

>>تطبیق با واقعیت تاریخی

ماجرای "مؤسسات مادران و نوزادان" در ایرلند (از جمله "خانه‌های مگدالن")، در واقعیت تاریخی هم ریشه دارد. سال‌ها بعد، اسناد رسمی نشان دادند که چگونه دختران جوان در این مراکز به اجبار کار می‌کردند، فرزندانشان گرفته می‌شد و کلیسا با همدستی حکومت، این نظام را حفظ می‌کرد. فیلم، بدون شعار دادن یا بزرگ‌نمایی، گوشه‌ای از این فاجعه را بازسازی می‌کند.

>>ارزش هنری و جایگاه جهانی

فیلم «چیز‌های کوچک مانند اینها» با حضور در جشنواره برلین و استقبال منتقدان، خود را به‌عنوان یک اثر مستقل هنری تثبیت کرد. بازی درخشان کیلیان مورفی، روایت کم‌کلام، اما پرمفهوم، و فضاسازی دقیق، آن را در رده‌ی فیلم‌هایی، چون فیلما (Philomena) و (The Magdalene Sisters) خواهران مگدلنی قرار می‌دهد؛ آثاری که حافظه‌ی جمعی یک ملت را مرور و نقد می‌کنند.

>>سخن پایانی

این فیلم، بی‌هیاهو و بی‌ادعا، داستانی را روایت می‌کند که هزاران صدای خاموش پشت آن ایستاده‌اند. فیلمی برای تأمل، برای دیدن واقعیت‌های پنهان، و برای شناختن انسان‌هایی که قهرمان‌های بی‌نام‌اند. به عنوان منتقد، باور دارم که سینما اگر نخواهد تنها سرگرم کند، می‌تواند شفا بدهد، یادآور شود و در حافظه‌ی تاریخی جامعه رسوب کند.

فیلم با لحظه‌ای شاعرانه و پر از اشک و امید پایان می‌یابد، آنجا که سارا با وحشت به خانه‌ی بیل وارد می‌شود و لبخند گرم او آرامشی عمیق در دلش می‌نشاند. در تیتراژ پایانی، فیلم به قربانیان واقعی «زنان رختشوی‌خانه‌های مگی‌دلن» (Magdalene Laundries) تقدیم می‌شود؛ زنانی که از سال ۱۹۲۲ تا ۱۹۹۸ توسط کلیسا در صومعه‌ها زندانی و وادار به کار اجباری شدند.

نویسنده: نرگس ناظمی‌نیا

انتهای پیام/

7 ساعت پیش

دسته‌بندی‌ها