پنج‌شنبه، 12 تیر، 1404

داستان غم‌انگیز عروسکی که پیکر زیرآوارمانده باران را نشان داد

به گزارش سرویس جامعه ساعدنیوز به نقل از خبرگزاری فارس، این عروسک باران بود. همان عروسکی که آن شبِ سیاه، روی خاکسترهای خیابان افتاده بود، آن‌سوی کوچه. انفجار، موهایش را پریشان کرده بود و تن کوچکش را زخمی. باران، اسمش را «سارا» گذاشته بود، هر شب محکم بغلش می‌گرفت و می‌خوابید. آن شب هم سارا در بغلش بود، اما موشک اسرائیلی هرکدام‌شان را از طبقه هفتم ساختمان یک‌جا پرت کرد.پنجشنبه شب بود. همه خانه‌ی مادربزرگ باران جمع بودند. عمه‌ها، بچه‌هایشان و احسان؛ پدر باران، با همسرش سایه. دیروقت بود، باران دل از بازی نمی‌کند. بابا احسان هر چند دقیقه یک‌بار صدایش می‌کرد، نازش را می‌کشید که رضایت بدهد و راهی خانه شوند اما باران هربار مثل همیشه با زبان شیرینش جواب می‌داد: باباجون، فقط پنج دقیقه‌ی دیگه بازی کنم. پنج دقیقه!_باشه باران خانم، ولی یادت باشه فردا کلاس شنا داری، باید زود بیدار شی!– قول می‌دم بابا... قول میدم فردا از همه زودتر بیدار شم! قبل از اینکه صبح برسد، انفجار، آتش و موشک رسید. باران بیدار شد زودتر از همه و اسرائیل زودتر از همه، جان کوچک و نحیف او را گرفت. ساعت حوالی 1 بامداد بود که به خانه برگشتند، چشم‌هایشان تازه گرم شده بود که خانه با صدای مهیبی تکه تکه شد.

class="r-img-ratio">>

روایتی از دل آوار و آنچه از حادثه ندیدیم!

سایه، مادر باران تنها بازمانده آن خانه است نمی‌توانم برای شنیدن آنچه رخ داده بساط گفت‌وگویم را کنار او پهن کنم. با سوختگی شدید در بیمارستان بستری است. چند عمل جراحی داشته و خواهد داشت. از آن مهم‌تر حال خوبی ندارد، صحنه‌ها هر لحظه جلوی چشمش تکرار می‌شوند و داغ باران تازه و تازه‌تر. مرضیه خانم عمه‌ی باران جز به جز روز حادثه را یک‌بار از زبان مادرش شنیده و حالا او راوی روایت من می‌شود.احسان و سایه با یک تکان شدید و صدای مهیب از خواب بیدار شدند، زمان روی دور تند بود، متوجه نبودند چه خبر شده که خانه دارد از جا کنده می‌شود و از سقفش سنگ می‌بارد. به خودشان که آمدند چند متر آن‌طرف‌تر پرت شده بودند به دیواره‌ آسانسور. تمام تنشان کوفته بود اما هر دویشان زنده بودند. باریکه کوچکی از کف خانه مانده بود. احسان با همان تن کوفته و ضرب‌دیده سریع از جا بلند شد: باران الان میام نجاتت میدم بابا، نترسی ها، بابا اینجاست. سایه‌ هم پشت سرش رفت. از همان باریکه کوچک قدم برداشتند. یکی یکی آوارها را برمی‌داشتند و جا به جا می‌کردند تا راه اتاق باران باز شود. سنگ‌ و آجرها انگار در کوره آجرپزی بودند، آنقدر داغ که به هر کدام‌شان دست میزدی تا مغز استخوانت را می‌سوزاند. اما احسان و سایه با اینکه صدای جلز و ولز گوشت و پوست‌شان را می‌شنیدند باز هم درد به جان می‌خریدند و آوار جمع می‌کردند. در اتاق باران بسته بود. حتما حالا روی تختش از ترس نمی‌توانست تکان بخورد و زبانش بند آمده بود. احسان هر آهن و آجری که برمی‌داشت باران را صدا می‌زد: باران قشنگم، صدامو می‌شنوی! یکم دیگه بابا میاد دختر قوی من...

class="r-img-ratio">>

پدری که برای نجات دخترش جان داد

تا به اتاق باران برسند تمام تن‌شان تاول و سوختگی بود. آتش هم کم‌کم از طبقات پایین شعله می‌کشید به سمت بالا. باریکه زیرپایشان به اندازه یک قدم بیشتر جا نداشت. اگر پایشان روی سنگ‌ریزه‌های داغ و لیز می‌لغزید از میان آن گودال عمیقی که وسط خانه بود تا طبقه همکف سقوط می‌کردند. در آن تاریکی مطلق فقط عشق به باران بود که سرپا نگه‌شان می‌داشت و راه را برایشان باز می‌کرد. احسان زودتر رسید. نفس‌هایش خس‌خس می‌کرد. جانی در تن نداشت. خودش را کشاند تا مقابل در اتاق باران، تمام سنگینی‌اش را انداخت روی دستگیره، و در را باز کرد.باران نبود... هیچ چیز نبود... یک تکه موکت سوخته از اتاق باران مانده بود و بس. سوخت... هم دلش، از نبودن باران، هم تنش، از آتش انفجار. وقتی چشمش به اتاق باران افتاد، همان ذره‌جانی که تا آن لحظه به زور نگه داشته بود، پَر کشید. دیگر نتوانست بایستد. زانوهایش خم شدند، افتاد. از دهانش کف بیرون ریخت و همان‌جا، روبه‌روی سایه، آخرین نفسش را کشید.سایه هنوز نمی‌دانست چه شده. چه بر سرشان آمده بود که 20 سال زندگی‌اش دود شد، همسرش جلوی چشم‌هایش جان داد، دخترش نبود و تنش از سوز آتش مثل تکه گوشتی بین روغن جلز و ولز می‌کرد؟! شاید کابوس بود. نیروهای امدادی که رسیدند کابوس وحشتناکش اسم و رسم گرفت: جنگ، جنگ شده، اسرائیل حمله کرده...

عروسک باران باعث شد پیکرش پیدا شود

عمه‌ها از میان اخبار خبر دار شدند، تصویر ساختمانی که خانه احسان در آنجا بود در شبکه مجازی دست به دست می‌شد و می‌چرخید. یک روز تمام دنبال باران گشتند. بیمارستان به بیمارستان، کوچه به کوچه و سردخانه به سردخانه... شاید بچه ترسیده بود و بین کوچه‌ها سرگردان بود، شاید نیروهای امدادی زودتر باران را پیدا کرده بودند، شاید پیکر دخترک در یکی از سردخانه‌ها تنها و بی‌کس مانده بود اما هیچ کجا خبری از یک دختر بی‌نام و نشان با لباس صورتی نبود که نبود.سایه نگذاشت کسی در بیمارستان کنارش بماند. با آن‌همه درد و سوختگی، فقط یک جمله را تکرار می‌کرد:«باران رو پیدا کنید... فقط باران رو.»عمه‌ها دوباره برگشتند خانه، بین خاکسترها، میان شعله‌های سردشده، چشم دواندند. اما چیزی نبود، هیچ‌چیز... یک روز گذشت. روزی که به‌قدر یک عمر کش آمد. تا اینکه سارا، همان عروسک کوچک باران، گوشه‌ی خیابان، نشانی شد برای پیدا کردن دختر. همان‌جا افتاده بود، میان خاکستر و خرده‌شیشه‌ها، با موهایی که از آتش پریشان و سوخته شده بودند. باران همیشه محکم بغلش می‌گرفت. هیچ‌وقت جدا از هم نمی‌خوابیدند. حالا که سارا آن‌جا بود، حتما باران هم همان حوالی خوابیده بود.پیدایش کردند زیر آوار در پارکینگ ساختمان، از 7 طبقه پرت شده و زیر آوار دفن شده بود. خبر شهادتش را برای سایه آوردند با وسایلش، بالش صورتی اش، مداد و کتاب‌هایش همه را دستمال کشیدند و گرد و غبار از آنها گرفتند تا حداقل از تمام خانه‌شان سایه چند یادگاری از دخترش داشته باشد.

تحریف واقعیت با تطهیر جنایت

در این چند روز، ارتش سایبری اسرائیل تلاش کرد چهره‌ی باران و خانواده‌اش را تحریف کند. سعی کردند با نسبت‌ دادن‌شان به شخصیت‌های مهم کشور، ننگ کودک‌کشی را از کارنامه‌شان پاک کنند. اما حقیقت روشن بود؛ باران و خانواده‌اش فقط یک خانواده‌ی معمولی بودند. خیلی معمولی.احسان، پدر باران، کارمند ساده‌ی بانک بود. سایه، مادرش در دانشگاه شهید بهشتی کار می‌کرد و باران، مثل تمام بچه‌ها، آرزوهای کودکانه‌ی زیادی داشت. هر وقت به عمه‌هایش می‌رسید، با ذوق دست‌هایش را بالا می‌آورد، عدد 9 را نشان می‌داد و می‌گفت:«عمه‌جون! حساب کردم فقط 9 سال دیگه بزرگ می‌شم، اون‌وقت می‌تونم گواهینامه بگیرم. ماشین بابا رو برمی‌دارم، میام دنبالتون بریم بیرون!»دخترِ بابایش بود، با تمام وجود. بیشتر از آن‌که به مادرش وابسته باشد، به احسان دل بسته بود. هر وقت جایی می‌خواست برود یا کاری داشت، با همان زبان شیرین کودکانه‌اش به مادرش می‌گفت:«مامان سایه! من و بابا داریم پدر و دختری می‌ریم خرید... چیزی نمی‌خوای؟»پدر و دختری‌هایشان زیاد بود. مثل همین حالا که پدر و دختری شهید شدند.

در این خانه حلوا نپزید!

از وقتی باران رفته، مرضیه خانم عمه‌اش اجازه نمی‌دهد کسی در خانه حلوا بپزد. آخرین بار که حلوای خیراتی درست کرده بود باران و مادر و پدرش سرزده به خانه‌شان آمدند. باران یک قاشق از حلوا را خورد و چشم‌هایش برق زد: عمه‌جون قول میدی هیچ‌وقتِ هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت وقتی من نبودم حلوا نپزی؟! من عاشق حلواهای شمام! عمه قول مردانه داد به باران و حالا هم پای قولش مانده است.


رویدادهای اجتماعی و مسائل جامعه را از خوشه خبر بخوانید

23 ساعت پیش

دسته‌بندی‌ها