سه‌شنبه، 10 تیر، 1404

کتاب داستان کودکان / قصه زیبای شیر و شیر شکر برای کودکان؛ خری که با هوش خود شیر را فریب داد

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعدنیوز، یکی بود، یکی نبود. خارکنی بود، که خری داشت. هر روز به دشت و بیابان می بردش. خار بارش می کرد، کار از گرده اش می کشید، آخر شب هم یک مشت کاه پاک نکرده جلوش می ریخت. خر از این زندگی به ستوه آمد. رفت توی این فکر که چه جور ریشش را از چنگ خارکن در بیاورد؟ عقلش به اینجا قد داد که دیگر کاه نخورد و خودش را به ناخوشی بزند.

یک شب که خسته و مانده از بیابان برگشت، کاه را نخورد و خودش را روی زمین انداخت. صبح که خارکن آمد خر را بدین حال دید، غصه دار شد که: «خرم ناخوش شده، کارم به زمین می ماند.» نگاهی به خره کرد، دید بدجوری به زمین چسبیده، با خودش گفت: «گمان نمی کنم این خر به این زودی ها خوب بشود، من هم که حالش را ندارم که خر ناخوش را نگه دارم، وانگهی این خر کار خودش را کرده جون و جلای حسابی هم نداره، بهتر است که با سیخونک از جا بلندش بکنم و بیرونش بندازم.» خر را بلند کرد و نگاهی بهش کرد و ریشی خاراند، دید بیچاره زبان بسته خیلی لاغر شده و دیگر به درد نمی خورد.

زود از در طویله بیرونش کرد و با کمک قوم و خویش ها و کس و کارش کشان کشان برد توی بیابان سُرش داد. خر از این پیش آمد خوشحال بود. رفت توی بیابان از آنجا به جنگلی رسید و افتاد توی چرا. چند روز گذشت. یواش یواش خره جانی گرفت و چاق شد و سرحال آمد. همچین شد که دیگر کسی خیال نمی کرد خر همان خر است.

یک روز خره سرگرم چرا بود و علف می خورد، شیری توی آن جنگل آمد و غرشی سر داد. صداش که به گوش خر رسید، نزدیک بود که زهره ترک بشود. گفت: «چه کنم، چه نکنم؟ بگذارم فرار کنم! می ترسم صاحب صدا از جلوم سر در بیاورد. بمانم می ترسم شیری، ببری، یا جانور درنده ای بیاید و مرا بخورد!» آخر سر با خودش گفت: «ما هم که صدایی داریم! خوبست ول کنیم و حریف را بترسانیم.» هرچه زور داشت گذاشت روی صداش و عرعر را ول کرد. صدا توی جنگل پیچید و به گوش شیر رسید. از شما چه پنهان، شیر هم ترسید، گفت: «ای داد و بیداد! ما تا حال خیال می کردیم صدایی از صدای ما بلندتر و کلفت تر نیست، این صدا صد بار از صدای من کلفت تر و پر زورتر است. نکند، که زور و هیکلش هم مثل صداش از من زیادتر باشد؟! عجب غلطی کردیم توی این جنگل آمدیم.» آن هم مثل خر، ماند سرگردان و انگشت به دهن که بماند، برگردد، چه کار کند؟! از آن ور خره. از این ور شیره تو هول و هراس بودند که یک دفعه جلوی هم سبز شدند!... خر فهمید که این شیر است خیلی ترسید، اما خودش را نباخت، شیر نفهمید که این خر است.

همین قدر یک جانوری دید از خودش بلند بالاتر و کشیده تر. رفت توی فکر که: «این دیگر چه جانوری است.» شیر می خواست برگردد اما می ترسید که مبادا این جانور از عقب بهش حمله بکند! چاره ای ندید جز اینکه بیاید و سلامی بکند! با کمال ادب سلامی کرد و زمین بوس شد!

خر فهمید که شیر ازش ترسید، جواب سلامش را داد و گفت: «تو بیخود و بی جهت چرا اینجا آمدی؟ کی هستی! اسمت چیه؟» شیر گفت: «من شیرم، آمدم نوکری بکنم!» خره هم گفت: «من هم، شیر شکرم! (شیر شکار) تو را به نوکری می گیرم، اما بدان اگر سه نافرمانی یا کار بدی بکنی، دل و جگرت را از پشت کمرت بیرون میارم!»

class="r-img-ratio">>

شیر گفت: «خیلی خوب» باهم یار شدند، اما تمام فکر خره این بود که به هر شکلی شده شیر را از سرش واکند!

یک روز گفت: «ای شیر، من میخوام یک خرده بخوابم؛ تو از دورادور مرا بپا.» این را گفت و خوابید! خیال می کرد که شیر وقتی او به خواب رفت فرار می کند! راستش این است که شیر خیال فرار داشت ولی می ترسید که گیر بیفتد! باری خره تو چرت ساختگی بود که یک مگس به پیشانیش نشست، شیره دست پاچه شد، دوید آمد جلو، یواشکی با موهای سر دمش مگس را پراند، دوتا بد و بیراه هم به مگسه گفت که خره داد و بیداد راه انداخت: «کی به تو گفت مگس را که لالایی خوان ما بود، بزنی؟ حساب دستت باشد، این یک کار بد وای به حال و روزت اگر به دوم و سوم برسد!»

شیر گفت: «غلط کردم، دیگر از این کارها نمی کنم!» خره گفت: «ببینم!» فرداش، خره شیر را عقب سرش انداخته بود و توی جنگل می رفت که یک دفعه به یک باتلاقی رسید، از حواس پرتی افتاد توش و چیزی نمانده بود که فرو برود که یک دفعه شیر مثل باد خودش را رساند بهش و رفت زیر شکمش و آوردش بیرون! خره باز بنای داد و فریاد را گذاشت که: «تو خیلی فضولی! خیال کردی که من از باتلاق نمی توانم بیایم بیرون؟ آنجا قبر خدا بیامرز بابام بود، به یاد او افتادم! خواستم یک فاتحه ای به روح او خوانده باشم تو نگذاشتی! حساب دستت باشد! این دوتا گناه، اگر سومی از دستت در برود وای به حال و روزت!»

یکی دو روز گذشت! هر دو با ترس و لرز از همدیگر، تو نخ هم بودند تا گذرشان به کنار رودخانه ای افتاد! خره چشمش که به آب افتاد، یادش آمد خیلی تشنه است، رفت توی رودخانه آب بخورد، بی خیال کشیده شد میان آب که یک دفعه آب از جا کندش، نزدیک بود غرق بشود که صداش را بلند کرد! شیر پرید میان آب و آوردش بیرون! خر نگاه تندی به شیر کرد گفت: «سازگاری من با تو نمی شود و چاره ندارم، که سزات را بدهم! من رفته بودم تو آب غسل کنم، تو خیال کردی که من دارم غرق می شوم؟ به حساب خودت، آمدی مرا نجات بدهی، الان می دانم چه کار کنم.»

این حرف که از دهان خر درآمد، شیر گفت: «هرچه بادا باد! فرار می کنم، اینکه آخر مرا می کشد، اگر توانستم از چنگش فرار کنم جانم را در بردم، اگر نتوانستم اول و آخر که باید به دست این نفله بشوم، هرچه زودتر بهتر!»

باری شیر خیز ورداشت وسط جنگل و مثل برق و باد پا به گریز گذاشت، خر وقتی این را دید خوشحال شد و چند قدمی عقبش دوید گفت: «حیف که نمی خواهم عقبت بیفتم وگرنه گرفتنت برای من مثل آب خوردن است، اما سفارش می کنم هرجا باشی نوکرها بگیرند و بیارندت.»

شیره همین طور که میان جنگل می دوید و گاهی هم از ترس پشت سرش را نگاه می کرد به یک روباهی رسید. روباه گفت: «ای شیر! چرا مثل گربه ی گیج این در و آن در می زنی؟» شیر سرگذشت خودش را گفت. روباه گفت: «ما جانوری نداریم که از تو زورش زیادتر باشد. نشانی های این را بده ببینم.»

گفت: «از من رشیدتر است و بلند بالاتر، گوش های دراز دارد، ناخن هاش هم گرد است و یک کاسه.» گفت: «ای بیچاره! این خره و خوراک توست. بیخود و بی جهت ازش ترسیدی و شیرش کردی. برگرد برویم شکمش را پاره کن، دل و جگرش را تو بخور، گوشتش را هم من.»

یک خرده به شیر دلداری داد و برش گرداند. خره تو خوشحالی گیر کرده بود که دید، سر و کله ی شیر پیدا شد، یک روباهی هم عقبش... فکری کرد، یک خرده که نزدیک شدند، گفت: «آفرین روباه! خوب کردی این نوکر گریزپا را آوردی. صبر کن الان می آیم دل و جگرش را در می آورم.» شیر که این را شنید گفت: «ای روباه بدذات! مرا گول می زنی و می خواهی به کشتن بدهی؟» روباه را بلند کرد و زد به زمین و کشتش و خودش پا به فرار گذاشت. این بود داستان شیر و شیر شکر!

داستان شیر و شیر شکر برای کودکان


مطالب خواندنی سبک زندگی را در خوشه خبر از دست ندهید

11 ساعت پیش

دسته‌بندی‌ها