به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعدنیوز، شایلا کوچولو خیلی ورجه وورجه میکرد. چشمای گرد و قشنگش، که مثل دکمههای براق بودن، بسته نمیشدن. خرگوش عروسکی مورد علاقهاش، فلاپی، رو بغل کرده بود، ولی حتی موهای نرم فلاپی هم نمیتونست اونو خوابآلود کنه. با صدای خسته و خواب آلودش گفت:
“مامانی، من نمیتونم بخوابم.”
مامانی لبخند زد، صورتش توی نور کم اتاق گرم و مهربون به نظر میرسید. موهای شایلا رو نوازش کرد و گفت:
“اوه، شایلای شیرینم، میخوای گوسفند بشماری؟”
شایلا اخم کرد.
class="r-img-ratio">>
“گوسفند شمردن؟ این دیگه چیه؟”
مامان با صدایی مثل لالایی توضیح داد:
“باید خیال کنی گوسفندای پشمالو دارن از یه حصار کوچولو میپرن، و دونه دونه اونا رو میشماری. اینجوری چشمات خوابآلود میشن.”
شایلا چشماشو محکم بست و گفت:
“باشه،” و منتظر بود.
یهو یه گوسفند پشمالو و بنفش روشن تو ذهنش ظاهر شد که داشت از یه حصار چوبی کوچولو میپرید. آروم به خودش گفت. “یه گوسفند!” این گوسفنده زنگولههای طلایی کوچولو به پشمهای فرفریاش بسته بود و داشت حبابهای قلبی شکل و براق درست میکرد.
class="r-img-ratio">>
“دو گوسفند!” یه گوسفند زرد آفتابی از حصار پرید و پرندههای زیبا دور سرش لالایی میخوندن.
class="r-img-ratio">>
“سه گوسفند!” یه گوسفند آبی که توی یه قایق بادبانی مینیاتوری که بادبانهاش از نور ماه براق درست شده بودن، با ظرافت از روی حصار پرید.
class="r-img-ratio">>
“چهار گوسفند!” یه گوسفند سبز لیمویی روشن از حصار پرید، کرم شبتابهای درخشان دورش بودن که مثل ستارههای کوچولو چشمک میزدن.
class="r-img-ratio">>
“پنج گوسفند!” یه گوسفند قرمز صورتی پررنگ از حصار پرید، یه قلمموی بزرگ و نرم دستش بود. داشت ابرهای پشمکی شکل رو تو آسمون خیالی نقاشی میکرد.
class="r-img-ratio">>
“شش گوسفند!” یه گوسفند نارنجی مرجانی پشمالو از حصار رد شد، یه تاج گل کوچولو سرش بود. داشت گرد طلایی و براق دور و برش میپاشید که بوی عسل گرم میداد.
class="r-img-ratio">>
“هفت گوسفند!” یه گوسفند آبی کبود راحت از حصار پرید، یه سینی از شیرینیهای گرم ستارهای شکل دستش بود. شیرینیها بوی رویاهای شیرین میدادن.
class="r-img-ratio">>
“هشت گوسفند!” یه گوسفند سبز زمردی روشن از حصار رد شد، یه چنگ نقرهای کوچولو دستش بود که باهاش یه لالایی نرم و آروم میزد.
class="r-img-ratio">>
“نه گوسفند!” یه گوسفند نقرهای براق از حصار پرید، یه فانوس درخشان کوچولو دستش بود که راه سرزمین رویاها رو با نور گرم و ملایم روشن میکرد.
class="r-img-ratio">>
“ده گوسفند!” یه گوسفند رنگینکمانی از حصار رد شد و یه ردیف از گرد ستارهای رنگارنگ و براق به جا گذاشت.
class="r-img-ratio">>
گوسفندها همینطور میاومدن، هر کدوم یه کار جادویی و قشنگ میکردن. گوسفندهایی با بالهای کوچولو بودن، گوسفندهایی که کلاههای بامزه سرشون بود و گوسفندهایی که رازهای شیرین رو زمزمه میکردن. هر کدوم یه رویای جدید و هیجانانگیز بود.
class="r-img-ratio">>
پلکهای شایلا سنگین و سنگینتر میشد. رنگها شروع کردن به قاطی شدن، صداها آرومتر شدن و گوسفندها کمکم تو یه مه ملایم و خوابآلود محو شدن. حبابهای قلبی شکل، خونه پرنده آوازهخون، شیرینیهای ستارهای، همه تو یه صدای آروم و خوابآلود حل شدن.
نفسهای شایلا آروم و منظم شد، دست کوچولوش روی موهای نرم فلاپی شل شد. وقتی داشت خوابش میبرد، انگار صدای یه گوسفند دیگه رو شنید، یه گوسفند قهوهای نرم و خوابآلود، که زمزمه میکرد: “شب بخیر، شایلا.”
منبع: موشیما