به گزارش سرویس سیاسی پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز به نقل از فارس،پیکر حانیه را داخل مزار میگذارند. سید محمد چمباتمه زده بالای قبر و زار میزند. اشکهایش خاکهای مزار را خیس کرده همه به حال دل او گریه میکنند. مداح همین که میبینید عروس جوانی به خاک سپرده میشود، روضه حضرت زهرا (س) میخواند.
خاک را که روی جسم بیجان حانیه میریزند، انگار امید سید محمد ناامید میشود. شاید هنوز باور نکرده که تازهعروسش زیر خروارها خاک مدفون شده و دیگر برنمیگردد.
class="r-img-ratio">>
مگر میشود گوشه خانه شهید شد؟
دنبال کسی میگردم که از حانیه برایم بگوید.
از اولین نفری که به چشمم میخورد، میپرسم : شما باحانیه نسبتی دارید؟ میگوید: حانیه دخترعمویم است. تازهعروس بود. هنوز یک سال از ازدواجش نگذشته بود. گوشیاش را درمیآورد. عکس حانیه را نشانم میدهد. کنار همسرش هر دو میخندند. بهعکس که نگاه میکند بغضش میترکد و با گریه میگوید: هر چه بگویم از خوبیاش کم گفتم. همیشه میگفت من دوست دارم شهید شوم ولی مگر میشود آدم گوشه خانه شهید شود. به اینجای حرفش که میرسد، مبهوت میشوم.
class="r-img-ratio">>
موشک دقیقا وسط این عکس عاشقانه خورد
میگویم: چقدر خدادوستش داشت که به خواستهاش رسید ولی چطور به شهادت رسید: دخترعموی حانیه جواب میدهد: معلم بود. خانهاش در سعادتآباد موشک خورد. گریه امانش نمیدهد و دستش را به سینه میکوبد و داغ دلش را با نفرین به بیرون میریزد:انشاءالله خدا لعنت کند این رژیم صهیونیستی را. انشاءالله آه دل این مادرها دامان اسرائیل را بگیرد.
پیرزنی گریهکنان به سمت مزار میرود. زیر بغلهایش را گرفتهاند. همه بغلش میکنند و تسلیت میگویند. مادر سید محمد است. تسلیت میگویم و میخواهم صحبت کند که نمیتواند. فقط میگوید ما شهرستان بودیم و بیخبر. تا شنیدیم راه افتادیم. پسرم خانهخراب شد.
چند دختر جوان ریزریز اشک میریزند. سؤال که میکنم همکلاسیهای دانشگاهش هستند. همه من را ارجاع میدهند به فاطمه بوربور دوست صمیمی حانیه. اولینبار در کلاس فیزیک آشنا شده بودند. رشته برق و مخابرات خواندهاند. میپرسم چطور خبر شهادت حانیه را شنیدید؟ بوربور جواب میدهد: مادرش گوشی حانیه را از زیر آوار درآورده بود. شمارهام را پیدا کرد و به من خبر داد. گوشیاش را باز میکند.
صفحه چتش با حانیه را میآورد. عکسهایش را نشانم میدهد. آنقدر عکسش شاد و خندان است که باورم نمیشود پیکری که الان در خاک دفن کردند، همان حانیه است.
نزدیک مزار میشوم. سید محمد ایستاده و همه برای سرسلامتی در آغوشش میگیرند.دوستانش هر کدام در گوشش چیزی میگویند و میروند. شاید تسلیت میگویند شاید هم به او میگویند: سید محمد دلت قرص. انتقام حانیه را میگیریم. نمیدانم چه میگویند ولی هر چه هست، چیزی از آتشدلش کم نمیکند.
صدای حانیه را از زیر آوار میشنیدم
آنقدر صبر میکنم تا کمی خلوت شود. میدانم حالوروز حرفزدن ندارد. اجازه میگیرم تا خیلی کوتاه صحبت کنم. از شغل حانیه میپرسم.
سید محمد میگوید: کارشناسی رشته برق خوانده و ارشد روانشناسی داشت. معلم بود. از سید محمد میخواهم نحوه شهادت حانیه را توضیح دهد. سید محمد میگوید: ما در خانه بودیم و خانه منفجر شد. دیگر هیچچیز یادم نمیآید. ساعت 3 و سه و نیم بود که موشک اصابت کرد. حانیه جون زیر آوار مانده بود. سنگین بود. بغضش میترکد و با گریه میگوید: حانیه بهسختی میتوانست نفس بکشد. جلوی چشمم خفه شد. حتی شنیدنش هم برایمان سخت است، چه برسد به تصور آن لحظه. همپای سید محمد گریه میکنم و میپرسم : شما یعنی حانیه را میدیدید ؟ سید محمد با دست صورتش را میپوشاند و بلندبلند گریه میکند. از گریه به سرفه میافتد. بریدهبریده میگوید: من صدای حانیه را میشنیدم . با هم حرف میزدیم ولی جلوی چشمم خفه شد.
چهل دقیقه تا یک ساعت طول کشید ولی دیر شده بود. کمکم با من حرف میزد ولی صدایش رفت. امدادگرها حانیه را در آوردند ولی دیر شده بود. خیلی دیر شده بود.
عاشقانهای که زیر آوار ماند
سید محمد وقتی از حانیه حرف میزند، «جان» از دهانش نمیافتد. با همان حال نزارش میگوید: حانیه جان معلم بود ولی بهترین معلم بود. بهترین همسر بود. بهترین دوست. بهترین خواهر. همه میخواستنش. دیگر توان حرفزدن ندارد. گریه امانش نمیدهد. هیچ جملهای پیدا نمیکنم برای دلداری فقط میگویم: انشاءالله حضرت زینب(س) به دلتان صبر بدهد. انشاءالله انتقام حانیه جان را خواهیم گرفت.