به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، زندهیاد "غلامعلی رعدی آذرخشی" ادیب و شاعر و نویسندهی معاصر ایرانی، فرزند محمدعلی افتخار لشکر، در مهر 1288 خورشیدی در تبریز دیده به جهان گشود.
تحصیلات متوسطه را در دبیرستان فردوسی در تبریز به پایان برد. در سال 1306 به تهران رفت و به تحصیل در دانشکده حقوق و علوم سیاسی پرداخت. پس از اخذ لیسانس حقوق، در آبان سال 1315 برای ادامهی تحصیل عازم پاریس شد. مدتی نیز در ژنو تحصیل کرد و سرانجام در رشتهی حقوق بینالملل و ادبیات تطبیقی دکترا گرفت. پس از بازگشت به ایران در سال 1320 در وزارت فرهنگ مشغول کار شد و در سال 1320 مدیریت کتابخانه فنی وزارت فرهنگ و ریاست ادارهٔ کل نگارش را به عهده گرفت. رعدی در امر ایجاد فرهنگستان ایران با محمدعلی فروغی و علیاصغر حکمت همکاری کرد و مدتی نیز عهدهدار ریاست دبیرخانهی فرهنگستان ایران بود.
غلامعلی رعدی آذرخشی در سال 1324 برای شرکت در یونسکو نامزد شد و به اتفاق علیاصغر حکمت به انگلستان رفت. سپس به نمایندگی ایران در کمیسیون مقدماتی آن سازمان انتخاب و به نیابت ریاست سازمان منصوب شد و پس از یک سال با سمت ریاست هیئت نمایندگی ایران در کنفرانس یونسکو در پاریس شرکت کرد و تا سال 1342 با داشتن عنوان وزیرمختاری و بعد سفیرکبیری، به سمت نمایندهی دائمی ایران در سازمان یونسکو به خدمت اشتغال داشت.
وی در سال 1347 اقدام به تأسیس دانشکده ادبیات دانشگاه ملی کرد. وی مدتی نیز سرپرستی مجلهی آموزش و پرورش و ریاست هیئت تحریریهی روزنامهی ایران را بر عهده داشت.
سرانجام او در روز 17 مرداد 1378 در تهران درگذشت.
class="r-img-ratio">>
متن کامل شعر نگاه
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که مر آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
که شنیدست نهانی که درآید در چشم
یا که دیدست پدیدی که نیاید به زبان
یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فروخفته مگر راز جهان
چون به سویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی است پر از راز به سویم نگران
بس که در راز جهان خیره فروماند ستم
شدم از دیدن همراز جهان سرگردان
چه جهان است جهانِ نگه آنجا که بُوَد
از بد و نیک جهان هرچه بجویند نشان
گه از او داد پدید آید و گاهی بیداد
گه از او درد همیخیزد و گاهی درمان
نگه مادر پُرمهر نمودی از این
نگه دشمن پُرکینه نشانی از آن
به دَمی خانهی دل گردد از او ویرانه
به دمی نیز ز ویرانه کند آبادان
جان ما هست به کردار، گران دریایی
که دل و دیده بر آن دریا باشد دو کران
دل شود شاد چو چشم افتد بر زیبایی
چشم گرید چو دل مرد بود ناشادان
زان که توفان چو به دریا ز کرانی خیزد
به کران دگرش نیز بزاید توفان
باشد اندیشهی ما و نگه ما چون باد
بهر انگیختن توفان بر بسته میان
تن چو کشتی همه بازیچهی این توفان است
وندرین بازی تا دامگه مرگ روان
ای خوش آنگاه! که توفان شود از مِهر پدید
تا به توفان بسپارد سر و جان کشتیبان
هرچه گوید نگهت همره او دان باور
هرچه گوید سخنت همسر او دار گمان
گه نمایندهی سستی و زبونیست نگاه
گه فرستادهی فرّ و هنر و تاب و توان
زود روشن شودت از نگه برّه و شیر
کاین بود برّهی بیچاره و آن شیر ژیان
نگه برّه تو را گوید بشتاب و ببند
نگه شیر تو را گوید بگرِیز و نمان
نه شگفت ار نگه اینگونه بود زان که بوَد
پرتوی تافته از روزنهی کاخ روان
گر ز مِهر آید چون مِهر بتابد بر دل
ور ز کین زاید در دل بخلد چون پیکان
یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست
نرود از دل من تا نرود از تن جان
چو شدم شیفتهی روی تو، از شرم مرا
بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران
به گلو در، بفشردی ز سخن، شرم گلو
به دهان در، بزدی مشت گرانش به دهان
نا رسیده به زبان، شرم رسیدی به سخن
لرزه افتادی هم بر لب و هم بر دندان
من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاه
جست از گوشهی چشم من و آمد به میان
در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل
کرد دشوارترین کار، به زودی آسان
تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن
گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان
من برآنم که یکی روز رسد در گیتی
که پراکنده شود کاخ سخن را بنیان
به نگاهی همه گویند به هم راز درون
واندر آن روز رسد روز سخن را پایان
به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود
هم بخندند و بِگِریَند و بر آرند فغان
بنگارند نشان های نگه در دفتر
تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان
خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه
چامه در مِهر تو پردازم و سازم دیوان
ور شگفت آیدت اکنون ز نهان گویی من
که چنان کار شگرفی شود آسان به چهسان
گویم آسان شود ار نیروی شیرافکن مِهر
تَهمتنوار، در این پهنه براند یکران
من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه؟
تو مگر پاسخم از مِهر ندادی چونان؟
بود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهر
ورنه این راز بماندی به میانه پنهان
مردمان نیز توانند سخن گفت به چشم
گر سپارند ره مهر هَماره همگان
بِی گمان مهر در آینده بگیرد گیتی
چیره بر اهرمن خیره سر آید یزدان
آید آن روز و جهان را فتد آن فره به چنگ
تیر هستی رسد آن روز خجسته به نشان
آفریننده بر آساید و با خود گوید:
تیر ما هم به نشان خورد زهی سخت کمان
در چنان روز مرا آرزویی خواهد بود
آرزویی که همیداردم اکنون پژمان
خواهم آنگه که نگه جای سخن گیرد و من
دیده را بر شده بینم به سرِ تختِ زبان
دست بیچاره برادر که زبان بسته بود
گیرم و گویم: هان! دادِ دلِ خود بستان
به نگه بازنما هرچه در اندیشۀ توست
چو زبان نگهت هست به زیر فرمان
ای که از گوش و زبان ناشنوا بودی و گنگ!
زندگی نو کن و بستان ز گذشته تاوان
با نگه بشنو و برخوان و بسنج و بشناس
سخن و نامه و داد و ستم و سود و زیان
نام مادر به نگاهی بَر و شادم کن از آنک
مُرد با انده خاموشیت آن شادروان
گوهر خود بنما تا گهری همچو تو را
بد گهر مادر گیتی نفروشد ارزان
گفته شده رعدی آذرخشی پس از دیدن چهره و چشمان برادر کر و لال خود این شعر را سروده است.