پنج‌شنبه، 01 خرداد، 1404

داستان‌هایی که باید بشنوید| شیر و شاه پیلان؛ روایتی هیجان انگیز از مرزبان نامه (قسمت دوم)

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، داستانی که در این ویدیو شنیدید یکی از جذابترین داستان های مرزبان نامه ست.

نویسندهٔ کتاب، مرزبان بن رستم، از سلسلهٔ باوندیان بود که خاندانی با ریشه‌های ساسانی بودند و بر بخش‌هایی از طبرستان فرمانروایی داشتند. در زمان مرزبان، حکومت زیاریان به امیری قابوس بن وشمگیر در قدرت بودند و برادر مرزبان، شهریار سوم، که اسپهبد باوندیان بود، تحت امر قابوس زیاری بود. در این دوره خلافت عباسی دچار ضعف بوده و امیران مختلفی در گوشه‌گوشهٔ قلمرو اسلامی سر برآورده بودند ولی هیچ‌یک قدرتی نداشتند که بتوانند دیگر مدعیان را از میدان بدر برند.

مرزبان‌نامه انعکاسی از اوضاع نابسامان سیاسی در دوران حیات نویسندهٔ آنست. در این مقطع تاریخی، گرچه سامان سیاسی کهن و آیین مشروعیت‌بخش زرتشتی فروپاشیده بود، اما اسلام و سامان سیاسی آن هنوز مستقر نشده بود. در چنین اوضاعی تنها منافع و انگیزه‌های شخصیِ افرادِ سیاسی و نظامی تعیین‌کننده بود. مرزبان بن رستم، اسپهبدزاده طبرستانی، در این هنگام با یادآوری آیین شهریاری و اصول اخلاقی، حاکمان زمانه را پند می‌دهد. با توجه به داستانی که وراوینی نقل کرده است، پس از این که مرزبان تصمیم گرفت از سیاست کناره بگیرد و به گوشهٔ عزلت رود، جمعی از بزرگان و اشراف از او خواستند کتابی بنویسد و او یحتمل با استفاده از کتاب‌های کهنی که در کتابخانهٔ شاهی در اختیارش بودند، کتاب مرزبان‌نامه را نوشت. سده‌های چهارم تا ششم هجری، نخستین دورهٔ ادبیات طبری و عصر اوج این زبان بود و مرزبان‌نامه هم در این دوران تألیف گردید.

تاریخ ادبیات نشان می‌دهد که دانشمندان و ادیبان بسیاری در نقاط مختلف جهان، در هر دوره‌ای که اقتضا می‌کرد، برای بیان اندیشه‌ها و نقدهای اجتماعی خود از حکایت‌های حیوانات استفاده کرده‌اند. حکایت‌های تمثیلی یا فابل، هم در میان عوام و هم در میان درباریان جایگاه والایی داشتند. این داستان‌ها یکی از ابزار نویسندگان برای بیان نقدهای سیاسی و اجتماعی به‌شمار می‌رفتند. شخصیت‌های حیوانی مرزبان‌نامه نیز هر یک نماد خصائص انسانی هستند. این کتاب فراتر از داستان و حکایت است و بیانگر اوضاع و آداب و رسوم جامعهٔ خویش هم هست و بر درک مؤلف از مشکلات جامعه دلالت دارد.علت توسل به داستان‌پردازی در آثار سیاسی شرقی، علاوه بر علاقه عوام به این سبک، استبداد حاکم بر جامعه بود که اجازهٔ انتقاد آشکار نمی‌داد و هر گونه نقد یا اشاره به ضعف حاکمان را با قتل و شکنجه پاسخ می‌گفت.استفاده از فن دیالکتیک و گفتگوی دو نفره در این کتاب نیز قابل تأمل است. نخستین بخش‌های مرزبان‌نامه با مباحثه‌ای آغاز می‌شود که یادآور جمهور اثر افلاطون است.

قسمت اول داستان بینظیر شیر و شاه پیلان را در اینجا میتوانید بشنوید و بخوانید.

چنانچه علاقه مند باشید میتوانید متن این داستان شیرین را در ادامه بخوانید.

چون بشکارگاه آمد، کبکی از زیر خاربنی برخاست، گربه را از بغل برو انداخت. گربه سگ را دید، از نهیبِ او خواست که در بغلِ سوار جهد ، بر سر و پیشانی اسب افتاد. اسب از خراششِ چنگال او بطپید و مرد را بر زمین زد و هلاک کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو همه را اهلِ کار ندانی و بدانی که سپاهِ ما را با سپاهِ پیل تابِ مقاومت و مطاردت نیست و کارِ شبیخون که پلنگ تقریر میکند، مرتکبِ آن خطر و مرتقبِ آن ظفر نتوان شد ، مگر آنگه که خصم از اندیشهٔ او غافل و ذاهل باشد و می‌شاید که او خود متوقّی و متحفّظ نشسته باشد و بتبییت اندیشه و ترتیبِ کاری دیگر مشغول، چنانک شتربان کرد با شتر. شیر گفت : چون بود آن داستان .

داستان شتر با شتربان

روباه گفت که مردی شتربان شتری بارکش داشت. هر روز از نمک‌زار خرواری نمک بر پشت او نهادی و بشهر آوردی فروختن را. روزی بچشمِ رحمت با شتر ملاحظتی واجب دید و جهتِ تخفیف، سرِ او به صحرا داد تا به اختیارِ خویش دمی برآورد و لحظه‌ای بیاساید. اتّفاقاً خرگوشی که در سابقِ حال با او دالّتی و آشنایی داشت، آنجا رسید. هر دو را ملاقاتی که مدتها پیش دیدهٔ آرزو بود، از حجابِ انتظار بیرون آمد و به دیدارِ یکدیگر از جانبین ارتیاحی تمام حاصل شد و به تعرّفِ احوال تعطّف‌ها نمودند. خرگوش گفت :

گرچ یادم نکنی هیچ فراموش نهٔ

که مرا با تو و یادِ تو فراوان کارست

از آنگه که حوایلِ فراق در میان آمد و جبایلِ وصال به انقطاع رسید، به گوشه‌ای از میان هم‌نفسانِ صدق افتاده‌ام و در کنجی از زوایایِ انزوا و وحشت حَیثُ لَا مُذَاکِرَ وَ لَا اَنِیسَ وَ لَا مُسَامِرَ وَ لَا جَلِیسَ نشیمن ساخته و پیوسته جاذبه‌ی اشتیاق تو محرّک سلسلهٔ خاطر بودست و داعیهٔ طلب حلقهٔ تقاضایِ لقایِ مبارک و روایِ عزیز تو جنبانیده ، پس نیک در شتر نگه کرد، او را سخت زار و نزار و ضعیف و نحیف یافت. گفت : ای برادر ، من ترا از فربهی کوه‌پیکری دیدم که از ممخضهٔ کوهانت همه روغن چکیدی و به هیچ روغن اندودن ادیمِ جلدِ تو محتاج نبودی ، مگر از بس آرد سر علف که بطواحن و نواجذت فرو می‌رفت، خمیرِ منسم را مدد می‌دادی که بغل به گردهٔ کلکل چنان آگنده داشتی، به شانهٔ پشت و آینهٔ زانو همه ساله مشاطه‌گری شحم و لحم می‌کردی، ضلیعی بودی که از مقوّسِ اضلاعت بر چهار قوایم یک فرجهٔ مفصل از سمن خالی نبودی، زنده پیلانِ زنجیر گل را از عربدهٔ مستی تو سنگ در دندان می‌آمد، هدیرِ حنجرهٔ تو زئیر زمجرهٔ شیر در گلو می‌شکست. امروز می‌بینمت اثرِ قوّت و نشاط از ذروهٔ سنام در حضیض تراجع آمده و مهرهٔ پشت از زخمِ ضربِ حوادث در گشاد افتاده و از بی‌طاقتی جرابِ کوهان بنهاده ، جرب بر گرفته، بجایِ صوفِ مزیّن و شعرِ ملوّن در شعارِ سرابیل قطران رفته ، روزگار آن همه پنبه تخم در غرارهٔ شکمت پیموده، این همه پشم بیرون داده ، چه افتادست که چون شاگردِ رسن‌تاب باز پس می‌شوی، مگر هم ازین پشم است که چنبرِ گردنت بدین باریکی می‌ریسد و یکباره مسخ گشته‌ای؟ و قلمِ نسخ در جریدهٔ احوالت کشیده، آخر مزاجِ شریف و طبعِ کریم را چه رسیدست که سبب تبدّلِ حال و موجبِ زوالِ آن کمال آمد؟ شتر گفت : از کرمِ شیم و حسنِ شمایلِ تو همین پرسش و تفقّد چشم دارم. اکنون که پرسیدی،

سَمَاعٌ عَجِیبٌ لِمَن یَستَمِع

حَدِیثٌ حَدِیثٌ بِهِ یَنتَفِع

رَمَانِی الزَّمَانُ بِأُعجُوبَهٍٔ

تَکَادُ الجِبَالُ لَهَا تَنصَدِع

بِعَورَاءَ تَعثِرُ فِی ذَیلِهَا

وَ عَذرَاءَ تَأبَی عَلَی المُفتَرِع

بِوَاقَعِهًٔ حِرتُ مِن حُزنِهَا

کَمَا حَارَ فِی الحَزنِ عَافٍ وَقِع

بدانک جز بی‌رحمی شتربان که خداوندِ من است و زمامِ تسخیر و تذلیل من به‌دست او داده‌اند، چیزی دیگر چون نزولِ مکروهی بر ساحتِ احوال و عدولِ مزاج از جادّهٔ اعتدال که از موجباتِ این شکل تواند بود ، نیست، لیکن مدتی دراز‌ست تا هر روز به حکمِ تکلیف و تعنیف از مسافتِ دور با این همه نحافت و هزال که می‌بینی، خرواری نمک بیش از مقدارِ عادت بر پشتِ من نهد تا به شهر کشم. هرگز بر دلِ او نگذرد که پاره‌ای ازین بارِ عذاب ازو وضع کنم، مثقال ذرّه‌ای ازین تنگ و بند اثقال کمتر گردانم. لاجرم پشتِ طاقتم بدین صفت که می‌بینی، شکسته شد. نزدیک است که به طمع طعمهٔ خویش زاغ در کمان گردنم آشیان کند و از بهر گوشتی که بر من به تیر نمی‌توان زد، کرگس در محاجرِ دیدگانم بیضه نهد. کلاغ بر قلعهٔ قامتم بعد از چهار تکبیر که بر سلامتم زند، نعیبِ نعی برآرد. هیچ تدبیری دفعِ این داهیه را نمی‌شناسم جز آنک خود را فرا کار دهم و با پیش‌آوردِ روزگار می‌سازم، دست به قبلهٔ دعا می‌دارم و انین‌ و‌ حنین از حنایایِ سینه به حضرتِ‌ سمیع مجیب می‌فرستم و می‌گویم :

ای دل چو کشید هجر در زنجیر‌ت

در دست نماند جز یکی تدبیر‌ت

تدبیرِ تو جز تیر سحرگاهی نیست

تدبیرِ تو جز تیر سحرگاهی نیست

خرگوش گفت‌: اگرچ خود را به دستِ قضاءِ محتوم دادن و با دادهٔ ایزد کام و ناکام ساختن قضیّهٔ عقل و شرع است، اما چون حادثهٔ اذیّت و عارضهٔ بلیّت را دفعی توان اندیشیدن، بدان راضی نباید شد و به تقاعس و تکاسل بر نباید برد. ترا به حیلتی ارشاد کنم که منقذی باشد ازین غرقاب بلا که در افتاده‌ای‌، شتر را ازین سخن بویِ راحت به مشامِّ جان رسید و گفت‌:

ای مرهمِ صد هزار خسته

وی شادیِ صد هزار غمگین

وی از همه روبها ندیده

رایِ تو ظلامِ روی تخمین

هر التزام که تو به کرم عهدِ خویش کرده‌ای‌، لازمهٔ وفا قرینهٔ آن گردانیده و از عهدهٔ همه بیرون آمده. اکنون بفرمای تا طریقهٔ تسلّیِ من ازین محنت چیست‌؟ خرگوش گفت‌: تدبیر آن است که چون بارِ نمک برگیری و به شهر آیی. بر گذرگاهت رودِ آب است و ترا ناچار از آنجا می‌باید گذشت. چون به میانهٔ رودِ آب‌ رسی ، فرو نشین، چندانک از نمک نیمی بگذازد‌، پس برخیز و می‌رو آسوده و سبک‌بار. هرگه که یک دو بار برین قاعده رفتی ، شتربان‌را اگرچ نمک بر جراحت افشانده باشی، فِیما بَعد بارِ نمکت به اندازهٔ وسع نهد . شتر را از شنودنِ این سخن خیال آواز رود در سمعِ دل نشست. خواست پیش از آنکه مضربِ زانو به رود رسانَد، سرودی از فرطِ نشاط آن حالت برکشد و رقصی که به سماعِ حدایِ هیچ حادی نکرد، بدان کلمه که هادیِ طریق نجاتِ او بود، در گرفت.

وَ حَدِیثَهَا کَالغَیثِ یَسمَعُهُ

رَاعِی سِنِینَ تَتابَعَت جَدبَا

فَیُصِیخُ مُستَمِعا لِدِرَّتِهِ

فَیُصِیخُ مُستَمِعا لِدِرَّتِهِ

روز دیگر که جلاجلِ کواکب از اعطاف و مناکبِ این هیون صعب فرو گشودند‌، شتربان شتر را هوید بر نهاد و به نمک‌زار برد و آنچ موظّف بود از بار شتر‌، برو راست کرد و شتر به آهنگ اندیشهٔ خویش می‌آمد تا به میانهٔ رود رسید؛ زخمهٔ تدبیری که ساخته بود، بکار آورد و فرو نشست. یعنی وقت است که آبی به رویِ کار آرم و بارِ غم از دل برگیرم. شتربان اشتلمی آغاز نهاد و چوبی چند بر پهلویِ شتر مالید، پس از درنگی بسیار از جای برخاست و نوبتی چند این حال مکرّر شد. شتربان را مکافاتی که ایجابِ طبیعت خیزد، در کار آمد. روزی دیگر به جایِ نمک بارِ او پشم برنهاد و می‌راند تا به رود رسید‌، به قاعدهٔ گذشته فرو نشست. شتربان خاموش گشت و صبر بکار آورد، چندانکه پشم آب در خود گرفت و بار گران شد. چون آهنگِ خیز کرد، نتوانست، به جهد تمام و کوششِ بلیغ از جای برخاست و نَحنُ کَمَا کُنَّا بر خواند و زیادتی، علاوهٔ بار بر سفت گرفته روی به راه آورد. شتربان بجایِ حد و نشاط‌انگیز شد وِ طرب‌آمیز این سفته در بارش می‌نهاد و می‌گفت :

درختی که پروردی آمد به بار

بدیدی هم‌اکنون برش در کنار

اگر بار خار است‌، خود کشته‌ای

وگر پرنیان‌ست خود رشته‌ای

ای درازِ احمق و ای سیه‌گلیمِ نادان‌، ع ، حَفِظتَ شَیئأ وَ غَابَت عَنکَ اَشیَاءُ خواستی که به اعراض از بار کشیدن شتر‌مرغ باشی و به اندیشهٔ آن به رود زدی که آن زخمهٔ ناساز در پرده بماند، تنت درین اندیشه چون ابریشم باریک شده بود من پشم برو نهادم که هیچ رود که از پشم و ابریشم‌سازی‌، سازی نگیرد. خواستی که بعضی از بار نمک بیندازی و حقوق نان و نمکِ من ضایع گذاری، لیکن تو شوربخت‌، همه ساله شوره خورده‌ا‌ی، ذوقِ دیگ سودایی که می‌پختی، نشناختی و ندانستی که آن دیگ را هزار خروار ازین نمک درمی‌باید. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دانی که دشمن نیز از اندیشهٔ مکایدتِ ما خالی نباشد و اما رایِ صلح طلبیدن و از درِ تساهل و تسامح درآمدن و هدایایِ تحف و طرف فرستادن غلط می‌‌افتد. هرکه ابتدا به صلح کند‌، عورتِ عجز خویش بر دشمن ظاهر کرده باشد و او را بر خود چیره‌دل و غالب‌دست و قوی‌رای گردانیده صواب آن می‌نماید وَاللهُ اَعلَم که رسولی را ارسال کنیم بی‌انضمامِ هدیّه و تحفه و از خود شکوه‌مندی و هیبت و انبوهیِ لشکر و یک‌دلیِ بنده و آزاد بدو نماییم. چنانک از حرب براندیشد و دواعی حمیّت در بواطنِ سپاه تو بجنبد تا ضغینت و حفیظتِ دشمنان در درون دل گیرند و خونِ عصبیّت در اعصابِ دشمنان فسرده شود و نوایرِ حقد و کینه در سینه‌هایِ ایشان منطفی گردد و مرایرِ غضب به انفصام انجامد و اندیشهٔ عافیت‌طلبی عیافتی و نبوتی از کار جنگ در طباعِ ایشان پدید آرد و رسول از مبانیِ کارِ آن دولت و مسالکِ رسومِ آن قوم نیک بررسد و قیاسِ مقدار لشکر باز گیرد و موافقت و منافقت از عموم متجنّدهٔ ایشان در راهِ بندگی و ایستادگی بکار مصالحِ ملک تمام بشناسد و از شجاعت و جبانت دل و رکاکت و متانتِ رای همه ما را آگاه کند تا تدبیر ما بر وفق مصلحت حال مؤثّر و مثمر آید که خداوندِ جنگ را در سه وقت از اوقات محتاط و بیدار باید بود یکی وقتِ پیروزی و ظفر بر خصم تا سهواً او عمداً حرکتی حادث نشود که فایدهٔ سعی را باطل کند‌، دیگر وقتِ صلح و مسالمت تا بأحسَنِ الوُجوه کار چنان دست درهم دهد که خصم را مقامِ خوف و طمع باقی ماند، سیوم وقتِ تعلّل و تأمّل کردن و روزگار بردن تا مگر بألطَفِ الحِیلَ آفتِ حرب و قتال از میانه به کفایت رسد.

اَلرَّایُ قَبلَ شَجَاعَهِٔ الشَّجعَانِ

هُوَ اَوَّلٌ وَ هیَ المَحلُّ الثَّانِی

پس گرگ را بگزیدند‌، که از مجاورانِ حرم محرمیّت و مشاورانِ سرِّ طویّت بود و در عدادِ نزدیکان مقامِ اعتماد داشت، بدین سفارت منصوب گشت و این رسالت مصحوبِ او گردانید که شاهِ پیلان را بگوی که پوشیده نیست که امروز در بسیطِ هفت اقلیم شهنشاهِ ددان منم و در اقطار و آفاقِ گیتی جنگ‌جویانِ رزم‌آزما‌ی و صفدر‌انِ هنر‌نما‌ی مثل به‌زورِ بازویِ ما زنند و تا طرف‌داری و مرزبانی این کشور ما راست، کس از پادشاهان لشکر‌شکن و خسروانِ تاج‌بخش اندیشهٔ انتزاع این خانه از دست ما نکرده است و به نزعِ اواخیِ این دولت و قطعِ اواصرِ این مملکت مشغول نگشته و ما نیز دامنِ طمع به گَردِ آستانهٔ هیچ خانه‌ای از خانه‌های کریم و قدیم که بنیاد بر تأثّل و تأصّل دارد‌، نیالوده‌ایم و دستِ تطاول و تصاول از دور و نزدیک کشیده داشته و به ملاطفت و مساعفت بیگانه را در آشنایی یگانه کرده و آشنایان را به روابطِ الفت و ضوابطِ حقوقِ صحبت به مقامِ خویش رسانیده لاجرم برکتِ این آیینِ گزیده و رسوم پسندیده از خویشتن‌داری و شکرگزاری آفریدگار که از موجباتِ مزید نعمت است در ما رسیده تا آفتابِ دولت ما هر روز در ارتفاعِ درجهٔ دیگر بتازه ترقی کرد و با علی مراقیِ مراد انجامید و سلکِ این احوال منظوم ماند و غرّهٔ این اقبال از چشم‌زخمِ حوادث معصوم گشت و دانم که این جمله را رایِ منیرشاه از آن روشن‌ترست که به تقریر محتاج شود. امروز به عزمِ مزاحمتِ ما برخاسته‌ای و همّت بر مناهضت و پیگار گماشته‌ای و قصدِ خانه‌ای که مقصدِ عفات و منجایِ جنات و مهربِ آوارگانِ ایّام و مطلبِ سرگشتگانِ بی‌آرام است، روا می‌داری، اَلَیسَ مِنکُم رَجُلٌ رَشِیدٌ ، در همهٔ آن دولت‌خانه از جملهٔ مشیران مشفق و منهیانِ صادق یکی نبود که از کیفیّتِ حال آگاه بودی و بر جلیّتِ امور این جانب وقوف داشتی تا اعلام دادی که اساسِ خانهٔ ما بر عدل‌پرور‌ی و رعیّت‌داری و لشکرآرایی چگونه نهاده‌اند و به روزگارِ دراز این عقد به نظام و این عقد به ابرام چگونه رسیده و باز گویی که لشکر و رعایا و افراد حشم ما از عوام و خواصّ ِ خدم همه وفا پیشه و حفاظ پرور و مخدوم پرست باشند و اَبا عَن جَدٍّ جز راه و رسمِ فرمان‌بری خویش و فرمان‌دهی ما ندیده و ندانسته، ناچار به وقتِ آنکه کار بیفتد و دشمن به‌در خانه آید‌، جز طریق جان‌سپار‌ی نسپرند و جز سرِ طاعت‌داری ندارند و تا رمقی از جان باقی باشد‌، رقم تقصیر در بذلِ مجهود بر خود نزنند‌، فی‌الجمله اگر کواکبِ این همّت را از نظرِ عداوت راجع گردانی و الرُّجُوعُ اِلَی الحَقِّ اَولَی برخوانی و مرکبِ عزیمت را از راهِ تمادی در همین مقام عنان باز کشی و آتشی که از فورانِ هوایِ طبیعت بالا گرفته‌ست، به آبِ مصلحت فرو نشانی، کاری باشد ستوده و آزمودهٔ حکمت و فرمودهٔ شریعت، آنجا که گفت‌: وَ اِن جَنحُوا لِلسَّلمِ فَاجنَح لَهَا ، تا فیما بعد راهِ مخالطت گشاده آید و بساطِ مباسطت ممّهد گردد و مادّهٔ مودّت از جانبین استحکام گیرد و بنیادِ ذات‌البین بر صلاح تأکّد پذیرد و با این همه قرعهٔ اختیار به‌دستِ مرادِ تست. من از روی عقیدتِ دین درین باب به‌نصیبِ نصیحت رسیدم و کار برای مصیبِ ملک باز گذاشتم.

نباید کزین چرب گفتارِ من

گمانی به‌سستی برد انجمن

که من جز به‌مهر این نگویم همی

سرانجامِ نیکی بجویم همی

گرگ برفت و این رسالت چنانکه شنیده بود‌، به محلِّ ادا رسانید. شاه پیلان را از استماعِ این سخن دلایلِ التماع غضب در پیشانی پدید آمد. آشفته و جگر از شعلهٔ حقد تافته، افسارِ توسنِ طبیعت بگسست و عنانِ تمالک از دست بداد و در همان مجلس یکی از سفهاءِ سفرا که وقاحت به گره پیشانی باز بسته بود و صباحت از روی آزرم دور کرده‌، به درشت‌گویی و زشت‌خویی و بی‌شرمی و کم‌آزرمی موصوف و معروف، از زمرهٔ آن شدادِ غِلاظ که گفته‌اند‌: کَلَامُهُم شَرَرٌ وَ اَنفَاسُهُم شُوَاظٌ، اختیار کرد‌؛ پیش خواند و گفت: برو شیر را از من پیغام بگذار و بگوی که تو در مجلسِ معرکهٔ مردان که ساقیانِ اجل شرابِ خون به کاسهٔ سرِ دلیران دهند و مردانِ کار کباب از دل شیران بر آتش شمشیر نهند‌، جرعه‌کشی نکرده‌ای‌، از صدمهٔ پایِ پیل چه خبر داری‌؟

مَا هَاجَ نَشوِیَ اَنِّی مُستَطِیبُ صَبَاً

بَل نَاشِقٌ لِنَسِیمِ العِزِّ مُرتَاحُ

اُخَاطِرُ الهَولَ مَأنُوسَا بِغَمرَتِهِ

کَمَا تَمَازَجَ صَفوُ المَاءِ وَ الرَّاحُ

هَل شَارِبُ الخَمرِ اِلَّا کُلُّ ذِی خَبَلٍ

خَمرِی دَمُ القِرنِ وَ الهَامَاتُ اَقدَاحُ

هر چند مستیِ حماقت را افاقت نیست، هشیار باش و غشاوهٔ غباوت و خودبینی و شقاوت و بد آیینی از پیشِ دیدهٔ دل برگیر و پیش از فواتِ امکان‌، تدارکِ کار نا افتاده را دریاب و لشگری را که همه بیاذقِ رقعهٔ مطاردت ما‌اند، در پای پیل میفکن، وَ لَا یَحطِمَنَّکُم سُلَیمَانُ وَ جُنُودُهُ ، نصبِ خاطر دار و بدان‌ که امثالِ صورتِ ما از نگارخانهٔ فطرت نینگیخته‌اند و جثّهٔ هیچ جانوری در قالبِ مثالِ آفرینش ما نریخته، لیکن جمعِ میان اسبابِ رغبت و رهبت دانیم کردن و اوانسِ الفت را با شواردِ وحشت در سلکِ تألیف به‌هم آوردن و از فیضِ رحمت وصبِّ عذاب همه را صاحبِ نصیب گردانیدن تا گروهی را که از مهابتِ منظر ما رمیده باشند‌، به لطافتِ مخبر آرامیده داریم و جمعی را که تفرقهٔ صلابت ما از هم افکنده باشد‌، به لینِ مقالت و رفقِ استمالت به مجتمع آریم. ابوابِ خوف و طمع بر منافق و موافق گشاده و اسبابِ بیم و اومیدِ موالی و معادی را ساخته باشیم و اساسِ خاندان شما، اگرچ قدیم است، با عواصفِ حملهٔ ما پایداری نکند و پشتِ آن دولت اگر چند قوی و قویم است، طاقت آسیب ما ندارد.

اِذَا الهَامُ حَارَبنَ البُزَاهَٔ لَقَطَّعَت

لَهَا شَرَجُ الأَستَاهِ مِن شِدَّهِٔ الحَملِ

عرصهٔ آن ممالک، اگرچه ذراع و باعِ اوهام نپیماید، به روزِ عرض اتباعِ ما‌، تنگ مجال نماید. دعوی استظهار شما، اگرچ همه از ناطق و صامت است، هنگام جوابِ ما همه صموت کَالحُوت باید بود

خموش بودن بر صعوهٔ فریضه بود

که در حوالیِ او اژدها بود جوشان

اگر نمی‌خواهی که به انفاذِ کتب و اظهارِ کتایب روزگار بری و بندهٔ مکاتب ما خواهی که باشی تا پس از کتابت رقمِ تحریرِ ما بر رقبهٔ خود کشی، هرچ زودتر ربقهٔ طاعت را گردن بنه تا ممالکِ موروث را به اکتسابِ خدمت ما مسجلّ گردانی و از حوادث ایّام در ضمانِ امان ما محمّی و به حسنِ عاطفت ما منتمی، پشت به دیوارِ فراغت باز دهی و الّا این لشکرِ گران و سپاهِ بی‌کران را بدان حدود کشیم و به زلزلهٔ حوافِر کوه‌پیکر‌ان گَرد از اساسِ آن مُلک بر آریم و به آوازِ کلنگ سواعد‌، در و دیوارش چنان پست کنیم که در وداعِ ساحت آن نوحهٔ غراب‌البین راحت به گوش نسرین آسمان رسد.

چنان بفشرم من به کینِ تو پای

که گردونِ گردان درآید ز جای

همه مرز و بومِ تو ویران کنم

کنامِ پلنگان و شیران کنم

فرستاده به نزدیکِ ملکِ شیران آمد و تحمیلِ شیر در همان کسوتِ تهدید و تهویل که شنیده بود، بگزارد و اراقمِ شرّ و ضراغمِ فتنه را در جنبش آورد. شیر را زنجیرِ سکون بجنبانید ، سخت بیاشفت. همان زمان روباه را حاضر کرد و با او از راهِ مشاورت گفت‌: ای طبیب صاحب تجربت و حنکت که علّتِ کارها شناخته و معالجتِ هر یک بر نهجِ صواب کرده و در مداواتِ معضلات و حلِّ عقودِ مشکلات بر قانونِ عَمَلَ مَن طَبَّ لِمَن حَبَّ با همه اخوانِ صفا و احبّاءِ وفا رفته، جوابِ پیل چیست‌؟ و طریقِ نیکوتر از موافقت و مرافقت و مهادنت و مداهنت که بر دست باید گرفت کدام‌؟ روباه گفت‌: بدانک سخنِ شاهِ پیلان ازین نمط که می‌راند، دلیلِ روشن است بر تیرگی رای و رویّت و خیرگیِ بصر و بصیرت، چه هیچ عاقل تکیهٔ اعتماد بر حول و قدرتِ خویش نزند گفته‌اند: سه چیزست که اگرچ حقیر باشد ، آنرا استحقار نشاید کرد، بیماری و وام و دشمن. بیماری اگرچ در آغاز سهل نماید، چون در مداواتِ آن اهمال رود ، مزمن شود و وام اگرچ اندک باشد‌، چون متراکم گردد، مکنت بسیار از ادایِ آن قاصر آید و دشمن اگرچه کوچک بوَد‌، چون استصغار و خوار داشت از اندازه بگذرد، مقاومتِ او به آخر صورت نبندد. تو غم مخور که غیرتِ الهی هر آینه بر اندیشهٔ بغی پیل تاختن آرد و قضیهٔ انداختِ او معکوس و رایتِ مرادِ او منکوس گرداند ع ، وَ البَغیُ آخِرُ مُدَّهِٔ القَومِ ؛ و بدانک ضخامتِ هیکل و فخامتِ جثّه چون از حدّ خویش زیادت شود، هنگامِ گریختن و آویختن از کار فرو ماند و سخنِ کثرتِ لشکر و انبوهیِ حشر که بدان مستنصر و بر آن متوکّل می‌نماید، اگر از عونِ ایزدی ما را مدد رسد، آن همه عددِ ایشان در عدادِ هیچ اعداد نیاید.

وَ مَالَکَ تَعنَی بِالأَسِنَّهَٔ وَ القَنَا

وَ جَدُّکَ طَعَّانٌ بِغَیرِ سِنَانِ

و از بسیاریِ مقدارشان نباید اندیشید که دلیرانِ کار‌آزموده گفته‌اند که از هم‌پشتیِ دشمنان اندیش نه از بسیاریِ ایشان، تو ثابت‌قدم باش و دل‌قوی و نیّت و طویّت بر عدل و رحمت منطوی دار و به فرطِ مجاملت و حسنِ معاملت با خلقِ خدای یک‌رویه باش و قوانینِ امرِ شرع و آیینِ فرمان‌بریِ حق پیرایهٔ اعمالِ خود کن تا از عالمِ غیب سرایایِ نصرت و تأیید نامزد ولایتِ تو گردانند و افواجِ فتح و ظفر بسپاهِ تو متواصل شود و اَنزَلَ جُنُوداً لَم تَرَوهَا در شأنِ تو منزل آید و چون کار بدینجا رسید ما را به عزمِ ثاقب و رایِ صایب روی بکار می‌باید نهاد و به لطفِ تدبیر دفع می‌باید اندیشید که بسی حقیران بوده‌اند که در کارهایِ خطیر با خصمانِ بزرگ کوشیده‌اند و ظفر یافته و کام برآورده، چنانک آن موشِ خایه دزد را با کدخدایِ بدخو افتاد. شیر گفت‌: چون بود آن داستان‌؟

داستانِ موشِ خایه‌دزد با کدخدای

روباه گفت : شنیدم که کدخدائی بود درویش، تنگ‌حال ؛ ناسازگاری و فظاظت بر خویِ او غالب. زنی داشت بعفّت و رزانت و انواعِ دیانت آراسته. جفتی مرغِ ماکیان در خانه داشتند که خایه کردندی. موشی در گوشهٔ خانه آرامگاه ساخته بود سخت دزد، نقّاب ، نهّاب، افّاک، بی‌باک ، بسیار دام حیل دریده و دانهٔ متربّصان دراز امل دزدیده ، بسی سفرهٔ دو نان افشانده و روزی لئیمان خورده. هرگه که مرغان خایه نهادندی ، آن موش بدزدیدی و بطریقی که ازو معتادست با سوراخ بردی. مرد گمان بردی که مگر زن در آن تصرّفی بخیانت میکند، دست بزخم چوب و زبان بکلماتِ موحش و منکراتِ مفحش بگشودی و چندانک زن در براءتِ ساحت خویشتن مبالغت نمودی ، سودی نداشتی تا روزی زن نگاه کرد که موش خایه می‌کشید ، رفت و شوهر را از آن حال آگاهی داد. چون هر دو بنظّارهٔ موش آمدند، بدرِ سوراخ رسیده بود، خایه بتعجیل درکشید. شوهر از مشاهدهٔ آن حال بر جفایِ زن پشیمانی تمام خورد. همان ساعت دامی بر گذرِ موش نهاد. موش را موشی دیگر شب مهمان رسید ، آن خایه با یکدیگر تناول کردند و شب در آن تدبیر که بامداد در شبکهٔ اکتساب جفتهٔ آن چگونه اندازد. بامداد که سپیدهٔ صبح از نیم خایهٔ افق پیدا شد و زردهٔ شعاع بر اطرافِ جهان ریخت، هر دو بطمعِ خایه آهنگ آشیانِ ماکیان کردند. خنک کسی که مرغِ اندیشهٔ او بیضهٔ طمع و اگر خود زرّین با سیمین باشد، ننهد و نقشِ سپیدی و زردیِ آن بیضه بر بیاضِ دیده و سوادِ دل نزند و چون از پردهٔ فریب روی بنماید، آستینِ استنکاف بر روی گیرد، یا بیضاءِ ابیضی و یا صفراءِ اصفری و یا غبراءِ اغبری. القصّه موشِ مهمان از غایتِ حرص مبادرت نمود و پای در پیش نهاد و دست بخایه برد تا بردارد، دام در سرِ او افتاد و مردِ کدخدای او را بگرفت و بر زمین زد و هلاک کرد

اِذَا لَم یَکُن عَونٌ مِنَ اللهِ لِلفَتَی

فَاَکثَرُ مَا یَجنِی عَلَیهِ اجتِهَادُهُ

موش خایه دزد از اصابتِ این واقعه بغایت کوفته دل و پراکنده خاطر شد و حفاظِ صحبت مهمان او را بر مکافاتِ شرِّ کدخدای حامل آمد و اندیشید که اگر من باستقلالِ نفس خویش خواهم که انتقام کشم و قدم بر مزلّهٔ این اقتحام نهم ، نتوانم و بنزدیکِ عقلا ملوم و معاتب شوم ، لیکن مرا با فلان عقرب دوستی قدیمست، جبرِ این کسر که بدلِ من رسید و قصاصِ این جرح که بخاطرِ من پیوست الّا بدستیاریِ قدرتِ او دست ندهد. من رمایتِ این اندیشه از قوسِ کفایتِ آن عقرب توانم کرد و جز بمیزانِ امعانِ او موازنهٔ این نظر راست نیاید ، تریاکِ این درد را تعبیه در زهرِ او می‌بینم و مرارتِ این غصّه جز در شربتِ لعابی که از نیشِ او آید، نوش نتوان کرد، عجینِ این عمل را، اگر مایه سعیِ او باشد، بمعجونِ عقربی مداواتِ این علّت نافع و ناجح آید.

فَأَسلَمَنِی لِلنَّائِبَاتِ بِعَادُهُ

کَمَا اَسلَمَ العَظمَ المَهِیضَ جَبَائِرُهُ

پس آهنگِ دیدنِ عقرب کرد و چون بدو رسید ، بانواعِ خدمت و اتّضاع و نمودنِ اشتیاق و نزاع پیش رفت و حکایتِ حال مهمان که بر دستِ کدخدای هلاک یافت، باز گفت و شرح داد که مرا بوفاتِ او وفواتِ سعادتِ الفتی که میانِ ما مؤکّد بود ، چه تأثّر و تحسّر حاصلست و گفت: ای برادر، امروز چندانکه می‌نگرم ، از همه یارانِ بکار آمده از بهر یارانِ کار افتاده، ترا می‌بینم که ازو چشمِ معاونت و مساعدت توان داشت و از مخایلِ حسنِ شمایل او در تدارکِ چنین وقایع توقّعِ موافقتی توان کرد. بحمدالله تو همیشه با قامت رسومِ مکارم میان بسته بودهٔ و جعبهٔ حمّیت بحمایتِ دوستان پر تیرِ جفاءِ دشمنان کرده. اگر امروز با من قاعدهٔ دوست پروری و دشمن شکنی که ترا عادتست، اعادت کنی و باندیشهٔ اقتصاص قدمِ جرأت در پیش نهی و دادِ آن مظلومِ مرحوم ازو بستانی و باشافیِ فضلاتِ خویش تشفّیِ این مصیبت رسیده حاصل کنی و بأسلاتِ سرِ نیش تسلّیِ این فراق‌زده بجوئی سر جملهٔ حسنات را شاید و زیبد که از آن تاریخِ روزگار سازند. عقرب گفت : هر چند مرّیخ‌دار همه تن غضب شدهٔ، بخانهٔ خویش آمدهٔ، آسوده باش؛ اگرچ آینهٔ دلِ عزیزت بآهِ اندوه زنگ برآورده و گوشهٔ جگر بحرقتِ این آتشِ فرقت کباب کرده ، بنشینم ،

چون کار بنام آید و ننگ

بر آتش چون کباب و بر تیغ چوزنگ

اومیدوارم که چارهٔ خون‌خواهیِ آن بیچاره بسازم و بادراکِ ثارِ او آثارِ دست بردِ خویش بزمرهٔ یاران و رفقهٔ دوستان نمایم و آنچ از برادران و خویشان درین باب آید، تقدیم کنم تا مصداقِ آن قول که گفته‌اند : اَلأَقَارِبُ کَالعَقَارِبِ این‌جا پدید آید. پس موش و عقرب هر دو چون زحل و مرّیخ باتفاق در یک خانهٔ خبث قران کردند و در تجاویفِ سوراخِ موش بگوشهٔ که آنجا مطرحِ نظر مردم بهیچ وجه نبودی عقرب را بنشاند و سه عدد زر با سیم سره در کارِ هلاکِ کدخدای کردند و کدام سر که در چنبرِسیم نمی‌آید یا کدام گردن که از طوقِ زر بیرونست. زرست که ازارِ عصمت از گریبانِ جانِ مردم می‌گشاید، سیمست که سمتِ جهالت بر ناصیهٔ عقل آدمی‌زاد می‌نهد. حرص بدین دو مشت خاکِ رنگین دیدهٔ دانش را کور می‌تواند کرد، آز بدین دو پارهٔ سنگ مموّه جامِ جهان نمایِ خرد را چون آبگینه خرد می‌تواند شکست

ولی بسیم چو سیماب گوشت آگنده است

ز من چگونه نه توانی تو این حدیث شنید

خیالِ زر چو فروبست چشمِ عبرت تو

تو این جمالِ حقیقت کجا توانی دید ؟

فی‌الجمله موش عددی زر میانهٔ خانه انداخت و یکی بنزدیکِ سوراخ نهاد و دیگری چنان بر کنارِ سوراخ استوار کرد که یک نیمه بیرون و یک نیمه درون داشت. چون کدخدای را چشم بر درستِ زر افتاد و آن فتوح ناگهان یافت خیره شد و بدستی همه نیاز و اهتزاز آنرا برگرفت. چون درستِ دوم بیافت، هر دو برابرِ دو دیدهٔ دل او آمد تا از مشاهدهٔ مکر موش و قصدِ عقربش حجابی تاریک پیشِ دیده بداشت. در آن تاریکی دستِ طمع دراز کرد، بسوراخ برد. عقرب مبضعِ نیش زهرآلود بر دستِ او زد و خونی که از دستِ او دردلِ موش هیجان گرفته بود، از رگِ جان او بگشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون موش با همه صغار و مهانتِ خویش از مشرع چنان کاری عظیم بدر می‌آید، اولیتر که ما با این مکنت و مکانت چون دست در حبالِ توفیق زنیم و استعصام بعروهٔ تأیید آسمانی کنیم، جوابِ این خصم توانیم داد و بکوشش و اجتهاد بجائی رسانید ، اما هنوز مقامِ رسالتی دیگر باقیست که بدو فرستیم تا هم از آن ذواقِ شربتی تلخ که بما فرستاد، بمذاقِ او رسانیده باشد که چون مرهمِ لطف سود نداشت، داغِ عنف سود دارد و آخِرُ الدَّوَاءِ الکَیُّ . پس گرگ را بخدمتِ شیر حاضر کرد و این نامه را بشاهِ پیلان اصدار فرمود و افتتاح بدین تخویفِ نصیحت‌آمیز کرد که ای برادر، بَصَّرَکَ اللهُ بِعُیُوبِ النَّفسِ وَ نَصَرَکَ عَلَی جُنُودِهَا

مکن آنکه هرگز نکردست کس

بدین رهنمون تو دیوست و بس

بمردی ز دل دور کن خشم و کین

جهان را بچشمِ جوانی مبین

تو چنگالِ شیران کجا دیده‌ای ؟

که آوازِ روباه نشنیده‌ای

این معنی روشنست که علمِ شطرنج دانشوران و هنرپیشگانِ هندوستان نهاده‌اند که منشأ و منبتِ وجود شماست و موجبِ اشتهار شطرنج که در اقطارِ بسیطِ عالم ذکرِ آن همه جای گسترده‌اند ، آنست که واضعِ آن عمل باسرارِ جبر و قدر سخت بینا بودست و از کارِ تقدیرِ آفریدگار و تدبیرِ آفریدگان آگاه ، آنرا بنهاد و در نهادنِ آن فرا نمود که صاحبِ آن عمل با غایتِ چابک‌دستی و به بازی و زیرک‌دلی ، اگرچ رخی یا فرسی بر خصم طرح دارد ، شاید که بوقتِ باختن از آن حریفِ کند دستِ بد بازِ نادان بازئی آید که دستِ خصم را فرو بندد و در مضیقی افتد که هیچ چاره جز دست بازچیدن و بقایم ریختن نداند.

عَلَی اَنَّنِی رَاضٍ بِاَن اَحمِلَ الهَوَی

وَ اَخلُصَ مِنهُ لَاعَلَیَّ وَلَالِیَا

و همچنین اگرچه مرد را رآیی متین و رویّتی پیش‌بین و بصارتی کامل و مهارتی در فنونِ دانش شامل باشد، چون در مباشرتِ کاری خوض کند، سالم نماند از آنک بر خلافِ اندیشهٔ او شکلی دیگر از پردهٔ روزگار بیرون آید و او را در کاری مشکل افکند که بسلامتِ مجرّد از مدخلِ آن رضا دهد

وَ الدَّهرُ یَعکِسُ آمَالِی وَ یُقنِعُنِی

مِنَ الغَنِیمَهِٔ بَعدَ الکَدِّ بِالقَفَلِ

پس تو در شطرنجِ این هوس که می‌بازی، نطر از بازیِ خصم برمدار، مبادا که او فرزین بندِ احتیال چنان کرده باشد که بهزار پیل باز نتوانی گشود و چون از نیاگانِ تو بر رقعهٔ ممالکِ خویش هیچ پیل این پیادهٔ طمع فرو نکردست، مبادا که بغل زنان استهزا رَادَ فِی الشَّطرَنجِ بَغلَهًٔ ، آخر الامر بر زیادت جوئی تو زنند و بآخر بدانی که شاه را رایِ ناصواب در خانهٔ مات نشاند و رقعهٔ حیات برافشاند ع ، وَ تَندَمُ حِینَ لَاتُغنِی النَّدَامَهُٔ ، و صنعتِ استدلالِ شنیع که در اثناءِ رسالات کرده بودی و استخدامِ ما بطریقِ اهانت روا داشته، نشانِ کرمِ طبیعت و حسنِ خلیقت نَبود. جهانیان دانند که هرگز ماطوقِ حکمِ هیچ‌کس در گردن نگرفته‌ایم و میان بنطاقِ هیچ مخلوق نبسته، هرگز شکنجهٔ خطام و زمام بر خرطوم و خیشومِ ما ننهاده‌اند و تنگ و بندِ حلقه و حزام بحنایایِ حیزومِ ما نرسانیده و در ملاعبِ صبیان پشتِ ما نردبان هوا نبودست و ساق و ساعدِ ما را بعادتِ نسوان مسوّر و مخلخل نیافته‌اند، ما نوالهٔ اکل و شرب از مذبحِ فریسهٔ خویش خوریم نه از فضالهٔ مطبخ و هریسهٔ دیگران. ما همیشه از گردنان،گردران برده‌ایم نه از کودکان گردکان. مگر وقتِ آنست که سخطِ الهی از طایراتِ سهامِ عزیمتِ ما تاختنی بر سر قومی آرد و سرِّ اَلَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بَاَصحَابِ الفِیلِ اَلَم یَجعَل کَیدَهُم فِی تَضلِیلٍ ، در شأن طایفهٔ آشکار گردد و بمنجنیقِ تَرمِیهِم بِحِجَارَهٍٔ مِن سِجِّیلٍ ایشانرا سنگسارِ قهرِ ما گرداند و الّا اقتدا باصحابّ بغی و ضلال کردن و بقصد خانهٔ که کعبهٔ کرم و قبلهٔ همم و حرمِ امن امم باشد ، آمدن و پردهٔ مجاملت برداشتن و بمجاهدت روی بهدم و حطمِ آن نهادن، حاکمِ عقل چگونه فرماید و در شریعتِ انصاف بچه تأویل درست آید ؟

جواب نوشتن نامهٔ شیر و لشکر کشیدنِ پیل و در عقب رفتن جنگ را

شاهِ پیلان چون مضمونِ نامه بر خواند و بر مکنونِ ضمیرِ خصم وقوف یافت، هفت اعضاءِ او از عداوت و بغضا ممتلی شد و مادّهٔ سودا که در دماغش متمکّن بود، در حرکت آمد. خواست که خونِ فرستاده بریزد و صفرائی که در عروقِ عصبیّتش بجوش آمد، برو براند ؛ پس عنان سرکش طبیعت باز کشید و بنص وَ مَا عَلَی الرَّسُولِ اِلَّا البَلَاغُ ، کعبتینِ غرامتِ طبع را باز مالید و او را عفو فرمود و بر ظهرِ نامه بنوشت :

وَ رُبَّ جَوَابٍ عَن کِتَابٍ بَعَثتَهُ

وَ عُنوَانُهُ لِلنَّاظِرِینَ قَتَامُ

تَضِیقُ بِهِ البَیدَاءُ مِن قَبلِ نَشرِهِ

وَ مَا فُضَّ بَالبَیداءِ عَنهُ خِتَامُ

رسول را باز گردانید و بر عقبِ او با لشکری که اگر کثرتِ عددِ آن در قلم آمدی، بیاضِ روز و سوادِ شب بنسخِ آن وفا نکردی ، همه آبگینهٔ رقّتِ دلها بر سنگ زدند و در آهنِ صلابت از فرق تا قدم غرق شدند، همه در جوشنِ صبر رفتند و سپرِ سلامت پسِ پشت انداختند و صوارمِ عزیمت و نبالِ صریمت را بنفوذ رسانیدند و سنانِ اسنان را آب دادند و عنانِ اتقانِ عزم را تأب ، نقابِ تعامی بر دیدهٔ عافیت‌بین بستند و سیمابِ تصامم در گوشِ نصیحت نیوش ریختند و بر همین نسق لشکرِ شیر با کمالِ اهبت و آیین و ابّهت در لباسِ شوکت و سلاحِ صولت انتهاض کردند و هر دو چون دو طودِ هایج و دو بحرِ مایج از جای برخاستند وَ اَجرَی مِنَ السَّیلِ تَحتَ اللَّیلِ ، بیکدیگر روان شدند و صدایِ اصطکاک صخرتین هنگامِ ملاقاتِ ایشان از بسیطِ این عرصهٔ مدّس در محیطِ گنبد اطلس افتاد و طنین ذباب الغضبِ هیبت از وقعِ مقارعت هر دو فریقین بگوش روزگار آمد. روباه گفت: بدان، ای ملک، که کار بعضی آنست که بشجاعت و مردانگی پیش شاید برد و بعضی بدانش و فرزانگی و بعضی بشکوهِ وقع و هیبت و حَمداًللهِ تَعَالَی ، ترا اسبابِ این سعادت جمله متکاملست و امدادِ این دولت متواصل. وقت آنست که مردانِ کار نیابتِ فرق بقدم ندهند و جواب خصم از سرِ شمشیر با زبانِ قلم نیفکنند، نیزهٔ حرب ، اگر خود مار جان‌گزایست، بدستِ دیگران نگیرند، لعابِ این مار، اگر خود شربتِ مرگست، اول چاشنی آن بمذاقِ خود رسانند.

عَبَالَهُٔ عُنقِ اللَّیثِ مِن اَجلِ اَنَّهُ

اِذَا مَادَهَاهُ الخَطبُ قَامَ بِنَفسِهِ

مصافِ پیل و شیر و نصرت یافتنِ شیر بر پیل

پس شیر مثال داد تا در دامنِ کوهی که پشتیوانِ شیران بود، جویهایِ متشابک در یکدیگر کندند و چند میل زمینِ هامونرا شکستگیها درافکنده، آب در بستند تا نم فرو خورد و زمین چون گلِ آغشته شد و ایشان همه هم‌پشت و یکروی بپیشهٔ منیع پناهیدند و بدان حصنِ همچون محصنی با عفت از رجمِ حوادث در پناهِ عافیت رفتند و شیر پای در رکابِ ثبات بیفشرد و عنانِ اتقانِ رای با دست گرفت، فَسَاَلَ اللهَ تَعَالَی قُوَّتَهُ و حَولَهُ وَ لَم یُعجِبهُ الخَصمُ وَ کَثرَهُٔ المَلَإِ حَولَهُ . همه مراقب احوالِ یکدیگر و مترقّبِ احکامِ قضا و قدر بودند تا خود از کارگاهِ غیب چه نقش بیرون آید و در ضربخانهٔ قسمت سکّهٔ قبول کدام طایفه نهند و از نصیبهٔ نصرت و خذلان قرعهٔ ارادت بریشان چه خواهد افکند. پس شجاعانِ ابطال و مبارزانِ قتال را رأی بر آن قرار گرفت که اوساطِ حشم و آحادِ جمعِ لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثالِ ایشان در بیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب می‌تاختند و پیلان را از فرطِ حرکت و دویدن بهر سوی خستگیِ تمام حاصل آمد تا حبوهٔ قوّت و نشاطشان واهی گشت و صولتِ اشواط بتناهی انجامید. لشکرِ شیر استدراج را باز پس نشستند و خود را مغلوب شکل متفادی‌وار بخصم نمودند و در صورتِ تخاذل از معرضِ تقابل برگشتند و روی بگریز نهادند. شاهِ پیلان فرعون‌وار بفرِّ خویش وعونِ بازویِ بخت استظهار کرد و جمعی را از فیلهٔ آن قوم که جثّهٔ هر یک بر همت ارکانِ اعضا چنان مبتنی بود و پیکر هر یک بر دعایم چهار قوایم چنان ثابت و ساکن که تحریکِ ایشان جز بکسری که از تأییدِ الهی خیزد ممکن نشدی، بگزید و جمله را در پیش داشت و جهتِ نتایجِ فتح و فیروزی مقدّمهٔ کبری انگاشت و دفع صدمهٔ اولی را صبر بر دل گماشت. میمنه و میسره راست کردند و ندانست که یمن و یسر از اعقابِ ایشان گسست و بنواصی و اعقابِ خصمان پیوست. قلب و جناح بیاراست و از آن غافل که آن قلب روز بازارِ فتح بر کار نرود و آن جناح بخفضِ مذلّت در اقدامِ مقدّمانِ لشکر پی‌سپر خواهد شد، صف در صف تنیده و قلب در قلب کشیده و از آن بی‌خبر که چون شبِ اشتباهِ حال بسحرِ عاقبت انجامد، کوکبِ سعادت از قلب‌الاسد طلوع خواهد کرد. آخر در پیش آمد و بنابر خیالی که لشکر خصم را مهره در گشادِ انهزام افتادست و سلک انتظام از هم رفته ، با جملهٔ حشم حمله کرد و ببادِ آن حمله، جمله چون برگِ خزانی که از شاخ بارد در آن جویهایِ کنده بر یکدیگر می‌باریدند و خاک در کاسهٔ تمنّی کرده، در آن مغاکها سرنگون می‌افتادند تا فریاد اَلدَّمُ الدَّمُ اَلهَدَمُ الهَدَمُ از ایشان برآمد و نظّارِ گیان قدر که از پی یکدیگر تهافتِ آن قوم مطالعه میکردند و محصولِ فدلکِ فضولِ ایشان می‌دیدند میگفتند که حفرهایِ بغی و طغیانست که بمعاولِ اکتسابِ شما کنده آمد، مَن حَفَرَ بِئراً لِاَخِیهِ وَقَعَ فِیهِ

قَالُوا اِذَا جَمَلٌ حَانَت مَنِیَّتُهُ

اَطَاف بِالبِئرِ حَتَّی یَهلِکَ الجَمَلُ

پس سپاه شیر از جوانب درآمدند و زخمها پیاپی میزدند تا لباسِ وجود بر پیلان چنان مخرّق و ممزّق کردند که بزرگتر پارهٔ از پیلان گوش بود و از آن‌گاو طبعان حماقت‌پیمای که تا بگردن در اوحالِ تبدّلِ احوال متورّط شدند ، حدیقهٔ معرکه چندان شکوفهٔ احداق بتیر بارانِ حوادث بیرون آورد که بر زبانِ مغنّیانِ بزم ظفر و پیروزی ومنهیان آن بهارِ نوروزی همه این می‌گذشت:

ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست

ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست

چون همه را بپایِ قهر بمالیدند و لشکری را که فلک و سمک از رکضات و نهضاتِ ایشان طبیعتِ جنبش و آرام بگذاشتی، در پای آوردند و وهنی که روزگار جبرِ مکاسرِ آن بدست جبّارانِ کامگار و اکاسرهٔ روزگار نتواند کرد، بر ایشان افکندند و همه را علفِ شمشیرِ اظافر و انیاب و طمهٔ حواصلِ نسر و عقاب و لقمهٔ مشافرِ کلاب و ذئاب گردانیدند. شهریار در بارگاهِ دولت خرامید، مشارعِ پادشاهی از شوایبِ نزاعِ منازعان پاک دیده و دامنِ اقبال از دست تشبّتِ طامعان بیرون کرده و خاکِ خزی و خسار و خاشاکِ خیبت و دمار که نصیبِ نگونساران باشد، در دیدهٔ امیدشان پاشیده، شکرِ تأیید ربّانی و توفیقِ آسمانی را سر بر زمین خضوع نهاد. اکنافِ عرصهٔ مملکت را بنشرِ رایتِ عدل و طیِّ بساطِ ظلم آذینی دگرگون بست و اطرافِ عروسِ دولت را بزیوری نو از رأفت و احسان بر رعایا و زیردستان جلوهٔ دیگر داد.

تَبَلَّجَتِ الأَیَّامُ عَن غُرَّهِٔ الدَّهرِ

وَ حَلَّت بِاَهلِ البَغیِ قَاصِمَهُٔ الظَّهرِ

فَیَالَکَ مِن فَتحٍ غَدَا زِینَهَٔ العُلَی

وَ وَاسِطَهَٔ الدُّنیَا و فَائِدَهَٔ العُمرِ

اِذَا ذُکِرَت فَاحَ النَّدِیُّ بِذِکرِهَا

کَمَا فَاحَ اَذکَی النَّدِمِن وَهَجِ الجَمرِ

پس از آنجا جهانیان را روشن شد که متابعتِ نفسِ خویش کردن و بخوش آمدِ طبع برآمدن هر آینه شرابی ناخوش مذاق بزهرِ ناکامی و بی‌فرجامی آمیخته بر دست نهد و بهلاک رساند.

گر از پیِ شهوت و هوا خواهی رفت

از من خبرت که بی‌نوا خواهی رفت

بنگر که کهٔ و از کجا آمدهٔ

میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت

تمام شد بابِ پیل و شیر، بعد ازین یاد کنیم باب شتر و شیر پارسا و درو باز نمائیم که ثمرهٔ سعایت و شایت چیست و عاقبت کید و بدسگالی سیّما بر طریقِ بدایت چه باشد و بهرهٔ خویشتن‌دارانِ نیک کردار و حق شناسانِ نعمتِ خداوندگار از روزگار چه آید، ع، وَ لَرُبَّمَا عَدَلَ الزَّمَانُ الجَائِرُ . ایزد تعالی گلبن اقبال خداوند، خواجهٔ جهان را از خارِ خدیعت و وقیعت آسوده داراد و سروِ آمالش از برگ‌ریزِ انقلابِ احوال آزاد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیارِ .

آنچه خواهید خواند

در قسمت بعدی داستانهایی که باید بشنوید با داستان بسیار زیبا و آموزنده " زشت و زیبا" از مرزبان نامه همراه ما باشید

منبع ویدیو: کانال یوتیوب آفتاب قصه های فارسی


چنانچه علاقه مند به شعر و داستانهای صوتی هستید اینجا کلیک کنید
8 ساعت پیش

دسته‌بندی‌ها