دوشنبه، 29 اردیبهشت، 1404

داستان‌هایی که باید بشنوید| شیر و شاه پیلان؛ روایتی بینظیر از مرزبان نامه (بخش اول)

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، داستانی که در این ویدیو شنیدید یکی از جذابترین داستان های مرزبان نامه ست.

نویسندهٔ کتاب، مرزبان بن رستم، از سلسلهٔ باوندیان بود که خاندانی با ریشه‌های ساسانی بودند و بر بخش‌هایی از طبرستان فرمانروایی داشتند. در زمان مرزبان، حکومت زیاریان به امیری قابوس بن وشمگیر در قدرت بودند و برادر مرزبان، شهریار سوم، که اسپهبد باوندیان بود، تحت امر قابوس زیاری بود. در این دوره خلافت عباسی دچار ضعف بوده و امیران مختلفی در گوشه‌گوشهٔ قلمرو اسلامی سر برآورده بودند ولی هیچ‌یک قدرتی نداشتند که بتوانند دیگر مدعیان را از میدان بدر برند.

مرزبان‌نامه انعکاسی از اوضاع نابسامان سیاسی در دوران حیات نویسندهٔ آنست. در این مقطع تاریخی، گرچه سامان سیاسی کهن و آیین مشروعیت‌بخش زرتشتی فروپاشیده بود، اما اسلام و سامان سیاسی آن هنوز مستقر نشده بود. در چنین اوضاعی تنها منافع و انگیزه‌های شخصیِ افرادِ سیاسی و نظامی تعیین‌کننده بود. مرزبان بن رستم، اسپهبدزاده طبرستانی، در این هنگام با یادآوری آیین شهریاری و اصول اخلاقی، حاکمان زمانه را پند می‌دهد. با توجه به داستانی که وراوینی نقل کرده است، پس از این که مرزبان تصمیم گرفت از سیاست کناره بگیرد و به گوشهٔ عزلت رود، جمعی از بزرگان و اشراف از او خواستند کتابی بنویسد و او یحتمل با استفاده از کتاب‌های کهنی که در کتابخانهٔ شاهی در اختیارش بودند، کتاب مرزبان‌نامه را نوشت. سده‌های چهارم تا ششم هجری، نخستین دورهٔ ادبیات طبری و عصر اوج این زبان بود و مرزبان‌نامه هم در این دوران تألیف گردید.

تاریخ ادبیات نشان می‌دهد که دانشمندان و ادیبان بسیاری در نقاط مختلف جهان، در هر دوره‌ای که اقتضا می‌کرد، برای بیان اندیشه‌ها و نقدهای اجتماعی خود از حکایت‌های حیوانات استفاده کرده‌اند. حکایت‌های تمثیلی یا فابل، هم در میان عوام و هم در میان درباریان جایگاه والایی داشتند. این داستان‌ها یکی از ابزار نویسندگان برای بیان نقدهای سیاسی و اجتماعی به‌شمار می‌رفتند. شخصیت‌های حیوانی مرزبان‌نامه نیز هر یک نماد خصائص انسانی هستند. این کتاب فراتر از داستان و حکایت است و بیانگر اوضاع و آداب و رسوم جامعهٔ خویش هم هست و بر درک مؤلف از مشکلات جامعه دلالت دارد.علت توسل به داستان‌پردازی در آثار سیاسی شرقی، علاوه بر علاقه عوام به این سبک، استبداد حاکم بر جامعه بود که اجازهٔ انتقاد آشکار نمی‌داد و هر گونه نقد یا اشاره به ضعف حاکمان را با قتل و شکنجه پاسخ می‌گفت.استفاده از فن دیالکتیک و گفتگوی دو نفره در این کتاب نیز قابل تأمل است. نخستین بخش‌های مرزبان‌نامه با مباحثه‌ای آغاز می‌شود که یادآور جمهور اثر افلاطون است.

چنانچه علاقه مند باشید میتوانید متن این داستان شیرین را در ادامه بخوانید.

ملک‌زاده گفت‌: آورده‌اند که به زمینی که موطنِ پیلان و معدنِ گوهرِ ایشان است، پیلی پدید آمد عظیم‌هیکل‌، جسیم‌پیکر‌، مهیب‌منظر که فلک در دورِ حمایلیِ خویش چنان هیکلی ندیده بود و روزگار زیرِ این حصارِ دوازده‌برج چنان بدنی ننهاده؛ بر پیلانِ هندوستان پادشاه شد و ربقهٔ فرمان او را رقبهٔ طاعت نرم داشتند. روزی در خدمتِ او حکایت کردند که فلان موضع به آب و گیاه و خصب و نعمت آراسته است و از انحا و اقطارِ گیتی چون بهار از روزگار‌، به عجایبِ اثمار و غرایبِ اشجار بر سر آمده‌. مرغان به منطق‌الطّیرِ سلیمانی در پردهٔ اغانی داودی وصفِ آن مغانی بدین پرده بیرون داده‌:

مَغَانِی الشِّعبِ طیبا فِی المَغَانِی

بِمَنزِلَهِٔ الرَّبِیعِ مِنَ الزَّمانِ

مَلَاعِبُ جِنَّهٍٔ لَو سَارَ فِیهَا

سُلَیمَانٌ لَسَارَ بِتَرجُمَانِ

هر وارد که آن منبعِ لذّاتِ روحانی و مرتعِ آمال و امانی بیند و در آن مسرحِ نظرِ راحت و مطرحِ مفارشِ فراعت رسد‌، نسیئه موعودِ بهشت را در دنیا نقدِ وقت یابد و رویِ ارم که از دیدهٔ نامحرمان در نقابِ تواری‌ست‌، معاینه مشاهدت کند.

تُمسِی السَّحَابُ عَلَی اَطوَادِهَا فِرَقا

وَ یُصبِحُ النَّبتُ فِی صَحرَائِهَا بِدَدَا

فَلَستَ تُبصِرُ اِلَّا وَاکِفا خَضِلاً

اَو یَافِعا خَضِرا اَو طَائِرا غَرِدَا

شیری آنجا پادشاهی دارد‌، چنین نگارستانی را شکارستانِ خویش کرده و ددانِ آن نواحی را در دامِ طاعت خود آورده‌، از مشربِ تمتّع آن بی‌کدورتِ زحمتِ هیچ مزاحم باز می‌خورد و اسبابِ تعیّش‌، فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ وَ جَنَّهٍٔ عَالِیَهٍٔ‌، در آن آرام‌جای ساخته می‌دارد. شاهِ پیلان را از شنیدنِ این حکایت سلسلهٔ بی‌صبری در درون بجنبید و چون آن پیل که در دیارِ غربتش هندوستان یاد آید‌، از شوقِ کشش آن نزهت‌گاه زمامِ سکون و قرار با او نماند و در آن شبقِ نشاط و نشوِ اغتباط از غایتِ نخوتِ شباب که در سر داشت، هر لحظه استعادتِ ذکر آن می‌کرد می‌گفت‌:

اَعِد ذِکرَ نَعمَانٍ لَنَا اِنَّ ذِکرَهُ

هُوَ المِسکَ مَاکَرَّرتَهُ یَتَضَوَّعُ

فَاِن قَرَّ قَلبِی فَاتَّهِمهُ و قُل لَهُ

بِمَن اَنتَ بَعدَ العَامِرِیَّهِٔ مُولَعُ

شاهِ پیلان را دو برادر دستور بودند یکی هنج‌ نام، جهان‌دیده‌، کار آزموده و صلاح‌جوی و صواب‌گوی و دیگری زنج‌ نام‌، خون‌ریز‌، شورانگیز‌، فتنه‌انداز و فساد‌اندوز‌، بی‌باک و ناپاک‌.

عَلِیٌّ کَاسمِهِ اَبَدا عَلِیٌّ

وَ عِیسَی خَامِلٌ وَتِحٌ دَنِیِّ

هُمَا ثَمَرَانِ مِن شَجَرٍ وَلکِن

عَلِیٌّ مُدرِکٌ وَ اَخُوهُ نِیٌّ

تا بدانی که زهر و تریاک هر دو از یک معدن می‌آید و سنبل و اَراک هر دو از یک منبت می‌روید و اخواتِ این معنی نامحصو‌رست و نظایرش نامعدود و سره گفته‌ست آن مراغی که گفته‌ست‌:

ما هر دو مراغی بچه‌ایم‌، ای مهتر

باشد ز خری در من و تو هر دو اثر

لیکن چون تو جاهلی و من ز اهلِ هنر

لیکن چون تو جاهلی و من ز اهلِ هنر

هر دو را پیش خواند و گفت: مرا عزیمتِ لشکر کشیدن است بر آن صوب و گرفتنِ آن ملک آسان و سهل می‌نماید مرا. رایِ شما در تصویب و تزییفِ این اندیشه چه می‌بیند؟ هنج گفت‌: پادشاهان به تأییدِ الهی و توفیقِ آسمانی مخصوص‌اند و زمامِ تصرّف در مصالح و مفاسد و مسرّات و مساآت در دستِ اختیار ایشان بدان‌جهت نهادند که دانشِ ایشان به تنهایی از دانشِ همگنان علی‌العموم بیش باشد و اگرچه «وَ شَاوِرهُم فِی الاَمرِ»، هیچ پادشاهِ مستبد را از استضاءت به نورِ عقلِ مشاوران و ناصحان مستغنی نگذاشته‌ست‌، امّا به وقتِ تعارضِ مهمّات و تنافیِ عزمات هم رایِ پاک ایشان از بیرون شوِ کارها تفصّی بهتر تواند جست، لیکن من از مردمِ دانا و دوربین چنان شنیدم که هرچه نیکو نهاده بود‌، نیکوتر منه‌، مبادا که از آن تغییر و تبدیل و مبالغت در اکمالِ تعدیل نقصانی به وضعِ حال درآید و به توهّمِ نسیئه که دایر بود بَینَ طَرَفَیِ الحُصُولِ وَ الاِمتِنَاعِ‌، آنچه نقد داری، از دست بیرون رود‌، این زایل گردد و شاید که در آن نرسی و بعد از تحمّلِ کلفت‌ها و تعمّلِ حیلت‌ها جز ندامت حاصلی نباشد و گفته‌اند‌: بر هر نفسی از ناقصاتِ نفوس آدمی‌زاد دیوی مسلّط است که همیشه اندیشهٔ او را مخبّط می‌دارد و نامِ او هَوجَسَا نهاده‌اند که دایم بادِ هواجس هوی و هوس در دماغِ او می‌دمد و بر هر مقامی از مساعیِ کار خویش که پیش گیرد، گوید فلان معنی بهتر تا بر هیچ قدمی ثبات نکند و گفته‌اند: سه گناه عظیم است که الّا رکاکتِ عقل و سماجتِ خلق و سخافتِ رای نفرماید یکی خون ریختنِ بی‌گناه، دوم مالِ کسان طلبیدن بی‌حق، سیوم هدمِ خانهٔ قدیم خواستن؛ و ازین هر سه تعرّضِ خانهٔ قدیم مذموم‌تر‌، چه آن دو قسم دیگر از گناه‌، اگر نیک تأمّل کنی‌، درو مندرج توانی یافت و بدان‌که آفریدگار، تَعَالی و تَقَدَّسَ‌، تا نظر عنایت بر گوهری نگمارد، او را به دولتِ بزرگ مخصوص نگرداند و ارادهٔ قدیمش ادامتِ آن خانه و اقامتِ آن دولت آشیانه اقتضا نکند. شیر پادشاهی‌ست پادشاه‌زاده از محتدِ اصیل و منشأ کریم و اثیل‌، شهریاری و فرمان‌روایی بر سباعِ آن بقاع از آباءِ کرام او را موروث مانده و به کرایمِ عادات آثار مکتسباتِ خویش با آن ضمّ گردانیده. چون به‌خاصّهٔ تو هیچ بدی ازو لاحق نشده‌ست و سببی از اسبابِ دشمنانگی که مبدأ این حرکت را شاید‌، صادر نیامده، این کار را متصدّی چگونه توان شد و آنگه شیر خصمی چنان سست‌صولت هم نیست و کارِ پیگار او چنان سهل‌المأخذنی که گستاخ و آسان پای در دایرهٔ مملکتِ او توان نهاد و مرکزِ آن دولت به‌دست آورد. نیک در انجام و آغازِ این کار نگه باید کرد و مداخل و مخارجِ آن به فکری صایب و اندیشه‌ای شافی بباید دید، چه هر کار که ضرورتی بر آن حامل نبود و موضوعِ آن در حیّزِ مصلحتی متمکّن نباشد‌، مبادرت (‌بر‌) آن جز بر بی‌خردی و بدرایی محمول نتواند بود، چنانکه اشارتِ نبوی بر آن رفته‌ست‌: ‌«‌مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَالَایَعنِیهِ». شاه روی به زنج آورد که تو چه می‌گویی؟ زنج گفت‌: سخن‌هایِ هنج همه نقش نگینِ مصلحت و مردمهٔ دیدهٔ صواب شاید بود، لیکن همانا از بیدادگری شیر بر ضعافِ خلق که روز به روز متضاعف‌ است، خبر ندارد و قضیهٔ عدلِ پادشاه و احسانِ نظر شاملش آنست که خلایق را از چنگالِ قهر او برهاند و آن ولایت از دست تغلّب او انتزاع کند و پادشاه را چون خرج از دخل افزون بود و در بسطتِ ملک نیفزاید و از عرصه‌ای که دارد به گامِ طمع تجاوز ننماید‌، خرج خزانه هم از کیسهٔ بی‌مایگان باید کرد، تا نه بس روزگاری رعایا درویش و خزانه تهی و پادشاه بی‌شکوه ماند ع ، وَ الدَّرُ یَقطَعُهُ جَفَاءُ الحَالِبِ . شاه را این عزم به نفاذ باید رسانید .

وَ لَا یَثنِ عَزمَکَ خَوفُ القِتَالِ

بِمُسرٍ دَقَاقٍ وَ بِیضٍ حِدَادِ

عَسَی اَن تَنَالَ الغِنَی اَو تَمُوتَ

وَ قَدرُکَ فِی ذَاکَ لِلنَّاسِ بَادِ

فَاِن لَم تَنَل مَطلَبَا رُمتَهُ

فَلَیسَ عَلَیکَ سِوَی الاِجتِهَادِ

شاه به هنج اشارت کرد که آنچه پیشِ خاطر می‌آید‌، باز مگیر. هنج گفت‌: از اربابِ حکمت و دانشورانِ جهان چنان شنیدم که هرکه منفعتِ خویش در مضرّتِ دیگران جوید، او را از آن منفعت اگر حاصل شود‌، تمتّعی نباشد و اگر نشود‌، به ستمگاری بدنام شود و آنکه سزاوارِ نیکی و کام‌یابی همه خود را بیند‌، هر آینه به روزِ بدی و ناکامی افتد و پادشاهِ دانا آنست که چون خرج فزون از دخل بیند‌، به حسنِ تدبیر اندازهٔ خرج با دخل برابر دارد‌، چه خرجی که از حدِّ دخل فرا گذشت، پیمانهٔ آن پدید نیاید و چیزی طلبیدن و از پیِ آن تپیدن که چون بیابی‌، روزی چند در داشتن آن انواعِ مشاقّ تحمّل باید کرد و آخر هم به انقضا انجامد‌، نشانِ روشنی بصیرت نباشد‌، چنانکه‌ آن دیوانه گفت خسرو را، شاه گفت: چون بود آن داستان‌؟

داستانِ دیوانه با خسرو

هنج گفت‌: شنیدم که خسرو را فرزندی دلبندِ جان و پیوندِ دل بود، ناگاهش از کنارِ او درربودند و تندبادِ اجل آن شکوفهٔ شاخ امانی را پیش از موسمِ جوانی در خاک ریخت. خسرو چون کسی که از جانِ شیرین طمع بر گرفته باشد‌، در قلق و جزع افتاد، نزدیک بود که به‌جایِ اشک دیدگان فرو بارد و جهان را به دودِ اندوه سیاه گرداند. مگر دیوانه شکلی عاقل، مست نمایی هشیار‌دل از مجانینِ عقلاءِ وقت که هر وقت به خدمتِ خسرو رسیدی و خسرو از غرائبِ کلمات و نکتِ فوایدِ او متّعظ شدی، فراز آمد. پرسید که خسرو را چه رسیده‌ست و چه افتاده که برین صفت آشفته‌حال شده‌ست؟ خسرو گفت: چنین چراغی از پیشِ چشمِ من برگرفتند که جهان بر چشمِ من تاریک شد و به داغِ فراقِ چنین جگر گوشه‌ای مبتلی گشتم که می‌بینی.

صُبَّت عَلَیَّ مَصَائِبٌ لَو اَنَّهَا

صُبَّت عَلَی الأَیَّامِ صِرنَ لَیَالِیَا

دیوانه گفت: ای پادشاه، عیسی عَلَیهِ السَّلَام‌، به مصیبت رسیده‌ای تعزیت کرد و گفت:

کُن لِرَبِّکَ کَالحَمَامِ الآلِفِ یَذبَحُونَ فِرَاخَهُ وَ لَا یَطِیرُ عَنهُم، امّا از تو سؤالی دارم‌، جواب به صواب گوی، چنان می‌خواستی که این پسر هرگز نمیرد؟ گفت‌: نی، ولیکن می‌خواستم که بهره از لذّاتِ این جهانی بردارد و عمرِ دراز بیابد‌. دیوانه گفت: از بعضی لذّت که یافته بود، هیچ با او دیدی؟ گفت نی. گفت: از آن لذّت که نیافته بود، هیچ با او بود؟ گفت: نی. گفت پس درست شد که لذّتِ یافته با لذّتِ نایافته برابرست. اکنون چنان پندار که آنچه نیافت، بیافت و آنچ نخورد، بخورد و بسیار بزیست و پس بمرد.

نَفسٍ بَاَعقَابِ الخُطُوبِ بَصِیرهٍٔ

لَهَا مِن طِلَاعِ الغَیبِ حَادٍ وَ قَائِدُ

اِذَا مَیَّزَت بَینَ الاُمُورِ وَابصَرَت

مَصَایِرَهَا هَانَت عَلَیهَا الشَّدَائِدُ

این فسانه از بهر آن گفتم تا اساسِ این تمنّی که دیوِ آز و نیاز می‌افکند، در دل ننهی و بدانی که‌:

پرستندهٔ آز و جویای کین

به گیتی ز کس نشنود آفرین

زنج گفت: سه کار است که در مباشرتِ آن اندیشه نباید کرد و جز به تبادر و تجاسر به جایی نرسد والّا بشرطِ مثابرت و مصابرت در پیش نتوان گرفت یکی تجارتِ دریا وَ التَّاجِرُ الجَبَانُ مَحرُومٌ‌، دوم با دشمن آویختن به وقتِ کار،

اَلجِدُّ اَنهَضُ بِالفَتَی مِن جَدِّهِ

فَانهَض بِجِدٍّ فِی الحَوَادِثِ اَو دَعِ

سیوم طلب مهتری و سروری کردن.

وَ اِذَا کَانَتِ النُّفُوسُ کِبَاراً

تَعِبَت فِی مُرَادِهَا الأَجسَامُ

چه درین هر سه ارتکابِ خطر کردن واجب دانسته‌اند. شاه را اندیشه جزم می‌باید گردانیدن و رایتِ عزم را نصب کردن و نصرت و فتح را پیرایهٔ فاتحت و خاتمتِ کار دانستن و چون مطلق گفته‌اند : اَللَّیلُ حُبلَی‌، از نتیجهٔ بد که تولّد کند، تفکّر و تردّد به خاطر راه ندادن. هنج گفت‌: تَحسَبُونَهُ هَیِّناً وَ هُوَ عِندَاللهِ عَظِیمٌ‌؛ آنها که همه وجوه آفت و مخافت تقدیم و تأخیرِ اندیشه‌ها شناخته‌اند و عواقب و فواتحِ امور آزموده و احوالِ روزگار و اهوال و مخاطرهٔ کارِ پیگار به تجربت صایب دانسته، چنین گفته‌اند و این راه از بهرِ مسترشدان طریقِ راستی چنین رفته که روباه به در خانهٔ خویش چندان قوت دارد که شیر به درِ خانهٔ کسان ندارد و روشن‌ست که لشکر و انبوهیِ حشر به در خانهٔ بیگانه کشیدن متضمّنِ ضررهاست که بدنامیِ دنیا و ناکامیِ آخرت آرد، چه بسی عمارت‌هایِ خوب که از ساحتِ آن بویِ راحت به خلقِ خدای رسیده باشد، روی به خرابی نهد و بسی خونِ بی‌گناهان که در شیشهٔ صیانت نگاه داشته باشند، بر زمین ریخته شود.

اسیرِ طبعِ مخالف مدار جان و خرد

زبونِ چار زبانی مکن دو حور لقا

که پوست پارهٔ آمد هلاکِ دولتِ آن

که مغزِ بی‌گنهان را دهد به اژدرها

در عرضه‌گاهِ یوم‌الحساب چنانکه لفظِ نبوّت از آن عبارت کرده‌ست، داغِ این خسارت بر ناصیهٔ تو نهند که آیِسٌ مِن رَحمَهِٔ اللهِ؛ و چون بر خصم ظفر یافتی، این خود نقدِ حال باشد و چون نیافتی و روزگارِ مشعبذنمای بقلب المِجَنّ اندیشهٔ ترا مقلوب گردانید و قرعهٔ شکست بر قلبِ لشکرت افتاد و طایرِ اقبالِ تو مکسورالقلب، مقصوص‌الجناح از اوجِ مطامحِ همّت در نشیبِ نایافتِ مراد گردید و تقدیر که مفرّق جماعت‌ست، جمعِ لشکرت را به تکسیر رسانید، لابدّ به سلامتِ سر راضی باشی که از میان بیرون بری تا اگر اسباب و اموال به تاراج شود، باری نجاتِ سر را ربحِ رأس‌المال عافیت گردانی ع ، وَ مَن نَجَابِرَأسِهِ فَقَد ربِحَ برخوان، لیکن چون فراهم آمدهٔ عمرها از مال و خواستهٔ وافر از دست رفته باشد و دامنِ استظهار افشانده شده و از یمین و یسار جز دستِ تهی در آستین نمانده، فیما بعد مناهجِ احکامِ دولت و مناظمِ دوامِ ملک بر وفقِ مراد چون توان داشت؟

چه کارهای مملکت به مردانِ کار و لشکر و لشکردار راست آید و چون لشکر پادشاه را بی‌یسار بینند، نه ازو خوف دارند و نه طمع و هرچند به جهد و کوشش در ارعا و ارضاءِ ایشان افزاید، سودمند نباشد و هر وعدهٔ نیکو که دهد چون اختلابِ برقِ بی‌باران دانند و چندانکه بخشد و بخشاید، ازو منّت نپذیرند و مرد مقلّ حال را به وقتِ گفتار، اگر خود درّ چکاند، بسیار‌گوی شمرند و فضایل و رذایلِ او را منکر دانند و اگر وقتی مروّتی به کار دارد‌، باد‌دستش خوانند و اگر امتناعی نماید، بخیل و اگر مراعاتی نماید‌، سپاس ندارند و اگر مواساتی ورزد، مقبول نیفتد. اگر حلیم بود، به بددلی منسوب شود و اگر تجاسر کند، به دیوانگی موسوم گردد و باز مردِ توانگر را چون اندک هنری بود، آن‌را بزرگ دارند و اگر اندک دهشی ازو بینند، شکر و ثنای بسیار گویند و اگر بخیل باشد، کدخداسر و دانا گویند و اگر سخنی نه بر وجه گوید، به صد تأویل و تعلیل آنرا نیکو و شایسته گردانند.

اِن ضَرَطَ المُوسِرُ فِی مَجلِسٍ

فِیلَ لَهُ یَرحَمُکَ اللهُ

اَو عَطَسَ المُعسِرُ فِی مَجمَعٍ

سَبُّوا وَ قَالُوا فِیهِ مَا سَاه

فَمَضرِطُ المُوسِرِ عِرنِینُهُ

وَ مَعطِسُ المُفلِسِ مَفسَاهُ

و در احاسنِ کلماتِ حکیمان یافتم که درویشی، پیریِ جوانان است و بیماریِ تن‌درستان. مَضَی هَذَا ، امّا ترا در حاصل و فَذلِکِ این کار بهتر باید نگریست و تکیهٔ اعتماد همه بر حول و قوّت وصول و شوکتِ خویش نباید کرد که شیران شجاع و مقدام و دلیر و خصم‌افکن و زهره‌شکاف باشند و در افواهِ جهانیان به اوصافِ سورت و استیلا مثل شده و اتباع و حشمی که تراست، اگرچه شهر کن و دیوار افکن و آتش‌دم‌اند، چون رزمِ شیران و زخمِ پنجهٔ مصارعت و مقارعتِ ایشان نیازموده‌اند، مبادا که از ارتقاءِ قصرِ آن مملکت قاصر آیند و ابرویِ طاقِ این دولت را چشم‌زخمی از حوادث و زلازل در رسد که مرمّت و اصلاحِ آن به عمرها نتوان کرد و نشانهٔ مذمّت جهانیان شویم.

تَبنِی بِاَنقَاضِ دُورِالنَّاسِ مُجتَهِدا

داراً سَتُنقَضُ یَوماً بَعدَ اَیَّامِ

شاه به زنج اشارت کرد که تو چه می‌گویی‌؟ زنج گفت‌: شبهتی نیست که این فصول سراسر محضِ پیش‌بینی و عاقبت‌اندیشی است و هرچه می‌گوید از سرِ وفورِ دانش و عثور بر کنهِ کارِ روزگار می‌آید، لیکن تا جهان و جهانیان بوده‌اند، همیشه پادشاهان در طلبِ ملک بر مجرایِ این عادت رفته‌اند و مرمایِ نظر بر دورترین مسافتِ ادراک نهاده‌اند و از یکدیگر به مغالبت و مناهبت فرا گرفته و هرگز چگونه شاید که پادشاه به همّت از بازرگان سافل‌تر و نازل‌تر بود و در تحصیلِ مطالبِ خویش بددل‌تر ازو باشد؟ چه او هرچه دارد به کلّ در کشتی نهد و خود درنشیند و آنگه صورت رسیدن به ساحل یا افتادن در غرقاب هر دو با هم برابرِ دیدهٔ دل و آینهٔ خاطر بدارد .

یا پای رسانَدَم به مقصود و مراد

یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا

و آنچه می‌گوید (که) لشکر ما در ولایتِ بیگانه سرگشته و چشم‌دوخته و حال نیازموده باشند و بر مدارج و مکامنِ راه‌ها وقوف ندارند و از مخاوف و مآمنِ آن بی‌خبر. شاید که خصم به دامِ مکر و استدراج و مراوغت ما را در مضیقی کشد که دستِ قدرت از تدارک آن کوتاه گردد و کار بر ما دراز شود‌، نکو می‌گوید، امّا این اندیشه معارض‌ست آنرا که شیر پادشاه جفاپیشه و خون‌خوار و رعیت‌شکار و پرآزار است. لشکر او بعضی هراسان و ناایمن باشند و نفور شده و بعضی توانگرانِ با ثروت که عمارات و عقارات بسیار دارند و همه از برای استرعاءِ خویش با ما گروند، طایفه‌ای سلامت‌جویانِ سر و قومی حمایت‌طلبانِ مال و بعضی دیگر که از دولتِ او ثمر نیافته باشند و سایهٔ تولیتِ او بر ایشان نیفتاده و آفتابِ تربیت او بریشان نیفتاده، چشم به گردشِ روزگار دارند و دولتی تازه و پادشاهی نو خواهند تا مگر در ضمنِ آن مداولت ایشان نیز به نصیبه‌ای دررسند.

لَهُم فِی تَضَاعِیفِ الرَّجَاءِ مَخَاوِفٌ

وَلِی فِی تَصَارِیفِ الزَّمَانِ مَوَاعِدُ

لاشکّ با ما پیوندند و امدادِ نصرت از جوانب متوالی گردد. شاه هنج را فرمود که جوابِ این سخن چیست؟ هنج گفت: اگرچه وجوهِ این احتمالات از محالات نیست و آنچه او تصوّر می‌کند، عقل به کلّی از تصدیق آن دور نه، لیکن تباین طبیعت و تنافی رسوم معشیت میانِ ما و شیر معلوم‌ست و تناسب و تجانس در آیین و رسوم میانِ ما و ایشان به هیچ وجه صورت‌پذیر نه. مجانبتِ شیر چون گزینند و به جانبِ ما کی گرایند؟ و رغبتِ رعیّتی و فرمان‌برداریِ ما چگونه نمایند؟ و این مثل مشهور است که سگ سگ را گزد، لیکن چون گرگ را بینند، هم‌پشت شوند و روی به کارزار او نهند و چون اندیشه بر التحاقِ ضررهای زیادت گمارند، در مخالفتِ او نکوشند و به مواساتِ ما رضا ندهند، ع کَمُلتَمِسٍ اِطفَاءَ نَارٍ بِنَافِخٍ ، و شیر اگرچه ستمگار و خون‌خواره و گردن‌کش و صاحب‌نخوت است، آن سپاه و زیردستان هنوز به سلطنت و بالادستیِ او راضی‌تر باشند و مهتری و سروریِ او را گردن نرم‌تر دارند و تبعیّت او از روی گوهر سبعیّت که میان همه مشترک‌ست، بیشترک نمایند و آن سباع اگرچه به اختلافِ طباع متعدّدند‌، به‌اتّفاق در آن هنگام که شخصی نه از جنسِ ایشان قصدی اندیشد، متّحد گردند و بدان‌که آن لشکر در کازار مختلف‌الافعال‌اند و هر یک شیوه‌ای دیگر‌گونه دارند، بعضی به مجاهرت رویاروی جنگ کنند چون یوز، بعضی بر خصم کین گشایند چون پلنگ، بعضی به رزانت و آهستگی و فرصت چون خرس، بعضی به حیلت و مخادعت چون روباه بعضی به مبادرت و مسارعت چون گراز؛ و سپاه ما را یک راه و رسم بیش نیست که به وقتِ مصاولت و مجاولت روی به یک جانب آرند، اگر به هم‌پشتی و یکدلی کاری برآید ، فَبِهَا وَ نِعمَت ، وَ اِلَّا نَعُوذُ بِاللهِ مَن تِلکَ الحَالهِٔ . شاه را سخن زنج در زمینِ دل بیخ برده بود و شاخ زده و ثمرات آن در زهراتِ تمنّی پیشِ خاطر داشته و مذاقِ طبع به حلاوتِ ادراکِ آن خوش کرده، چنانک البتّه از تلخیِ وخامت و ندامتِ کار احساس کردن ممکن نمی‌شد، از آن مجلس برخاست و گفت‌: ع ، وَ لِلحَربِ نَابٌ لَا تُفَلُّ وَ مِخلَبٌ . پس به رفتن و آن ولایت را گرفتن ساختگی کردن گرفت و به جمعِ حشر و اجناد مشغول شد و به استمداد و استنجاد از طرف‌داران مملکت روی آورد و انصارِ دولت و اعوانِ روزِ حاجت را ارزنده پیلان رزم آزمای و نرّه دیوانِ آتش‌خای که با حملهٔ بأس و حدّتِ سطوتِ ایشان شیرِ شادروان فلک پشمین و تیغِ بهرام و خرشید چوبین نمودی، همه را حشر کرد و جنگ را ساخته و مستعد و آتشِ غضب متوقّد، به سرکهٔ پیشانیشان قارورهٔ اثیر فرو مرده و از وقدهٔ برقِ نفسشان کرهٔ زمهریر بگداخته‌، گاو ماهی از حملِ قوایمشان چون گردون در ناله آمده‌، دودِ خیشوم به خرمنِ ماه رسانیده‌، عقدهٔ خرطوم بر تنّینِ آسمان افکنده، چنانکه در شرحِ کمال و صورتِ اشکال ایشان آمده است‌:

یُقَلِّبنَ اَسَاطِینَ

وَ یَلعَبنَ بِثُعبَانِ

عَلَیهِنَّ تَجَافِیفُ

بُشَهَّرنَ بِأَلوَانِ

مگر غرابی به حکمِ اغتراب در آن نواحی افتاده بود که نشیمن به ولایتِ شیر داشتی، از اندیشهٔ شاه پیلان و سگالشِ ایشان خبر یافت. اندیشید که من این جایگه مقیمم و طایفه‌ای از خویشان و یارانِ ما آنجا مقام دارند و بعضی خود در سلک اختصاص به خدمت شیر منتظم‌اند‌، شاید که وبالِ این نکال لامحاله در حالِ ایشان سرایت کند.

هُوَ الجَبَلُ الَّذِی هَوَتِ المَعَالِی

بِهَدَّتِهِ وَ رِیعَ الآمِنُونَا

پیش از آنکه این دوزخ‌دَمانِ زبانیه‌کردار و مردهٔ مردم‌خوار به مغافصت و مناهزت ناگاه در آن ولایت تازند و هجو می‌کنند و رجومِ آفتِ این شیاطین فتنه به ارکان و اساطینِ آن دولت رسد و کار از ضبطِ تدارک و حدِّ اصلاح بیرون رود‌، من به خدمت شیر روم و ازین حالش اعلام دهم مگر به تقریبی از این تقرّب در پیشگاهِ آن حضرت مخصوص شوم و چون شرِّ این حادثه اِن شَاءَ‌اللهُ مکفّی شود، مرا وسیلتی مرضیّ و ذریعتی شگرف پیشِ روزگار مدّخر گردد که به واسطهٔ آن اختصاصِ خدمتگاری یابم و رقمِ حق‌گزاری بر من کشند، پس از جای برخاست و چون تیرِ جهان از گشادِ عزیمت بیرون رفت، درعِ سحاب بدرید و از جوشنِ هوا گذر کرد، قَبلَ اَن یَرتَدَّ اَلَیکَ طَرفُکَ به پیشگاهِ مقصد رسید و به نزدیکِ یکی از نزدیکانِ شیر رفت و گفت من از راهِ دور آمده‌ام، مراحل و منازل نوشته و بر مخاوف و مهالک گذشته و اینجا شتافته، گردِ گام سرعتِ مرا اوهام نشکافته و خبر حالی از احوال آورده که ملک را از شنیدنِ آن چاره نیست. اگر اجازت فرماید، به سمعِ شریف رسانم. شیر مثال داد که غراب حاضر آید و از آنچه می‌داند‌، بیاگاهاند. غراب را بیاوردند‌، بساطِ حضرت بوسه داد و از انبساطِ ملک و تبجّحی که به ورودِ او نمود‌، نشاط افزود‌، چندان‌که حجابِ دهشت برافتاد؛ بعد از تقدیمِ دعا و ثنا حکایت کرد که پیشِ شاه پیلان از مقرِّ میمون تو که مفرّ و مهربِ آوارگانِ حوادث باد، افسانه‌ها گفته‌اند و صفتِ رغادت این عیش و تنعّم که وصمتِ زوال و تصرّم مبیناد‌، به گوشِ او رسانیده و بواعثِ رغبات و نواهضِ عزمات او را برانگیخته که قصد آمدن و گرفتنِ این ولایت کند و هرچه به اعدادِ اسباب جنگ و امدادِ ساختگی آن کار تعلّق دارد، فراهم آورده‌ست و حشری انبوه که کوه از مصادمتِ آن بر حذر باشد و گرد از دریا به وطاتِ آن برآی‌ ، ساخته و استنهاضِ معاونان از همه جوانب کرده و استعراضِ جمع ایشان رفته‌، یمکن که نزدیک آمده باشند و خواهند که به شبگیر تاختنی آرند و همگنان را در شکر خوابِ غفلت بگیرند. حال برین گونه است که گفتم و از عهدهٔ بندگی و خدمت و لوازمِ حق‌گزاریِ نعمتِ ملک که ما همه مشغول و مغمورِ آنیم، بیرون آمدم تا رایِ مبارک به تدارکِ این کار چگونه گراید و به اجالتِ فکر صایب، ازالتِ این غایلهٔ هایله بر چه وجه فرماید. وثوقِ ما به اصول و عروقِ این دولت هرچ بیشترست که قلعِ آن از دستِ ایشان برنخیزد و تبرِ این کید هم بر پایِ خود زنند و قطعِ جرائیم آن بجدعِ خراطیمِ ایشان باز گردد وَ لَا یَحِیقُ المَکرُ السَّیِّیءُ اِلَّا بَاَهلِهِ . ملک را از هراس و بأسِ این حکایت دل از جای برخاست و از توهّمِ این خطب عظیم در اندیشهٔ مقعد و مقیم افتاد، پس آنگه پیش‌کارانی که معتمدان و مؤتمنانِ ملک بودند و در عوارضِ مهمّات و پیش‌آمدِ وقایع محلِّ استشارت داشتند‌، همه را بخواند و حدیثِ غراب و آن شکل غریب که چون نعیب او منذر و محذّر بود، با ایشان در میان نهاد و گفت: چارهٔ این حادثه چیست؟ و وجهِ تدبیرِ ما به تدمیرِ خصم از کدام جهت تواند بود؟ هر یک به اندازهٔ دانش و کفایتِ خود در دفعِ آن هرچه به نفع و ضرّ باز گردد، خوضی کردند تا بعد از تمحیصِ اندیشه‌هایِ ژرف و استعمالِ رای‌هایِ شگرف که زدند‌، خلاصهٔ آراءِ همه بدین باز آمد که جملهٔ اصناف لشکر را از انجاد و اشراف حشم به درگاه حاضر کنند و شیری قوی‌دل‌، تمام‌زهره و پلنگی جنگجویِ نهنگ‌آزمای و گرگی صف‌شکنِ خصم‌ربای و روباهی پر خداعِ آب‌زیرکاه، این هرچها را بگزینند و زمامِ تدبیر و ترتیبِ کار هر گروهی از اصنافِ ایشان به‌دستِ تصرّف آن سرور سپارند. همچنان کردند و طایفهٔ شیران را در جملهٔ شیری آوردند که او را شهریار گفتندی. ملک از دیگران که مقدّمان و مقدامانِ لشکر بودند، به تقدیم و تمکین او را ممیّز گردانید و با او گفت‌: چه می‌بینی درین کار و وجهِ خلاص و مناصِ ما ازین ورطهٔ مهلک چیست‌؟ شهریار گفت‌:

اندرین کار عقلِ راه نمای

هرچه دربست، زود بگشاید

با خرد هم رجوع باید کرد

تا خرد خود به ما چه فرماید

چون دشمن آهنگ ما کرد‌، از دو بیرون نخواهد بود یا با او به رویِ مساورت و مقاومت پیش آمدن یا از پیشِ صدمات قهرِ او برخاستن و ما که بِحَمدِ اللهِ وَ فَضلِهِ به مناجزت و مبارزت نام‌بردار جهانیم و در افواهِ جهانیان به دلاوری و خصم‌افگنی و دشمن‌شکنی مذکور و مشهوریم‌، هرگز شادخهٔ این عار بر غرهٔ روزگارِ تو ننشانیم و کلفِ این عوار بر ناصیهٔ احوالِ تو نپسندیم، چه اگر هم‌پشت شویم و یَداً وَاحِدَهًٔ روی به کارزار نهیم یمکن که دستِ استحواذ و استعلا ما را باشد، چه ایشان بادی‌اند و بر باطل مصرّ و متمادی‌، هر آینه ظلمِ بدایت در ابداءِ مساورت در ایشان رسد و رُبَّ رَمیٍ عَادَ اِلَی النَّزَعَهِٔ و اگر عَوذاً بِاللهِ کار دگرگون شود و روزگار غدر پیشه غشِّ عیار خویش بنماید و مقهور و مکسور شویم‌، آخر درجهٔ شهادت بسر باریِ نامِ نیک بیابیم وَ مَن قُتِلَ دُونَ مَالِهِ فَهُوَ شَهِیدٌ و امّا گریختن و اجلاءِ زن و فرزند و اخلاءِ خان و مان دیرینه کردن و قطعِ علایق چندین خلایق را متحمّل شدن و نام و ننگ جهانی از دستِ حمایت خویش بیرون افکندن و به استهلاکِ قومی که استمساکِ ایشان به عروهٔ سلطنت ما بوده‌ست، مبالات ننمودن‌، از ابیّتی که در جوهر ابوّت تو مرکوزست و حمیّتی که با مروّتِ ذاتِ تو مرکب، این معنی دور افتد و به شعارِ این عار متظاهر نتوان شد و مردم اَبّیُ النفس حَمُّی الانف چندانکه‌ حیاتِ او باقی‌ست، خواهد که کامیاب و بختیار در عزّت و مسرّت بسر برد و چون ازین سرایِ فانی مفارقت کند، ذکرِ حمید و نامِ بلند را خود بقایی دیگر مستأنف داند و مرگ را بر آن زندگانی که نه چنین باشد ، فضیلت شمرد‌، چنانکه آن پادشاه گفت با منجّم. شیر گفت: چون بود آن داستان؟

داستانِ پادشاه با منجّم

شهریار گفت‌: شنیدم که به‌زمینِ بابِل رسمی قدیم بود و قاعده‌ای مستمرّ که زمامِ عزل و تولیتِ پادشاه به‌دستِ رعیّت بودی. هر وقت که یکی از را خواستندی و قرعهٔ اختیار برو افتادی، به‌پادشاهیِ خویش بنشاندندی و چون نخواستندی‌، معزول شدی‌. یکی را به‌پادشاهی نشانده بودند و هر آنچه تعظیم و تفخیمِ کار و ترویجِ بازار او بود‌، بجای آورده و دوستیِ دولتِ او چون دل در سینه و نور در دیده گرفته تا هرچه بایست از اسبابِ فراغت و آسانی و تمتّع و کامرانی جمله او را ساخته کردند. روزی چنان‌که عادتِ ایشان بود‌، برو متغیّر شدند و تغییرِ پادشاهی او کردند و دیگری را بر جای او بنشاندند. مرد که لذّتِ سروری و پادشاهی چشیده بود و بر جهانیان دستِ حکم و مهتری یافته‌، از غصّهٔ آن محنت به‌ضرورت در گوشه‌ای نشست و می‌گفت‌:

کَانَت لَدَیَّ اَمَانَهٌٔ فَرَدَدتُهَا

وَ کَذَا الوَدَائِعُ تُستَرَدُّ وَ تُقضَیَ

آخر اندیشید که اگر در مطلعِ آن سعادت که آن دولت دست داد‌، طالعِ وقت شناخته بودمی و به‌اختیارِ مسعود و اتّصالِ محمود نشسته و برجِ ثابت گزیده‌، مگر بخت چنین زود منقلب نشدی، لیکن چون کار بیفتاد و انتقال ازین جای متعیّن گشت، باری به‌اختیارِ وقت بیرون روم. از اخترشناسانِ حاذق و مبرّز‌ان علمِ نجوم بحث کرد که درین شهر کیست؛ به‌منجّمی نشان دادند که در حقایقِ آن علم و دقایقِ آن فن درجهٔ کمال داشت‌، در حلِّ مشکلاتِ مجسطی بوریحان به تفهیمِ او محتاج بودی و بومعشر به اعشارِ فضل او نرسیدی و فاخر به شاگردیِ او مفاخر شدی، کوششِ کوشیار از مرتبهٔ او متقاصر آمدی‌؛ گفتی بر غواربِ انجم و شواهقِ افلاک ورودِ بوادر و حدوثِ صوادرِ غیب را جاسوسانِ نظرش بمحوس می‌بینند‌. او را بخواند و گفت‌: روزی نیک و ساعتی مختار اختیار کن تا من از شهر بیرون روم. منجّم پرسید که طالعِ تو از بروج کدام است و سالِ عمر چند‌ست که اختیاراتِ معتبر از اصلِ ولادت درست آید‌؟ گفت‌: مرا عمر یک‌سال بیش نیست‌. منجّم از آن سخن تعجّب نمود تا خود چه رمز و اشارت است، پس از آن معنی استفار کرد و پرسید. گفت‌: اگر حسابِ زندگانی از مساعدتِ روزگار و متابعتِ دولت کنند که در عزّت نفس و هزّتِ طبع وسعتِ منال و دعتِ عیش بسر برند‌، پس مرا بیش از یک‌سال عمر نیست که حکمِ پادشاهی و فرماندهی داشتم. این فسانه از بهرِ آن گفتم که مردم را حیات جز برین گونه مطلوب نیست. ملک روی به پلنگ آورد که تو چه می‌گویی؟ گفت‌: کثرتِ عددِ ایشان پوشیده نیست. اگر عزیمت بر مصافِ ایشان رویاروی مقصور گردانیم. قصورِ خود باز نموده باشیم و پیشِ بلا باز شده و مرگ را به کمند سویِ خود کشیده و کَالبَاحِثِ عَن حَتفِهِ بِظِلفِهِ راهِ هلاکِ خویش باز گشوده. ما را طاقتِ صدمت و حدِّ نبرد ایشان نباشد‌، مبادا که سیلابِ سطوت به‌سرِ ما درآورند و بیخ و بنیادِ خانهٔ هزار سالهٔ ما بکنند و دود ازین دودمان به آتشِ فتنه برآرند و محارم و اطفالِ ما را که ربایبِ حرمِ حرمت و عرایسِ پردهٔ صیانت‌اند به‌دستِ فجرهٔ آن قوم مهرِ عصمت برخیزد، وصمتِ این سُبّت دایم بماند.

هَل لِلحَرَائِرِ مِن صَونٍ اِذَا وَصَلَت

اَبدِی الرَّعَاعِ اِلَی الخَلخَالِ وَ الخَدَمِ

رای آنست که هم امروز رسولی فرستیم مردی رسم‌شناس‌، سخن‌گزار ، هنرور‌، به‌آلت که به‌کفالتِ او کفایتِ مهمّات باز شاید گذاشت و آبِ لطف با آتشِ عنف جمع تواند کرد و زهرِ مکافحت با عسلِ مناصحت تواند آمیخت.

وَ لَمَّا رَاَیتُ الحَربَ قَد جَدَّ جِدُّهَا

لَبِستُ مِنَ البُردَینِ ثَوبَ المُحَاربِ

چنین رسولی پیشِ شاهِ پیلان فرستیم تا رسالتی از ما بگزارد و حالی دواعیِ آمدنِ او را فاتر گرداند و نطاقِ نهضتش پاره‌ای از محاربت منفصم کند و میلِ تخییل در دیدهٔ حدس او کشد و به افسونِ احتیال و افیون اغفال خوابِ بی‌خبری بر دماغِ حزم او اندازد تا طلائعِ رای بر مدارجِ آفات ننشاند و از مواضعِ حیلِ ما و مواقعِ زللِ خویش نپرهیزد، پس در تضاعیفِ این حال دلاوران و ابطال را از بهر شبیخون ساختگی فرماییم و بر سرِ ایشان «‌بغتَهًٔ فَجأَهًٔ چون قضاءِ مبرِم نزول کنیم و عَلَی حِینِ غَفلَهٍٔ‌» گرد از ایشان برآریم و کامِ خود برانیم و اِمّا پیشتر شویم و بر گذرِ ایشان کمین سازیم، مگر وهنی ناگاه توانیم افکندن و منقارِ شوکتِ ایشان را در فاتحتِ کار باز کوفتن و عنانِ صولتِ ایشان به نوعی برتافتن.

عَسَی وَ عَسَی یَثنِی الزَّمَانُ عِنَانَهُ

بِتَصرِیفِ دَهرٍ وَ الزَّمَانُ عَثُورُ

فَتُدرَکُ آمَالٌ وَ تُقضَی مَآرِبٌ

وَ تَحدُثُ مِن بَعدِ الاُمُورِ اُمُورُ

ملک گرگ را اشارت فرمود که تو چه می‌گویی. گفت : من از پیش‌اندیشانِ کار آزموده چنین شنیدم که چون ترا دشمنی قوی‌حال پیش آید، در آن باید کوشید که به چربی زبانِ قلم در انفاذِ مراسلات و مجاملات و انفادِ اموال و ایرادِ حسن مقال او را از راهِ تعدّی و عزمِ تصدّی مر خصومت را بگردانی و سود و زیان را فدیهٔ نفسِ عزیز خویش‌سازی و خَیرُ المَالِ مَاوُقِیَ بِهِ النَّفسُ بر خوانی. ملک روی به روباه آورد که ازین اقسام اختیار کدام است. گفت‌: کار ازین هر سه قسم که گفتند بیرون نیست صلح اِمّا جنگ اِمّا حیلت‌؛ لکن پیشِ دشمن بی‌باک و قاصد افّاک سفّاک باز شدن و قدمِ اقتحام بمارعت در چنین کاری نهادن به چند سبب لازم می‌شود و به چند موجب واجب آید‌: یکی اندیشهٔ تنگیِ آب و تعذّرِ علف که اگر از خصم محاصر شوند، به عجزِ اِدّا کند یا از آنکه لشکر به وقتِ اعتراضِ خصم افزونیِ معاشِ خویش خواهند و پادشاه را نبود یا از مظاهران و معاونانِ خصم خویش ترسد که هنگامِ حرب یارِ او شوند و از احزابِ او گردند یا بر سپاهِ خود اعتماد ندارد و اندیشد که به دعوتِ دشمن و تطمیع و تغریرِ او بفریبند و عنان از جادهٔ تبعیّت ما برتابند و بحمدالله ازین اسباب اینجا هیچ نیست و مشرعِ این ملک و دولت ازین قذیات و دامنِ معاملتِ این رعایا و سپاه ازین قاذورات پاک‌ و آسوده است. پس ما را چون هیچ باعثی ضروری بر مبادرتِ این کار نیست‌، پیش‌دستی نباید کردن و عنانِ تندی و شتابزدگی با دست گرفتن‌، چه هرکه مقدارِ ضعف و قوّتِ سپاه خویش نشناسد و نداند که از هر یک چه کار آید و همه را جنگی و به‌کار آمده انگارد و شایستهٔ روز حرب شمارد‌، بدو آن رسد که بدان سوارِ نخچیر‌گیر رسید. ملک گفت‌: چون بود آن داستان‌؟

داستان سوار نخچیر‌گیر

روباه گفت : شنیدم که جوانی بود شکار دوست چابک‌سوار که اگر عنان رها کردی، گویِ مسابقت از وهم بربودی و ادراک در گردِ گامِ سمندش نرسیدی؛ از شام تا شبگیر همه شب با خیال نخچیر در عشق بازی بودی، همه اندیشهٔ آن کردی که فردا سگ‌ نفس را از پهلویِ حیوانی چگونه سیر کنم ، ضعیفی را در پنجهٔ پلنگِ طبیعت چون اندازم. سگی داشت از باد دونده‌تر و از برق جهنده‌تر ، مانندهٔ دیوی مسوجر و دیوانهٔ مسلسل؛ چون گشاده شدی، خواستی که در آسمان جهد و چنگال در عین‌الثور و قلب‌الاسد اندازد و بکلبتینِ ذراعین دندانِ کلبِ اکبر و دبِّ اصغر بیرون کشد. عیّارانِ دشت را از سیخ کارد دندانِ او همیشه جگر کباب بودی و مخدّراتِ بیشه را از هیبتِ نباحِ او چون خرگوش خونِ حیض بگشودی. در متصیّدِ آن صحرا از مزاحمت او طعمه بهیچ سبعی نمی‌رسید تا گوشتِ مردار بر گرگ مباح شد و گراز باستخوان دندان خویش قناعت کرد. روزی این مرد در خانه نشسته بود. بنجشکی از روزن در پرید؛ گربهٔ از گوشهٔ خانه بجست، او را بگرفت. مرد از غایتِ حرص شکار بمشاهدتِ آن حال سخت شاد شد، با خود گفت : بَعدَ الیَوم این گربه را نکو باید داشت که در صید بدین چستی و چالاکی هیچ سگی را ندیدم، فردا بدو امتحان کنم تا خود چه می‌گیرد. بامداد پیش از آنک سلطانِ یک سوارهٔ مشرق پای بدین سبز خنگِ جهان نورد آورد ، برخاست و بقاعدهٔ هر روز بر نشست ، گربه را در بغل نهاد و سگ را زیر دست گرفت. چون بشکارگاه آمد، کبکی از زیر خاربنی برخاست، گربه را از بغل برو انداخت. گربه سگ را دید، از نهیبِ او خواست که در بغلِ سوار جهد ، بر سر و پیشانی اسب افتاد. اسب از خراششِ چنگال او بطپید و مرد را بر زمین زد و هلاک کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو همه را اهلِ کار ندانی و بدانی که سپاهِ ما را با سپاهِ پیل تابِ مقاومت و مطاردت نیست و کارِ شبیخون که پلنگ تقریر میکند، مرتکبِ آن خطر و مرتقبِ آن ظفر نتوان شد ، مگر آنگه که خصم از اندیشهٔ او غافل و ذاهل باشد و می‌شاید که او خود متوقّی و متحفّظ نشسته باشد و بتبییت اندیشه و ترتیبِ کاری دیگر مشغول، چنانک شتربان کرد با شتر. شیر گفت : چون بود آن داستان .

منبع ویدیو: کانال یوتیوب آفتاب قصه های فارسی


6 ساعت پیش

دسته‌بندی‌ها